ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دلتنگ...


حالم گرفته است، دلگیرم، دلم یک ابتکار می خواهد، یک اتفاق خوب، یک خبر خوش، سفر، هیجان، چیزی متفاوت از این تکراری که در این حوالی موج میزند، خیلی تنهاییم، خیلی بی مضمون، هوا خوب است و سردی زمستان جای خود را به بادهای خلسه آور بهاری داده است، و هر عصر، یا غروب یا شب، باران داریم، کاش میشد قدم زد در شهر، در شب،  بی هراس، بی درد، کاش میشد رفت بیرون و تا دیر وقت ترس بازگشت نداشت، خیلی تنهاییم، کاش، کسی میبود میگفتم فلانی، خیلی وقت است دلم بولانی های خوشمزه مامان پز میخواهد، بپز بیاور خانه ما بخوریم باهم، دلم یک مهمانی توپ میخواهد، با دوستانی شاد، که بخندیم باهم، من بلند بلند خاطره تعریف کنم، برقصیم دور هم، و ملالی نباشد ما را، لااقل برای ساعاتی، اینجا از کمترین خوشی های اینچنینی بی بهره ایم، دوستان خسته اند چون خودم، و بی خواهر و بی مادرند در این سرزمین! همه شان مثل من دلشان بولانی مامان پز میخواد و آش رشته ای که کشکش آب شده باشد در کشک ساب دستی! نداریم، نیستند، دورند از ما، و ما در  وطن خویش غریبه هایی بیش نیستیم، و تنهایانی، بی خواهرانی، و بی مادرانی......

اینکه دلت بخواهد هرازگاهی زنگ بزنی به مادری، خواهری، دختر خاله ای و یا دوست خانه دار مهربان شیرینی، و بگویی امروز بعد از اداره به دیدنت می آیم، ناهارم سبک است پس می توانم یک عصرانه تُپُل در خدمت باشم، قبل از خانه شما میروم تره بار خرید می کنم، آیا شما چیزی لازم ندارید برایتان بیاورم؟ و صدا بگوید، اتفاقا" سبزی های ما نیز تمام شده برای ما هم مقداری سبزی سوپ و آش و خوردن بگیر بیاور قربون دستت!، و نتوانی، نباشد، انها فرسنگ ها دورتر باشند از تو، و تو علیرغم داشتن شان نداشته باشی شان، خیلی غم افزاست و سنگین است!

اینطور خواسته ها و دل گرفتگی ها و غم ها که به سراغم می آید مدتی طول میکشد که از مودش برآیم، خب، زن بودن آنهم در دهه چهارم زندگیت، وقتی این بدیهی ترین و ساده ترین خواهش های زنانه گی ات در نطفه خفه شوند، ممکن است خیلی دلتنگت کنند......

خدا کند این نوشته حکم کفران نعمت نگیرد و زندگی به همین سکون و سکوتش ادامه یابد، و حداقل با صدای فیر و بمب و انفجار آشفته نگردد، دق البابِ منزل مادری منتظر با بولانی های چاقِ پر فلفلِ آماده در دسترخوانی سبز و بی ریا، پیشکش!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:17 ق.ظ

اینقدر زیبا نوشتی این احساسات زیبا رو و اینقدر جریان ساده شاد بودن خوب دیدی که من لازم دیدم بگم که همه آنچه نوشتی رو با جان دل درک کرم. بس که زیبا بود!
خیلی دردناکه که همین لذت های ساده و زیبا رو نداریم و ندارید.
و جقدر دردناک تره که آدما یی که امکان این زندکی رو دارن، برای شاد بودن دنبال چیز دیگه ای می گردن

واقعا" همینطوره مریم جان!

عسل دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

راستش من هم به عنوان یک هم وطن احساس تو را درک می کنم و در وضعیت شبیه تو هستم. در این وطن از این " ای کاش ها" زیاد است. ای کاش این " ای کاش ها" نمی بود.

ای کاش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد