ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خاله دون دون!


یک برنامه کودک عروسکی بود در زمانی که ما بچه بودیم به نام " اُلِسّون و  وَلِسّون" و در این برنامه یک کسی بود که گویا سَمبول بدی و بلاهت بود به نام " دون دون"، بعد بی بیِ ما یک دوستی داشت که من و برادر اسمش رو گذاشته بودیم، خاله دون دون! چرا که خیلی شبیه دون دونِ برنامه مذکور بود. صورت گسترده و بینی پهن و فرو رفتگی ها و برجستگی های بسیاری در جای جای صورتش داشت. البته پیرزن بسیار حراف و بامزه ای بود. ظاهرا" در همسایگی بی بیِ ما در وطن زندگی می کرده اند و آن زمان که بی بی زنی جوان بوده این خاله دون دون، دختر جوان و همراه همیشگی و یار گرمابه و گلستان بی بی. حالا هر دو پیر و ناتوان شده بودند. البته دخترکِ شوخ و شنگ آن روزها سرنوشت سختی داشته بوده است، و به رسم روزگار آن زمان دختر بیچاره را داده بوده اند به مردی با تفاوت بیست سی سال، و پیرمرد حالا نزدیک صد سال سن دارد و هنوز زنده اما در بستر است، فلج شده است، نمیدانم از چه و از کی، ولی خیلی دردناک بود که پیرزنی به این ناتوانی، بایست رنج نگهداری و تر و خشک کردن مردش را هم می کشید. غروب یک روز بهاری بود، طبق معمول بعد از ظهر های بهاریِ محصلین، در خواب بعد از ظهری غوطه ور بودم که در به صدا در آمد، دون دون پشت در بود، با بی تفاوتیِ خاص نوجوانان سلام و احوالپرسی کردم و بعد که سراغ مادر و بی بی را گرفت هم راستش را گفتم، براستی هر دو منزل نبودند و البته نبودن بی بی امر بسیار نادری بود که در آن عصر بهاری رخ داده بود و بی بی را به منزل دایی ام برده بودند، یا یک همچین چیزی، پیرزن خسته به نظر میرسید و غمگین، حتی تعارفش هم نکردم. منتظر بودم با شنیدن اینکه نیستند برود که رفت. و من به خواب بهاری ام ادامه دادم. فردایش از مدرسه که آمدم کسی منزل نبود. مادر از بیرون آمد و گفت پیرزن بیچاره راحت شد، و گفت از مراسم کفن و دفن خاله دون دون بر میگردد. انگار چیزی در گوشم پیچید. بوق ممتدی چیزی، با صدای بلند پرسیدم چی؟ او که حالش خوب بود، همین دیشب آمده بود دم در، شما نبودید، و بعد رفت. مادرم گفت، اتفاقا" دیشب فوت کرده بوده...........................، خیلی غصه خوردم، تصور اینکه پیر زن آمده بوده برای خدا حافظی با دوستش و دوستش خانه نبوده و بعد از بازگشت رفته در بستر دراز کشیده و از دنیا رفته حالم را بد میکرد، و گویا عینِ داستانِ مرگش هم همینطور بوده است، میرود خانه اش، آب و دان همسرش را میدهد و میخوابد، برای ابد، خیلی راحت، خیلی آرام!

و شوهر فلجش صبح میفهمد که همسرش رفته است، قبل از او..........

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:15 ب.ظ

چه غم انگیز. این جور حوادث باعث میشه همیشه حسرت اون دیدار در خاطره ات بمونه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد