ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

رها از قید و بندهای خودساخته!

بمناسبت 8 ثور رخصت بودیم، من هم بعد از ناهار جمعه که مهمان داشتیم و آمدند و خوردند و نوشیدند و رفتند، خانه را مرتب نکردم غیر از ظرفها که آنهم با ارفاق به همسر جان، شسته و گذاشتم سر جایشان، بعد حال کرده بودم هر چیزی بعد از آن خوردیم نشویم و بگذارم روی اوپن بماند تا دو سه روزی، دلم میخواست این حال و هوا را بگیرم، ببینم به کجای دنیا بر می خورد، اصلا" یک حالی میشدم وقتی می دیدم لیوان هایی که درونشان چای خورده ایم روی اوپن را پر کرده اند و بعد ظرف میوه که پر از پوست میوه است و یا یک ظرف پر از پوست تخمه کدو، از آنطرف پفک خورده بودیم و قصدا" جلدش را گذاشته بودم روی میز، از منتهی اِلیه هال که نگاه میکردی چیز میز میدیدی که در اقصی نقاط اتاق و آشپزخانه پخش و پلا شده اند، خودمان هم یک پتو پهن کرده بودیم جای همیشگی کنار بخاری و روبروی کامپیوتر و فیلم میدیدیم، تا یکشنبه که بی مضمون بودیم و عده ای زنگ زدند که اگر حوصله دارید بیایید برویم شهر گردی در این روز رخصتی که از صدقه سر جهادگران(!) عایدمان شده، و گفتند می آییم دنبالتان، من تلفن را جواب داده بودم و همسر جان از ریز موضوعات خبر نداشت، به اتاق دیگر شدم تا آماده بشوم، و فکر می کردم همسر جان هم مشغول آماده شدن است یا رفته توالتی چیزی، که چشمت روز بد نبیند وقتی کارم تمام شد و به اتاق آمدم با صحنه ای مواجه شدم که شاید هر زنی از دیدنش جیغی از شادمانی میزد، ولی من جیغی از نمی دانم چی زدم، بعله! همسر خان اتاق را مثل دسته گل تمیز کرده بود، چون فکر کرده بود دنبالمان که می آیند یک چایی چیزی می خورند بعد بیرون میرویم، و من به فکرم نرسیده اتاق را مرتب کنم(!!!!!!!)، خلاصه! تمام ظروف را از روی اوپن و میز جمع آوری و مرتب کرده و در سینک گذاشته بود، بالش های اضافه و پتوی ولو توی اتاق را جمع کرده بود و حتی میزها را به شکل اولش در آورده بود، شاید باورتان نشود ولی من آنقدر آن نابسامانی را دوست داشتم که دلم میخواست ازش عکس بگیرم، فکر کنم دیگر دوران نظم خواهی من در زندگی ام، به پایان رسیده است و از فرداست که من نیز به به جمع خوشحالان و بی خیالان بپیوندم!

ولی خودمونیما، سرعت همسر جان اینبار نظیر نداشت!

ماچ به لُپش!!!!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
حمزه واعظی دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام.
قلم تان زیبا و نگاه تان بسیار لطیف است. اینگونه دل نوشته ها می تواند با زبان ساده و صادقانه، می تواند غنی ترین و صمیمی ترین نماد ادبیات مردمی را پدید آورد. نویسا و پویا بمانید

تشکر از نظر لطفتان استاد واعظی!

عسل سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ق.ظ

بسیار زیبا نوشته اید بانو. موفق باشید. زندگی خوش برای هر دوی تان می خواهم

تشکر عسل!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد