ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

عطر خوشِ چای!


چای نوشی در خونمان است، از وقتی که چشم باز می کنیم گیلاس های چای مقابل چشمانمان است تا زمانیکه دار فانی را وداع می گوییم، در خوشی ها و ناخوشی ها، کم رنگ و پر رنگ، دم شده و ناشده، با هِل و بی هِل، در لیوان های دسته دار فرانسوی یا در فنجان های چینی، لب سوز و لب دوز و تازه دم یا مانده و جوشیده و سرد! همه جا همراهمان است، نمیتوان ازش چشم پوشید، حتی اگر مجلل ترین مهمانی ها را ترتیب دهیم و گران قیمت ترین غذاها را سرو کنیم و قبل یا بعد از پذیرایی اصلی، به میهمانمان چای ندهیم، چیزی کم است، بی معناست آن گردهمایی و دور هم نشینی، مگر میشود چای ننوشید و گپ زد؟

برای من هم همینگونه بوده است، تا مدتها، مخصوصا" در دوران دانشگاه و فقری که تمام دانشجویان از غنی و فقیر گرفتارش میشوند، کافی بود کسی پیشنهادش را بدهد و من اقدام کنم، اکثر اوقات هم که خودم پیشنهاد دهنده اش بودم، چرا که در اکثر زمان ها من اکتیو ترین و فِرزترین دختر اتاق بودم، و برایم حکم فنا شدن را نداشت رفتن تا آشپزخانه و گذاشتن کتری روی اجاق گاز! و بعد هم آوردن کتری و دم نمودن چای، بعدترها که از دانشگاه فارغ شده و به هم نشینی با دوستان دیگر در وطن روی آوردیم هم همچنین بود، چای می نوشیدیم زیاد، چای می نوشیدیم مدام، و اکثر راز گشایی ها و گپ زدن ها و درد دل کردن ها هم در معیت همین جناب چای میسر میشد، چه شب زنده داری ها که نکردیم باهاش، و چه لب ها که نگشودیم همراهش، و چه جگرها که نسوزاندیم با فرو دادن بی وقفه چای در حلقمان!

وجود این مایعِ داغ در زندگی من آنقدر پر رنگ و طبیعی بود که هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که من اعتیادم را بهش از دست بدهم، و ماه های رمضانی بیاید که از دوری اش سر درد نگیرم، تو گویی من آنی نبودم که قوری قوری و کتری کتری و سماور سماور چای نوشیده بود در زندگی اش، اما رسید آن روز، از چه زمان؟ درست روزی که بعد ازدواج با همسر جان قدم در راه منزل و سقف مشترک گذاشتیم!  شنیده بودم همسرها بعد ازدواج آنقدر تشابه فکری و اخلاقی پیدا می کنند که حتی قیافه شان هم شبیه به هم میشود، تیپ و رفتار و رویکردشان هم، اما نمی دانستم این تغییر و تشابه در زمینه عادات غذایی هم جواب میدهد، و عادت غذایی بنده پس از فقط چند بار مواجهه با بی میلی همسر جان به مقوله چای، تغییر یافته بود، و ناخودآگاهِ بنده پس از عمری چای نوشی، بر آن داشتمان که ترک گوییم، بی درد و مشکل، مسالمت آمیز و بی خون و خون ریزی، در حدی که چای نوشیدن منحصرشده است به دو تایم در روز، یکی ساعت ده صبح و یکی شاید حدود دو بعد از ظهر تا از خواب رفتگی و رخوت به درآییم، جالب اینجاست که بنده یک عمری بدون چای، آنهم شیرین و داغ نمی توانستم یک لقمه صبحانه بخورم، و با هر لقمه صبحانه باید چای می نوشیدم، ولی حالا با اظهار تأسف، اصلا" چای همراه صبحانه نمیخورم، و این برای من یعنی خیلی فاجعه، و این بُعد فاجعه  بودنش زمانی بیشتر میشود که همین همسر خانی که باعث این جدایی خانمان سوز ما از چای شده است، هر صبح چای میگذارد و همراه صبحانه اش چای مینوشد و حتی از من هم دعوت میکند به نوشیدن چای همراه صبحانه و من با نهایت تأسف و تأثر اعلان می کنم که نمی نوشم،  و ایشان در کمال خونسردی از جنایتی که در حق بنده انجام داده چای را هورت میکشد، و من دلم برای خودم تنگ میشود!

یک روز عصر از اداره که به خانه بر میگشتم در راه منزل به عطاری ای که تازه در محل مان شروع به کار کرده سر زدم، همیشه عطاری ها را دوست داشته ام، صاحبش پیر مردی با لهجه بود، و در میان حجره ای که دور تادورش را شیشه های ادویه گیاهی فرا گرفته بود و پشت میزش مشغول مطالعه بود، مفاتیحی، چیزی، دلم میخواست هر چیزی را که بشود با چای دم کرد بخرم، از این میان اما به میخک و چوب دارچین و گل محمدی اکتفا کردم، پیرمرد شیشه ها را از قفسه هایشان در می آورد و با اندازه گرفتن هر کدام از تاریخچه و مفاد و خواص گیاه میگفت و در این خلال بنده نیز تمام قفسه هایش را تورق نموده بر دانشم می افزودم، و البته از بوی آن مکان کوچک مست شده بودم، دلم میخواست به بهانه اینها هم که شده شبها چای دم کرده بنوشیم، گپ بزنیم، از روزمان بگوییم، نه اینکه در حالیکه داری تند و تند پوست کینو را میگیری و یا کیله ای را از یخچال بر میداری از داستان های در طول روز رفته نیز بگویی، خصلت چای در آرامش است، در مراسم قبل و حین و بعدش است، باید یکی پایه باشد که بروی کتری برقی را به برق بزنی و آب به جوش بیاید، بعد همینطور که آن در حال جوش است بگویی با چه طعمی بنوشیم، و صدا بگوید؛ هوووممم! آخرین بار با کدامش نوشیدیم؟ خب ایندفعه گل بریز و زعفران، یا میخک بریز چون من کمی سردم است، و یا، دارچین و هل دم کن، و بعد من یکی را انتخاب کرده در قوری چینی ام بریزم، و دو لیوان دسته دار هم انتخاب کرده و در سینی بگذارم، و ایندفعه بدون پرسش به سلیقه خود عمل کرده چند دانه خرما یا دو شاخه نبات هم بگذارم درون سینی و ببرم کنار بخاری که هنوز که هنوز است در این آخرهای حَمَل نیز داریم روشنش میکنیم، تا با چای بخوریم. نمیتوانی هول هولکی بنوشی اش، باید زندگی اش کنی، آرام آرام، و در میانه کلام هایت فکر کنی، و باهاش گرم شوی، بنشینی روبرو یا کنار دوست و از زندگی بگویی، از دلواپسی های اخیرت، و گرم تر شدن روزها و کوتاه شدن شب ها و پیر مرد عطار و شیشه هایش و هر چیز دیگری که دوست داری!

شاید حتی چیزی نگویی و فقط بنوشی در کنار دوست، ساکت، و فقط صدای هورت بیاید و چشم هایی که لبخند میزنند.

نظرات 1 + ارسال نظر
بانو دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:43 ب.ظ

من عاشق چایم و کتری کتری مینوشم هنوز!

گوارای وجودت بانوی خوبی ها!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد