ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

نا امید!


همکارانم مرد هستند، یکی اش شاید پسر باشد، یعنی منظورم اینست که زن ندارد، پس باید پسر باشد اگر ملاک مرد و پسر بودن را در زن داشتن یا نداشتن بگیریم، یکی شان شبیه جانان موسی زی سخنگوی وزارت خارجه است و یکی شبیه ایمل فیضی سخنگوی ریاست جمهوری، جدی می گویم، تمام قد و قیافه هر دویشان کپی است با این دو شخصی که هر روز در اخبارها می بینیم، خب زندگی ما هم که ناخواسته از اخبار پر است و هر کسی را می بینیم سریع می رویم سراغ شباهتش به فلان سخنگو و معین فلان وزارت و دفتر دستک دولتی، بجای اینکه مثلا" بگوییم وای چقدر شبیه فلان بازیگر هالیوود هست یا بالیوود و یا افغان، داشتم میگفتم، همکارانم مرد هستند، مذکرند، من باهاشان جز در مسائل کاری گپ نمی زنم، (حتی زمانی که برای موسی زی زنگ آمده بود و بعد دیدیم رنگش سرخ و سفید شد و بعد از قطع تماس از ما جویای چگونگی گرفتن فرم مرخصی شد و در جواب خیریت است؟، گفت، نامزاد شده ام، و باز در جواب اینکه چطو؟ بیخبر؟ و اینها، گفت خودم هم بی خبرم که کیست و چیست و کجاست و چه روی و مویی دارد، و فقط فامیل از من پرسیده بودند حالا که کار یافته ای برایت کسی را بگیریم و من گفته بودم بله)!!!

 اینگونه نبودم، شده ام، آن سال های نخست کارمندی ام با همکارانم گپ می زدم، خیلی انقلابی بودم، به همکار مَردَم میگفتم چند تا بچه دارد و چقدر دیگر میخواهد داشته باشد و اگر آمارش زیاد بود بهش توصیه میکردم که بجای کمیت به کیفیت فکر کند، در ماموریت هایی که داشتیم مشکلی نداشتم، یعنی تقریبا" هیچکس مشکلی نداشت، ظاهر امر اینگونه می نمود لااقل، با همکار های خانم هم مشکلی نداشتم، ولی سر جمعش که بکنی با همکاران مرد بهتر بودم، چرا که خانم ها خیلی درگیرتر بودند با آنچه در ذهن شان از من متصور میشدند، و زمان هایی که در جمع شان بودم از ده دقیقه افزون نمی شد چرا که بلافاصله گپ را می بردند به پرس و پال از حرف هایی که فقط به خودت مربوط میشود و عمومی نیست تا بهشان بگویی، که البته بعدها چوب همین بی اهمیت انگاشتن شان را خوردم، وقتی شنیدم چه گپ هایی پشت سرم زده اند از اینکه با فلانی ارتباط دارم و خوبم و از اینرو با زنان دفتر نمی جوشم که با از آنها بهترانی سر و سری دارم!، همکاران این دفتری که درش کار می کنم اما تماما" مرد هستند، (بجز دو زن، و البته زنان صفا کار)، یکدست، همرنگ، لااقل من تفاوتی در آنها نمی بینم، ایمل فیضی با همان تیپ و چهره امروزی اش و موسی زی هم با همان رنگ تیره ای که دارد، و آن یکی که عینهو آمی تا پاچان است، و آن یکی که فارسی بلد نیست گپ بزند و فقط به پشتو و انگلیسی باهات حرف میزند، احمدزی که مسئول تمیز کردن توالت هاست و آن یکی که شبیه یکی از شخصیت های کارتن عصر یخبندان است، همه شان، سر و ته یک کرباسند، و در این میان من دلم به حال ایمل فیضی می سوزد، که مرید و مرادش آمی تا پاچان دفتر است، نشسته ایم به کارهای روزمره مان در یک بعد از ظهر خسته کننده  زیر ای سی، که تلفن داخلی ایمل به صدا در می آید و بعد می بینی بلافاصله ریموت تی وی گرفته و چینل عوض میشود، و معمولا" کانال ملی است و یک مرد از زیر گور برخاسته ای یا زنی با رژ لبی سیاه دور لب و با سایه پر رنگ سبز یا سرخابی یا خیلی خوبش آبی رنگ دارد می خواند، یا هم قرصک است و عده ای بسیار گرد یک خواننده محلی جمع آمده با هیجان دست می زنند و با یک ریتم تکراری یک چیزهایی را با صدا تکرار می کنند، ایمل هم با لذت نگاه میکند، من کاری ندارم به سلیقه شخصی افراد، هر کسی یک سلیقه ای دارد خب، و البته این شنیده ها از تی وی هم آنقدرها هم آزار دهنده نیست برایم که نتوانم تحمل کنم، من فقط دلم می سوزد برای ایمل فیضی و ایمل های جوان خوش تراش و به ظاهر شیکی که وقتی آدم ظاهرشان را می بیند با خود می گوید عجب روشنفکر است این آقا یا خانم، و چقدر با کلاس است و چقدر فهمیده است شاید، که ریش ندارد، که تمیز و خوش پوش است، که بهت احترام میگذارد، و وقتی دارد صحبت می کند مثل آدم بهت نگاه میکند و از چشم در چشم سخن زدن با  تو که زن هستی، نمی گریزد، ولی وقتی بهش نزدیک تر میشوی و پای صحبت هایش که می نشینی می بینی، در همان چارچوبی نفس می کشد که آمی تا پاچان های دفتر، و کارها و رویه و سبکش را دقیقا" از روی او کپی میکند، تمام دنیا را محدود به جغرافیای افغانستان می کند، و تمام بدی ها و خوبی ها را با همان دیده شده ها توسط چشم خودش به قاضی می برد، من امیدم دفن می شود زیر خروارها تفکر غلط و سیمنت کاری شده در اذهان اینها، که البته چه باید کرد؟ تازه این خیلی شاهکار است که در یک موسسه خارجی کار میکند و وقتی رفت ولایتش برایم سوغاتی هم می آورد و بعضی سوالاتش راجع به اصطلاحات ادبی یا عبارات فارسی( مثل، قلنبه سلنبه و شنبلیله و جعفری و کوکو و تی تیش و لوس و...)!!! را از من می پرسد، شاید این خیلی هم از سر من هم زیاد است که بهم بی احترامی نمی کند و قبل از استعمال نامم و البته نه تخلصم، عنوان خانم میگیرد، و باید خوشحال باشم از بابتش، شاید....

پ ن: خیلی نا امیدم این روزها، خیلی افسرده، خیلی بارانی، و نمی دانم این ها کی و به چه بهانه ای پاره خواهند کرد گلویم را، اینبار رسما" بخاطر تمام تای تأنیث دارها و مونث معنوی و حقیقی های کشورم.

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:22 ب.ظ http://12pm.mihanblog.com/

خب خب تازه وبلاگتو پیدا کردم و خوشحالم. این اولین پستیه که بعد از اینکه لینکت کردم توی ریدم ازت خوندم. خوب مینویسی و همیشه میخونمت
موفق باشی

مرسی زهرا!

سوده دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

و باید خوشحال بود برای چیزهایی که بدیهی هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد