ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زنی سی و دو، سه ساله!


از دیروز که سرویس بلاگ اسکای سیستم هایش را دارد آبدیت می کند و صفحه مدیریت ما باز نمیشود هی می آیم تا چیزی بنویسم، یعنی رسما" همان حالت حَذَر و عَجَل است! حالا اینکه بیایم و چه بنویسم را هم نمی دانم، و رسما" الآن که ورد را باز کرده ام و دارم تایپ می کنم کدام سوژه و موضوعی برای ارائه ندارم، یک سری حرف هایی در باب دل گرفتگی های دوره ای داشتم که توی دلم گفتم شان و به روی کیبورد آوردنش تکرار مکررات است، موضوع بیلبورد عکس های رهبر فقید انقلاب ایران و حواشی اش و بزرگنمایی و کوچک نمایی و تظاهرات و اظهار نظر و اعتراض و استقبال هم موضوعی نیست که بخواهم در اینجا راجع بهش گپی بزنم، کما اینکه در فیس بوک هم راجع بهش چیزی ننوشته ام و تنها به بیان نظر شخصی ام در جمع دوستان اندکی که دارم بسنده کرده ام.

روزهای گرمی اند این روزها، خیلی رخوتناک و گرم، امروز که از کوچه مان رد می شدم که به محلی که سرویسم دنبالم می آید برسم، دیدم، به رسم خردادها، توت های درخت های قبرستان سر کوچه مان هم رسیده و به روی زمین ریخته اند، فقط نظاره کردم توت ها را و نه، علیرغم تمام خردادهای عمرم از دیدنش هیچ حس نوستالژیکی مرا احاطه نکرد، فکر می کنم دیگر این چیزها در برانگیختن احساساتم هیچ کاره خواهند بود، و با آمد و شدشان هیچ کاریم نمی شود، این یعنی دارم یک آدم دیگر می شوم، و همانطور که موهای سفیدم زیاد و زیادتر میشوند، زمان آن رسیده که بگویم نه از شامپو و رنگ مو و حرص و جوش خوردن، که از پیر شدن است، دیشب برادر میگفت: جدیدا" ترس از پیر شدن مرا در بر گرفته و خیلی ازش هراس و نفرت دارم، نظیر این حرف را چند وقت پیش و وقت های زیاد پیشترش خواهر هم بهم گفته بود و من بهش خندیده بودم، تازه خواهر به نشان اعتراض به من آلارم داده بود که هی اینطرف آنطرف نرو آمار سن و سال بده، آبروی مرا مبر، چرا که کسانی که میدانند تو از من کِهتری با این آمار دادن واضح و چه بسا غلو آمیز شما، مرا هم در سن واقعی ام متجسم می شوند و من اینرا بر نمی تابم، که من خندیده بودم و گفته بودم، خواهر من! مادر من! عمر است و می گذرد، بخواهی نخواهی اینقدر سن داری، و مهم رضایت خودت از زندگیت است ولو شصت ساله باشی، و اگر رضایت نداشته باشی ولو هژده ساله ات خوانند، چه فایده؟ و اگر احساس رضایت هم نداری سعی کن احساس رضایت را خلق کنی، کاری که رضایتت را بر می انگیزاند انجام بدهی و خودت را دوست بدار!

اما امروز و این روزها خودم کمی تا اندکی دچار این احساس شده ام، احساس پیری می کنم، و همه آن نصایح و روضه هایی که برای خواهر خوانده بودم را لازم دارم شدید، اینکه یکی بیاید بهم بگوید خیلی هم خوب، خیلی هم شیک که داری احساس می کنی دیگر پا به سن گذاشته ای، و داری وارد بالغان می شوی، و دیگر احساس های نوستالوژیکی نداری نسبت به چاغاله بادام و توت و گوچه سبز های خرداد، و دیگر خیلی عمیق می توانی تا ته مسائل را بخوانی، که دیگر خیلی چیزها برایت خنده دار می نمایاند، که کم کم باورت شده است وارد دهه چهارم زندگی شده ای، و دهه چهارم زندگی شوخی بردار نیست، دیگر وقتی سنت رسید به بیش از سی سال، همینکه رسید به سنی که باید بگویی "سی و اینقد ساله"، خودش خیلی است، همین "و" کار را خراب می کند، اینرا در این دو سالی که از سی گذشته ام زیاد نفهمیده بودم، و اصلا" برایم فرقی نداشت، و با همان تفاسیری که برای خواهر داشتم خودم را سوق می دادم به کارهایی که باید برای ایجاد رضایت از خود انجام بدهم، اما الآن و امروز که تا روز تولدم دو سه روزی وقت است یک حالی هستم از اینکه دارم سی و دو را بدرود می گویم و پا میگذارم توی سی و سه، جالب است بدانید من همیشه آغاز سال جدید زندگیم را معیار می گرفتم و بر عکس افراد که مثلا" وقتی سی و یک ختم شد می گویند سی و یک ساله شدم، نمی گفتم سی و یک، بلکه می گفتم وارد سی و دو شدم، و خودم را گول نمی زدم با ادای این جمله که سی و یک شدم، همان آغازین روز سی و دومین سال ورودم را اعلان می کردم بعنوان سنم، انگار چقدر شوق و ذوق داشتم از پیر تر شدنم، نمی دانم! شاید داشته ام تا سال گذشته، و از بالغ تر شدنم خوشحال بوده ام، ولی امروز و اینجای کار می خواهم از همین تریبون اعلام کنم که نه، نمی خواهم وارد سی و سه بشوم، می خواهم همینجای سنم باقی بمانم، اصلا" راستی متولدین سال 1360 الآن یعنی سی و دو می شوند یا سی و یک هستند؟ باید بروم پیش آن رفیقم که متولد همین سال با یکی دو ماه فاصله از من بود و همیشه دو سال از سن من کوچکتر بود، و بهش بگویم چرتکه اش را به من هم بدهد تا باهاش دو سال از زندگیم را برگردانم به آن دنیا، کتمانش کنم، زیرش بزنم اصلا"، ولی سال تولدم هم دستکاری نشود چون تمام مدارکم بر اساس سال تولد حقیقی ام بنا شده است و تذکره ام بیست و سه ساله 1383 است!!!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
سوده پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 ق.ظ http://soode61.wordpress.com

به قول خودت تمام این هراس ها و اضطراب ها چه باشند چه نباشند عمد میگذرد و کاری نمشود کرد. مهم دل خوش و شاد و دقایق بی دغدغه ای است که انسان بیشتر خالقش است تا محیط. پس تا میتوانی شاد باش و زندگی را در این روزها و لحظات تجربه کن.

آری اگر بگذارند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد