ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

فی البداهه!


بعضی وقتها حرکات مسخره و بی فکری ازم سر میزند، البته این حرکات الآن خدا را شکر کم شده اند، یادم می آید یکبار یکی از همکلاسی های بسیار مثبت و خوب کلاسمان در دوره دبیرستان در حال انجام مناسک نماز بود، بنده که گویا نمازم را تمام کرده بودم و از بیکاری و بی مضمونی داشتم خفه میشدم رفتم ایستادم روبرویش، دخترک از آن دخترهای بی نهایت پاک و بی آلایش و ساده بود، خانه شان هم چهار راه زرینه مشهد بود و پدرش قناد بود و هم میزی این دختر که از قضا مبصر کلاس هم بود، همیشه از سادگی و مهربانی اش سوء استفاده کرده بمناسبت های مختلف مجبورش میکرد برای کلاس شیرینی بیاورد، داشتم می گفتم، همینجور بی مضمون رفتم ایستادم جلویش، از آنجا که داشت با چادر سیاده بیرونش نماز میخواند بهش گفتم چرا با چادر سیاه نماز میخوانی، چادر بوی دود میدهد و باعث میشود جلو انوار الهی را بگیرد و از تأثیر روحانیش کم شود، خودم از این بیانات گهر بارم خنده ام گرفته بود و ریسه میرفتم و حرف میزدم ولی دختر فقط سرخ و سفید میشد و نمازش را ادامه میداد، جالب اینجا بود که غیر از من و او کس دیگری در نمازخانه نبود تا مرا از این بی حرمتی نسبت به نمازگذار(!) منصرف کند و این مرا مصمم تر میکرد که بیشتر اذیتش کنم، رفت پایین و آمد بالا و شاید رکعت سوم یا چهارم بود، همینطور که باز روبرویش ایستاده بودم، این کِش چادرش را که افتاده بود روی صورتش گرفته و کشیدم، به قدر توانِ کِش، کشیدم! بعد بدون تصمیم قبلی و یا تفکری مبنی بر عواقب کار، کِش را رها کردم توی صورت بنده خدای نمازگذار!!!!!!!!!!!!!! و از این کارم که واقعا" بدون تصمیم گیری قبلی و بدون افکار شوم از پیش تنظیم شده و صرفا" بر اثر یک جریان تهاجمیِ آنی بر مغز و دستم رفته بود قاه قاه خندیدم، از آن خنده های یاهو مسنجر که یارو غلط میزند روی زمین و از خنده پاره میشود!، که ناگهان دیدم دختر که با دو دستش جلو صورتش را گرفته بود نجوا کنان از نماز خانه بیرون شد، بعله! خونین مالین شده بود رفته بود پی کارش! خیلی ترسیدم و ناراحت شدم، همراهش بیرون رفتم و ازش عذر خواستم، و تصمیم گرفتم دیگر هیچ گاه آنگونه خباثتی بروز ندهم از خودم! جالب اینجا بود که دختر خیلی مهربانانه و بی ناراحتی فقط مدام می گفت اشکالی نداره فقط بهم بگو آخه چرا و به چه علتی تو فکر کردی باید اون کِش رو توی صورت من وِل کنی؟؟؟؟؟؟؟!!!!! تازه کِش چادرش به سبک خیلی از کِش های چادرهای آن زمان هزاران گره خورده بود و اون حالت گره دار بودنش خیلی آسیب را بیشتر کرده بود به دماغ هم کلاسی نمازگذار!

یکبار دیگر(در همان دوران سنی)، البته اینبار کاری کردم علیه خودم، زمانهایی بود که آشپزخانه ما در آنسوی حیاط بزرگ ما واقع شده بود، و من برای دمیدن چای به آشپزخانه فرستاده شده بودم، و چون فاصله آشپزخانه تا خانه به نظرم زیاد بود، همینطور که کتری را روی گاز گذاشته بودم منتظر شدم تا به جوش بیاید، البته همزمان لیوان ها و قندان را در سینی گذاشتم و وقتی بیکار شدم و هنوز آب به جوش نیامده بود به شعله های آتش نگاه کردم، و چند بار درب کتری را برداشته و دوباره سر جایش گذاشتم، همینطور دنبال چیزی بودم که با آن خودم را سرگرم کنم تا آبِ لعنتی به جوش بیاید، و در میان این بالا و پایین شدن ها، چای صاف کن( به قول مشهدی ها، شمه گیر) را که از فلز بود و توری اش به نحو خیلی جالبی برجسته و ریزریز و بامزه بود را روی حرارت آتش گرفتم، از سُرخی اش خوشم آمد، اصلا" یادم رفت که منتظر به جوش آمدن آب کتری هستم، همینطور تورهای چای صاف کن را روی شعله های آتش گرفتم و گرفتم و به سرخی اش نگاه کردم، ناگهان بدون هیچگونه تصمیم قبلی و هیچ تفکر مازوخیستی و هیچ ذهنیت قبلی از اینکه چه خواهد شد و چرا، تورهای گداخته و سرخ چای صاف کن را به لبانم چسباندم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و البته بلافاصله بعد از انجام چنین بلاهتی، برداشتمش ولی خیلی دیر بود، و لبانم تور توری شده بود، درست مثل تورهای چای صاف کن، یعنی مانده بودم به چرایی این عمل وحشیانه از خودم علیه خودم! و مانده بودم بخندم یا گریه کنم!

 خلاصه! چای را دم کرده بردم و با لبانی تور توری و داغدیده، به اهالی منزل تشریح کردم این عمل وحشیانه را! و تا مدتها مایه سرگرمی اهل منزل بودم و لب تور توری صدایم میکردند!

نظرات 4 + ارسال نظر
عسل دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ب.ظ

اتفاقا ساغر جان من هم یادم می اید که در دورانی از زندگی چنین کارهایی را از بی مضمونی و بیکاری انجام می دادم. بدین وسیله از تمام کسانی که باعث ازارشان شدم معذرت می خواهم.

هاهاهاهاهاهاهاها!

baran یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ب.ظ

hahahahahaha
i dont remeber this....lol....

اما آبجی بزرگه یادشه!

یاس یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ق.ظ

ساغر جون سلام، تازه با وبلاگت آشنا شدم... ولی سیر نمیشوم ا زخواندم مطالبت.. خیلی ساده و گرم نوشتی... عاااااااااشققتم...
ایرانی ام هموطنت... حیف که وقتم کم است توی خونه اینترنت ندارم....


دوست خوبم، من در ایران زاده شده ام و سالها مهاجر بوده ام، الآن در کشور خودم افغانستان زندگی می کنم.

نیکادل چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 04:27 ق.ظ

من متاسفانه شخصیتى مثل دوست نمازگزارتون دارم

باعث شدی برم دوباره پست رو بخونم و از خنده بسیار جگرم حال اومد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد