ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اولین ظلم آشکار زندگی پسرک

نگاه عارفانه که به این داستان بیندازیم، نتیجه های الهی خیلی خوب و والایی بدنبال می آورد، اینکه مادر، در دید یک انسان چند ماهه، یعنی کسی که همه چیزش درست است، کسی که به تجربه بهش ثابت کرده که همیشه دوستش دارد، کسی که مهر بی حد، لطف بی توقع، توجه همیشگی و دوام طولانی دارد، بچه ای که فقط چند ماه دارد، حالا بگیر بیست ماه، درک و منطقی ندارد، همه زندگی اش بر پایه مهر و ارضای نیاز های روحی و جسمی اش استوار است، یکهو این مادر، که برای کودک مثل یک بت است، تبدیل به ظالمی بی محبت می شود، به یکباره چیزی که تا روز واقعه حق مسلم و نیاز طبیعی و وابستگی ذاتی اش بود را ازش می گیرد، بله، از شیر گرفتن را می گویم،

از ماهها پیش با تصور این داستان گریه ام می گرفت، اشک ها ریختم و حالت های متوقعه پسرم را به تصویر کشیدم، می ترسیدم، از روز واقعه، از اینکه با گریه و التماس حقش را بخواهد و بالاجبار بهش بگویم "نه"، تمام شد، دیگر نیست، دیگر " نباید"، و روز واقعه رسید، از شنبه ای که گذشت پروژه شروع شد، و امروز روز هفتم بود که گذشت و می گذرد.

از قبل ها باهاش صحبت کرده بودیم، اینکه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد و دیگر نتواند داشته باشدش، اواخر هر بار قبل شیر خوردن در ترس و تردید قرار می گرفت، که نکند، اَه شده باشد، و  وقتی می دید نشده لبخندی از رضایت روی صورتش نقش می بست، تا روز شنبه که معنای اَه شدن را به چشم سر دید، بچه ام تنها دو یا سه بار رسماً تقاضای شیر کرد و هر بار سرش را گرم گردیم، ولی بار آخر بشدت و داغدار گریست، و من هم در دل و آشکار گریستم، همه اش با خود می گفتم کاش سیستم طوری می بود که خودش بدون خارج کردن از اختیار طفل تهی می شد از موجودی، و بچه بعد از چند بار تلاش و بی نتیجه ماندن مایوس میشد!

شب ها که طبق عادت یا نیاز برای شیر بیدار میشد بنوبت بغلش می کردیم و راه می بردیم تا باز خوابش ببرد و صبح ها همزمان با بیداری اش هر آنچه در توانمان بود از بازی و شعر و قصه، برایش اجرا می کردیم، الان دیگر به پذیرش رسیده و دیگر سراغش را نمی گیرد، اما هراز چند گاهی میان بازی ها یا هر کار دیگر، یکهو بسویم پر می گشاید و در آغوش می کشدم، نمی دانم مامی را از کجایش در آورده، که دلم را می برد به معصومیتش.

نگاه عارفانه به قضیه اینجای کار است که، بعنوان یک خدای کوچک در نظر طفلت می شکنی، لااقل قوه قهریه ات برایش کاملا معنا می شود، ظلم آشکار برایش رنگ می گیرد، اما توی خدا، می دانی دلیلش چیست، فلسفه اش چیست، ولی مجبوری ازش سلب کنی، مجبوری و او را در یک ورطه سخت و دردناک قرار می دهی، این برای خداباروها نتیجه خوبی دارد، اینکه شاید اگر ما هم در زندگی به امتحان و سختی می افتیم، گاهی که رسماً حقی از خود زایل می بینیم، بی دلیل می سوزیم، و اسمش شاید تقدیر یا امتحان یا بدشانسی است، حکمتش را نمی دانیم، و اویی که برایمان رقم زده از دلیلش آگاه است و حتی شاید از درد ما دردمند است اما چاره ای ندارد جز در ورطه قرار دادن ما، شاید قوی تر می شویم، شاید تمام ماجرا را نمی دانیم، و شاید برایمان خوب است و در آینده فهمیدیم.


از این روزهایم

یک. پسرک هشت ماه و شش روزه شده و هر روز بخشی از دنیای اطرافش را کشف می کند، این اواخر بشدت به پدرش وابسته شده و بمحض آمدنش به خانه حاضر نیست حتی یک لحظه هم ازش دور باشد، گاهی با خود می گویم کاش شیر دادن هم نوبتی بود و شبها همسر خان مسئولیت تام می گرفت راجع به پسر و من تحت اختیار خود قرار می گرفتم!

دو. بعد از سه ماه اقدام أولیه، پاسپورت جدید افغانی ام تازه امروز به دستم رسید و از فردا در کار ویزا و بلیط برای سفر ایران خواهم بود، من با پاسپورت افغانی و پسرک با پاسپورت استرالیایی و همسر که بعد به ما ملحق خواهد شد با اسنادسفر ( تراول داکیومنت)استرالیایی!

مادرم از الآن رفته خانه خواهرم در قم و گفته تا آمدن من و رایان خان همانجا می ماند تا روزها و ماههای باقی سریعتر سپری شوند!!!!

سه. خانه ای که در آن ساکن هستیم بنسبت خانه های این شهری که در آن هستیم ارزانتر است، کوچک اما به روز و نوساز بود که آمدیم داخلش، همسر قبل از آمدن من اجاره اش کرده بود و تا الآن دو سال بیشتر است که اینجا را داریم، قرار بود تا بعد سفر ایران هم همینجا بمانیم و بعد از بازگشت از سفر برویم در کار خانه خریدن، که البته تا آنزمان هم آنقدر پول نمی داشتیم اما شرایط اینجا طوری است که هر سال دریغ از پارسال، قرار بود مقداری که پس انداز می کنیم و مقداری دیگر هم از دوستان قرض بگیریم تا پیش پرداخت وأم بأنک جور شود، ( مسلماً ما با این حقوق همسر جان نمی توانیم رأساً خانه ای ولو کوچک بخریم و صددرصد باید از وام بأنک برای خانه استفاده کنیم) که خودش خیلی است برای مایی که عادت کرده بودیم به بی سرزمینی و بی سرپرستی، این شد که وقتی به ما خبر دارند که الی دو ماه دیگر باید از این خانه بکوچید و خانه فروش رفته و صاحب جدید دوست دارد بیاید داخلش زندگی کند، به صرافت این افتادیم که انجام پروژه مهم خرید خانه را به جلو بیندازیم و فکر کن که سفر هم در پیش داریم و فکر کن که کل پس انداز ما یک چهارم پیش قسط بأنک نمی شود، خب آرزو بر جوانان عیب نیست، کمی اینطرف و آنطرف زده ایم تاکنون و چند خانه دیده ایم، بأنک تا مبلغی با وأم ما موافقت کرده و نامه أولیه را هم داریم، تا ببینیم چه پیش می آید، امیدوارم الی ختم موعد تخلیه اینجا به نتیجه مناسبی رسیده باشیم.

اینکه اینجا بتوانی با ارائه مدارک حقوق حداکثر یکسال کار اخیرت صاحب وأم های کلان در حد خریدن خانه شوی و اینکه هیچکس جز خودت ضامن خودت نیست، برای من مثل رویا می ماند، رفتیم یکساعت روبروی خانم مسئول در شعبه اش نشستیم و فورم هایی را که لازم بود پر کرده و به سؤالاتش پاسخ گفتیم و طی یک حساب کتاب چند دقیقه ای مبلغ وامی که به ما تعلق می گیرد را گفت و موافقت أولیه را إعلام و سندی در این رابطه به ما داد، و ما حالا می توانیم خانه ای از آن خود بخریم، البته اقساط وام بهمراه سودش طی سی سال قسط بندی خواهد شد، اما برای من همین خیلی است و خیلی بابتش خوشحالم، حس می کنم بعد از هزار سال دارم به جایی خیلی محکم وصل می شوم.

ما در ایران خانه داشتیم، داریم، چهار تا(!!!!!) اما هیچکدام به نام ما نیست، از اولش هم نبود، به نام یک انسان ایرانی بود و هست،  در افغانستان و سرزمین پدری هکتارها زمین از پدربزرگ پدری و مادری داریم ولی زمین ها به امانت( احتمالاً أبدی) دست کس و کسانی است که ازش نگهداری می کنند و از محصولاتش استفاده، و هست برای اینکه باشد شاید برای اینکه نام و یاد پدربزرگ ها بعنوان مالکانش گرفته شود، و دیگر هیچ اعتبار و امتیازی برای ما نداشته و ندارد.

این که نتوانی به نام خودت خانه ای داشته باشی هزار سال هم آنجا زندگی کنی حس تعلقت کامل نمی شود، و این حس تعلق برای من قرار است اینجا تکمیل و ریشه ای شود.

چهار. پسرک بطرز وحشتناکی در من تنیده و تمام وجودم را أحاطه کرده است، هرگز نمی توانستم این مقدار از شکوهِ این اتفاق را تصور کنم، هر لحظه وارد فاز جدیدی از عشق می شوم و اینهمه در ادراکم نمی گنجید!

پ ن: اینروزها وقتی با تلفن صحبت می کنم و یا حضوری با کسی مشغول حرف زدنم اول چشم در چشمانم می دوزد و بلافاصله می بوسدم تا توجهم را به خودش معطوف کند، یکبار هم که همسر مرا می بوسید و پسرک دید، بلافاصله او هم مرا بوسید و بعد به کار خودش مشغول شد!!!

پ ن٢: خیلی دیر از فراخوان عاشقانه مطلع شدم و تا به خودم بجنبم زمان رفته بود!

تاریخ قبل و بعد مادر شدن!

یک. روزها و شب ها و ماه ها و فصل ها می گذرند، و زندگی کماکان جریان دارد و آسمان همه جا یک رنگ دارد اما زمین و آدم هایش خیلی رنگارنگند، بعضی خوشرنگ و بعضی بدرنگ و بعضی بی رنگند، بعضی سرخ و بعضی سبزند، و از چشم های شان گاهی از خنده اشک جاری می شود و گاهی از گریه، خون!

زندگی است دیگر، گاهی با تو گاهی مقابل تو، و تو باید عوض کنی عوض کردنی ها را و بپذیری آنچه تغییر ناپذیر است مگر اینکه بتوانی کنار بگذاری و بگذری ازش، زندگی است دیگر، گاهی سخت می شود، و گهگاه نرم!

و زندگی ها شاید گاهی هیچ تغییری نکنند اما آدم ها در زمان های مختلف در پوست های مختلف در می آیند، من پوست عوض کرده ام!

دو. این روزها خیلی به وطن خسته ام فکر می کنم، خیلی برایش می میرم، اما در کنارش زندگی هم می کنم، برای شش ماهه شدن پسرک مخصوصاً به عکاس خانه رفتیم و عکس گرفتیم و منتظر فرصتی هستم که برویم برایش قاب بخریم، به مهمانی می روم و دوست دارم تا می شود بمانیم و اگر پسرک اجازه بدهد بعدش حتی برویم فروشگاهی که شبانه روزی است و چیز میز بخریم، زندگی آنطرفها، آن بالاها، در کشور زخمی ام به سبک دیگری جاری است، و من گاهی خیلی عذاب وجدان می گیرم بخاطر امنیتی که دارم!

( تا اینجای نوشته را دو روز پیش از این نوشته و کنار گذاشته بودم و امروز حادثه تروریستی تهران روی داد، کلاً کن فیکون شدم، باورم نیست این اتفاق، و بابتش گیج و منگم!)

سه. امسال برخلاف تمام سال های عمرم بابت فرا رسیدن سالروز تولدم خوشحال هستم، امسال که سی و ششمین سالروز تولد من است فرزندم شش ماه و شش روزه است (!!!!!) و به رویم می خندد و درست امروز مرا بوسید، اولین بوسه ی پسر بر گونه مادر، وقتی داشتم به رسم عادت هر روزه بوسه بارانش می کردم، یک لحظه لب های خیسش را روی گونه ام گذاشت و من گذاشتم بحساب بوسیدن، چون تابحال این کار را نکرده بود و بعد از آن هم نه!

امسال از ته دلم احساس می کنم می خندم، شادم، و دلم هزار بار با صدای پسرک تازه می شود، امسال مادرم!

هیچ چیز این روزها به هیچ چیزِ قبل این روزها شباهت ندارد، ذهنیتم هم انگار زایمان کرده، از خیلی چیزها خالی شده و باز پر شده، از مادری کردن، و مادر بودن، نه که هر روز بچه را بشورم و هر روز برایش غذای ویژه بار بگذارم یا هر روز یک دست لباس نو برایش بگیرم، نه مادری کردن به سبک خودم، اینکه هر لحظه که بیدار شد چشم هایش به روی من باز شود و بهش سلام کنم، اینکه صبح های زود، وقتی که برای سحری خوردن ازش دورم و وقتی برمی گردم انگار مدتهاست ندیده امش و دلم برایش تنگ می شود، اینها را هرگز نمی توانستم حتی تصور کنم!

خیلی از این حس هایم نوشتم، زیادی است شاید، ولی همه اینها قطره ای هم نمی شود در مقابل آنچه حقیقت دارد.

پ ن: نوشته امروزم بلندتر و بیشتر از این بود اما حادثه اخیر تهران ذهنم را بهم ریخت، وطن اول من، زادگاه من! هرگز دوست ندارم خونین ببینمش...




رنگ چشم هایش به پدرم رفته است!

یک. تقریباً تمام وقتم با پسرک می گذرد، شبانه روز باهم هستیم، وقتی بیدار است با خود می گویم وقتی خوابید آشپزی می کنم، ظرف ها را می شویم، سرویس بهداشتی را تمیز می کنم، کف هال را تی می کشم، اجاق گاز را برق می اندازم و هزار کار دیگر، انجامشان ولی تنها در ذهنم رخ می دهد، وقتی پسرک خوابید، ترجیح می دهم بهش نگاه کنم، یا من هم در کنارش بخوابم، کنارش باشم، وقت هایی که بیدار می شود اولین چیزی که می بیند یک جفت چشم مهربان و منتظر من باشد، با اندک صدایش اگر پیشش نباشم خودم را می رسانم بهش، و اولین واکنشش به حضور من لبخند زیبایش است، داریم کم کم عاشق هم می شویم، حسش می کنم با ذره ذره وجودم، نسبت به ساغر قبل خیلی فرق کرده ام، قوی تر شده ام!

دو. بشدت قصد داشتم نوروز امسال هفت سین داشته باشم، انگیزه ام خیلی قوی بود، اما با اتفاق نابهنگامی که برای فامیل مان پیش آمد و عزادار شدیم منصرف شدم، اصلاً حسش رفت، مرد شصت و پنج ساله ای از بین مان رفت که جای خالی اش هرگز پر نخواهد شد.

بجایش رفتیم در مراسم نوروزی ای که در پارلمان ویکتوریا برگزار شد شرکت کردیم، طرح هم ابتکار همسرم بود که روزهای دوشنبه در دفتر یکی از سناتوران ایالت ما کار می کند، و چون حوزه کاری اش مرتبط می شود با اجتماع افغان ها و ایرانی ها با پیشنهاد همسر جان مبنی بر برگزاری مراسم جشن سال نو، موافقت کرد، و این شد تحویل سال ما همراه با دهها مرد و زن أفغانستانی و ایرانی مقیم ملبورن!

سه. این روزها بیشتر از هر برهه دیگر در زندگی ام زندگی می کنم، تصویر و تصوری که از داشتن فرزند داشتم خیلی سخت و هراسناک بود، طبیعی هم بود، آدم وقتی از دور ماجرایی را تصور می کند با داشته های ذهنی خودش نقش می زند، با احساسی که همان لحظه دارد و نه لحظه ای را که متصور می شود، آن وقتها از حضور شخصی بنام فرزند تنها مسئولیت و سختی اش را می دیدم و این روزها زیبایی احساسم و قشنگی لحظاتم را، شب و روزم بسرعت سپری می شوند و در طول روز و مخصوصاً بعد از حمام کردنش وقتی بیشتر و سنگین تر می خوابد دلم برایش تنگ می شود!

هر کس هم از احوال و خلق و خویَش می پرسد در جواب می شنود: " عالی هستیم." نمی دانم اگر این اتفاق زودتر یا بدون تصمیم گیری قبلی رخ می داد و یا هرگز رخ نمی داد احساسم چه می بود، تنها می دانم احساس این روزهایم هر لحظه بیشتر مرا از من دور می کند، و به منِ  دیگرم نزدیک تر، نرم هستم، سهل گیر و خطاپوش، برادر در یک چت تلگرامی بهم گفت شبیه خارجی ها شده ای، خیلی منعطف و بزرگوار، گفتم " مادر شده ام و هر لحظه مادر می شوم، مادر بودن را با هیچ تعبیری نمی شود توضیح داد..."