ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

پسرم!

چقدر کارِ نکرده دارم، چقدر برنامه انجام نشده دارم، چقدر سفرهای نرفته دارم که باید بروم، کتاب ها که باید بخوانم، پیاده روی ها که باید بکنم، اصلا" زندگی ها که باید بکنم، فرزندانی که باید به دنیا بیاورم، مادرشان باشم، و بهشان مهر بورزم، و بویشان کنم و همینطور که بزرگ میشوند از زندگی و خوبی های زمین، سرشار شوند، فرزندانی که مثل من نباشند، و برای اینکه فرزندانم مثل من نباشند، باید من مثل مادرم نباشم، مثل او نباشم، خسته و تنها و غمگین و سرگشته! مثل او نباشم با خنده های عصبی و مویه های مدام، تا فرزندم مثل من نباشد، سختگیر و ناراحت، که در میان تمام زوایای زندگیش دنبال سوراخ های پر نشده میگردد، که گشتنی هم لازم ندارد چرا که همیشه سوراخ ها نمایانند، و فقط روزهای خاصی است که گم می شوند، و دیده نمیشوند، باید مثل مادرم نباشم تا فرزندم مثل من نباشد، بتواند بخندد، با تمام وجود، و توی صورتش شیارهای عمیق نداشته باشد در سی سالگی اش، و پوستش تمیز و براق باشد، و هرگز تبخال نزند در زندگیش، و هیچ شبی در میان خواب هایش از دره پرت نشود و از آسمان به زمین نیفتد، خواب هایش شیرین باشند و وقتی بیدار میشود بدون تصمیم گیری، لبخند بزند به زندگی و خرسند باشد از زنده بودن، در نوجوانی اش، وقتی دارد تبدیل میشود از دختر بچه ای یا پسر بچه ای به انسان بالغ، از خودش و معلمانش و من و پدرش راجع به سیارات بپرسد و از هستی و چیستی بپرسد، نه از چرایی؟ نه از چگونگی؟ از چراییِ بدبختی ها و سختی های زندگی، فقر، دوری، آرزوهای دفن شده کودکی هایش، آرزوهایی در حد داشتن یک عروسک از آنهایی که دختر همسایه داشت هم قد خودش، بعد که بزرگتر شد و مستقل شد و دانشگاه رفت، اعتماد به نفس داشته باشد، از چهره اش راضی باشد، از خودش، زندگیش، گذشته اش، وطنش............... واز زندگی کردن، و داشتن پدر و مادری مثل من و همسر، وقتی بزرگ شد و به سی سالگی رسید، دوست داشته باشد هوا را، زمین را، آب و باد را، کابوس بریده شدن دست راست و پای چپ مرد سارق هراتی را نبیند، صحنه اعدام صحرایی زن برقع پوش را در هیچ تصویر اینترنتی و مجازی نبیند، و حتی نداند که مادر و پدرش این اخبار را هر روزه می دیدند و می شنیدند و غصه میخوردند و پیر می شدند، از پل سوخته و زیر و بالایش هیچ خبری نداشته باشد، اصلا" نداند جایی در این کره زمین وجود دارد که اگر کسی خواست به زندگی و شاید مردگی اش خاتمه دهد  یا خیلی خسته است و دیگر ته کشیده، می رود زیر یک پلی به نام پل سوخته و در ازای مبلغی پول تریاک یا هروئین یا حشیش یا هر علف دیگری که خواست می گیرد و همانجا به زندگی جدیدش ادامه میدهد، و روزهایی که باران می بارد و رودخانه زیر پل از آب پر میشود می آیند بالا روی پل، و همینطور روی پل و بلواری که آنجا در امتداد پل کشیده اند ردیف میشوند و دود می کنند دود کردنی هایشان را، و همیشه با یک شال یا پتو یا پارچه ای سرشان را می پوشانند تا رویت اگر شدند تشخیص نشوند! دوست دارم فرزندم اینها را نفهمد، نداند، و هرگز احساس نکند.

یک احساس رها داشته باشد. با خودش راحت باشد، با من، پدرش، و زندگی، چیزی که من نداشته ام، هرگز نداشته ام، خیلی از زنان شبیه من نیز، خیلی از زنان جوان دیگر در آغازین سالهای دهه چهارم زندگی شان، خیلی از زنان جوانِ افغانِ مهاجرت دیده و خواری کشیده، زنان ترسانی که در بُرهه زمانی خاصی بسر میبرند، و دلشان میخواهد زندگی کنند، اما همیشه ناکامی های گذشته و ترس از آینده درونشان موج میزند، زنانی با اعتماد به نفس صفر، با حداقل احساسات رها از بندهای پیچیده شده در تار و پود روح و روان خسته شان. میخواهند بخندند و بخندانند ولی چیزی ته دلشان گرفته است، و باید باز شود، مثل گرفتگی لوله های ساختمان، که باید باز شود و اینجا سیستم خاصی برای باز کردنش دارند، و اینطور است که تمام منافذ لوله های تمام ساختمان را می بندند، وشیر آب را با نهایت فشار می بندند به آن لوله ای که گرفته است، و بستگی دارد به میزان گرفتگی اش، و اگر جزئی باشد با یک فشار باز میشود، و اگر عمیق باشد نه تنها باز نمیشود بلکه گند میزند به تمام در و دیوار تمام آن لوله های دیگری که مسدود کرده بوده اند، چرا که راه این باز نمیشود و آب از سوراخ ها و مجاری دیگر سر میزند، میخواهد لوله کف آشپزخانه باشد یا حمام یا هر جای دیگر، زنان را می گفتم، دلگیرند، تا میخواهند یک کمی شانه کنند موهایشان را، یاد ننه بزرگشان می افتند که موهایشان را می بافت و همینطور که میبافت به موهای عروسشان رشک و حسد می برد و میگفت:" آن چاق خدا زده را ببین چه خرمنی از مو دارد آنوقت نوه های من بی موی بی موی هستند"، بعد موهایشان را ریز ریز ریز میبافت، و یا تا روزی میرسد که میخواهند از نتیجه زحمات زنانه شان در جمعه روزی لذت ببرند و همینطور که خانه براقشان را می نگرند و چای می نوشند می خواهند حالی از زندگی ببرند ذهنشان می رود در دوردستها، می رود در سالهای دور کودکی، زمانی که هنوز خیلی کارها نشده بود، هنوز خیلی کس ها زنده بودند، هنوز خیلی چیزها به اشتباه بالا نیامده بودند، میشد یک سازمان نو ساخت، میشد یک تدبیر درست به کار بست، میشد یک جوری طراحی میشد که زنی در آستانه چهارمین دهه زندگیش در یک گوشه مزخرفی از زمین میان بسنده کردن به همسر بودن و پاسخگویی به نیاز زنانه اش مبنی بر فرزند داشتن، دست و پا نزند..............

 

نظرات 4 + ارسال نظر
پورتوس دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:49 ب.ظ http://poretoos.blogsky.com/

سامانه ی گشایش گرفتگیهای انسانی

سوده سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ق.ظ http://www.soode61.wordpress.com

چقدر دلگیر و واقعی!

!

عسل سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ

فقط می توانم بگویم انشالله روزی ان روزی که ارزو کرده ای برسد.

قربان شما!

[ بدون نام ] یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ق.ظ

چقدر صمیمانه با خودتان کنار آمده اید. چقدر دلگیرشدم کاش این جهان را می توانسنتیم آنطور که شما می خواهید وارونه کنیم. باوردارم که به آرزوهاتان می رسید باور کنیدمرا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد