ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دستم زیر سنگه!


به یافته های جدیدی از خودم رسیده ام، اینکه دلم تنگ نمیشود دیگر، عادت کرده ام شاید بهش، نمی صرفد برایم، دلتنگ شدن را می گویم، عوضش تا  دلت بخواهد نگران می شوم، استرس می گیرم اگر از بستگانم بی خبر بمانم، خدا پدر و مادر اینترنت را بیامرزد، خبر بگیرم زنده و ترجیحا" رو براه باشند به زندگیم می رسم، اگر خوب نباشند هم می سپارمشان به خدا، که البته این هم طبقه بندی دارد، اگر بد بودنشان و احساس بدشان به دلیل عامل خارجی باشد حالم گرفته می شود، ولی اگر از سر دلتنگی و غصه های بی ربط و بطور کلی از سر بی مضمونی باشد، به سوراخ جوراب مورچه توی حیاطمان هم نمی گیرم، و با یک ابراز تأسف ساده میگذرم از کنارش، دستت که کوتاه باشد مجبوری، ناخوداگاهت خود معرف  این مکانیزم ها را در پیش می گیرد، شاید هم دلتنگ می شوم ولی از بیانش می گریزم، از شنیده شدنش هم می گریزم، سعی می کنم سر و ته قضیه را یک طوری هم بیاورم، مثلا" وقتی که احتمال می دهم الآن است که مادر بگوید خیلی دلم برایت تنگ شده و پشت بندش صدایش بلرزد و گریه کند، سریع یک سوژه بکر برای ادامه مسالمت آمیز مکالمه آماده می کنم و می گذارم روی میز، که هر چند این شیوه دیگر جواب نمی دهد و این اواخر مادر آنقدر متبحر شده است که وسط جمله های کاملا" بی ربط شروع می کند به گریه و اشک ریختن و دلتنگتان شده ام و...، جوریکه خودش هم شاید غافلگیر شود، تنها که باشی مجبوری سنگدلانه هم بشوی، حالا ما که مادرزادی یک رگه هایی از بی تفاوتی و سنگدلی درونی داشته ایم، دیگر در این سالهای دوری از خانواده و بستر آرامش بخش خانه، گرگ بیابان دیده ای شده ایم برای خودمان، اینرا وقتی فهمیدم که برادر هر روز به خانه زنگ میزند و ابراز عشق و دلتنگی می کند برای مادر جان، و همچنین رفته پُستی در فیس بوک گذاشته که یکی از بندهایش این است که اینجا مردم دلشان تنگ نمی شود و از این حرف ها، و من حدس می زنم منظورش من هست!، که خیلی سخت شده ام، و چون فکر می کنم همانطور که در سردی زمستان و گرمی تابستان از گفتنِ چقدر سرد است!، یا چقدر گرم است!، اثر سرما و گرما از بین نمی رود، بنابراین ابراز دلتنگی و بیانش به اطرافیان و مخصوصا" سوژه دلتنگی نیز نباید از حجم دلتنگ شدنت بکاهد، و خب چرا باید با ابرازش حال یکی دیگر را که شاید در آن لحظه دلتنگت نباشد، بگیرم.

 هر چند این مسائل چیزهایی نیستند که بتوان برایش طرح و نقشه و زمان مشخص کرد، اما زندگی است دیگر، فعلا" که ما را چنان در منگنه قرار داده که اگر این توجیهات را برای خودمان نبافیم، نمی دانیم چه خواهد شد و چه اندازه دپرس خواهیم بود از نداشتن اینهمه آدمی که داریم و دستمان ازشان کوتاه است، کسانی که بتوانند این بعد از ظهر داغ خرداد را قابل تحمل کنند با دعوتت به یک بستنی، یا هندوانه،در خانه شان! منتظرت باشند و اگر بگویی نه، قهر کنند، و شاید، ظرف غذایشان را برداشته به خانه ات هجوم آورند، چقدر کوچکند آرزوهایم............

نظرات 3 + ارسال نظر
hamid سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:12 ب.ظ

چقدر آشناست حرفات برای منی که بیشتر از ده سال تنها و دور از خانواده زندگی کردم. چقدر سخت شدم. نمیدونم تجربه زندگیت تا چقدر هست و انگیزت برای موفقیت تا کجا. توی افغانستان مجبور میشی برای موفقیت سخت کوشش کنی و از هر موقعیتی استفاده. اما هر چی جلوتر بری میفهمی که موانع بیشتر هستند و هر چه که زمان بیشتری بگذره تو سخت تر و سخت تر میشی تا روزی میرسه که میشینی با خودت میگی آیا ارزشش رو داشت؟
آدم هر چه سخت تر میشه مهربانی و احساسش رو کمتر میتونه نشون بده اما درون خودش هر لحظه میشکنه. من ده سال پیش بود که 2-3 دست لباسم رو انداختم توی کوله پشتی و خونه مون تو مزار شریف رو ترک کردم برای موقعیت کاری که در کابل برام پیشنهاد شده بود برای مدت شش ماه، تا بتونم کمکی باشم برای خانوادم. حالا ده سالی میگذره از اون روز گرم تابستونی و شش ماه به سر نیومد. دست روزگار مرا به کجاها که نبرد، از کابل به بدخشان، از بدخشان به کابل، از کابل به آلمان، از آلمان به لبنان، از لبنان به کابل، از کابل به سودان، از سودان به عراق، از عراق به کابل و دست آخر از کابل به آمریکا. ساغر عزیز، هر چه موفق تر بخای بشی مجبوری سخت تر بشی و هر چه سخت تر بشی، درونت بیشتر میشکنی. ده سال پیش مادرم نیمی از موهایش سپید بود در آستانه پنجاه سالگی، حالا که تو اسکایپ باهاش صحبت میکنم موی سیاهی در سرش باقی نمونده در آستانه شصت سالگی اش، و من هنوز بیشتر از 2-3 دست لباس در کوله پشتی ام ندارم تا که شاید روزی در گرمای تابستانی پشت دروازه خونه مون تو مزار بایستم و بدونم مادرم مثل همیشه دوغ خنکی آماده گذاشته برام توی یخچال...

موفق باشی حمید، زندگی پر فراز و نشیبی مثل اکثر افغان ها داشته ای، کامنتت خودش یه پسته! تشکر!

آقا محمــــــــــــد هستم چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ http://aghamohammad1.persianblog.ir/

سلام
وبلاگتون جالب بود.

مخصوصا اگر بین خطوط گاهی یه خط فاصله بدی خیلی بهتر میشه خوند.
به من مسر بزن. ادبیان وب من خاص هست.

امیدوارم از بانوی فرهیخته ای مثل تو بتونم بیشتر استفاده کنم.
خوشحال میشم چند تا پست منو بخونی و نظرتو نروبگین.

چه رشته ای هستی؟

اوکی، می خوانم.

زینب یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ http://goodiparan.blogfa.com

گاهی وقتا فکر میکنی که به این دلتنگی،تنهایی و نبودن همه کسایی که دوسشون داری،عادت کردی !اما یهو تمام دلتنگی های دنیا میریزه تو قلبت...تازه میفهمی که عادت نبود بلکه خودتو گول میزدی...

همینطوره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد