ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بچه دیدنی و برداشت های جدید از خود!


دیروز رفتم خانه یکی از دوستان برای دیدن بچه اش، باید عرف و عنعنات (رسوم)سنتی را بجا می آوردم، همان برنامه بده بستان های اینچنینی، که اگر در قالب رسم ازش یاد نمی شد آدم با یک فراغ بال و گشایش خاطر و سر فرصت ادایش می کرد. به هر حال! هر چند سخت و طاقت فرسا، ولی رفتم، رفتم چون باید می رفتم، خب خانم رفته و زایمان کرده و برگشته، و این شوخی بردار نیست که بگذاری مثل بعضی رخدادهای دیگر آنقدر به تعویق بیفتد تا زمانی که از یادها برود، چون از یادها نمی رود، تو فکر کن خودت زاییده باشی و بعد دوستت به دیدن خودت و بچه ات نیاید، مگر می شود؟ حالا به آنها چه که جای دادن آن مسیر طولانی خانه ات تا خانه آنها آنهم تنها، در نظرت مثل کوه کندن می آید، و به آنها چه که تو موتر(ماشین) نداری و یا هوا گرم است و یا هر بار که با همسر رفته ای به خودت زحمت نداده ای آدرس را به خاطر بسپاری و می ترسی مثل شنل قرمزی اسیر و سرگردان بیابان شوی؟، و هزاران به آنها چه ی دیگر، تازه اگر دیروز را که ویکند به شمار می آمد از دست می دادم می رفت تا بعد ماه رمضان و بعد ماه رمضان هم که نیت سفر کرده ایم و می رفت برای بعد از برگشت مان که دیگر خیلی ضایع و ناجوانمردانه بود، و چنین شد که با همه این نه گفتن های وجود خسته و بی رمق و بی انرژی به دیدن یک نوزاد خواب آلود ویک مادر شاد و خرسند از صادر نمودن موفقیت آمیز ثمره زندگی به این دنیای دون راهی شدیم، جالب اینجا بود که ابتدا باید می رفتم مرحله سوم واکسن هپاتیتم را در شفاخانه فاطمةالزهراء ایرانیان می زدم که خود حکایتی ست، و در میان ده ها زن بچه به بغل گیر افتاده بودم، و شده بودم یک وصله ناجور و نچسب بین آنهمه نوزاد و طفل، که یکسره ونگ می زدند و هوا هم گرم و خفه بود، طبق معمول اینطور جاها رفتم جلو و با خانم دکتر سر صحبت را باز کردم که اینهمه کار و وظیفه در این جای تنگ چطور تنهایید و همکار ندارید ؟ و من بمیرم و آفرینت و از این حرفها و آخر سر هم عزیزم بیا این واکسن ما را زودتر بزن تا برویم سر کار و زندگیمان و با تنفسمان هوا را بر این اطفال بی گناه مسموم نکنیم، و دختر طبق معمول اینطور جاها خب بله که همان کار را می کند که من می گویم! و توانستیم از شر آنهمه زن و بچه خلاصی یابیم و برای پنج سال دیگر از در معرض هپاتیت قرار گرفتن نیز.

خلاصه رفتیم به دیدن مادر و بچه، و بگذریم که مسیر چقدر دور و عجیب غریب است و هوا چقدر گرم است، در طول مسیر هم همه اش به چرایی این رسومات با خودم گپ می زدم و اینکه براستی من برای یک زندگی اجتماعی عرفی خلق نشده ام و همیشه رعایت این آداب برایم سخت و تحمیلی بوده است، و البته همزمان به این نکته هم توجه داشتم که چون تنهایی این مسیر را طی می کنم اینقدر غر می زنم و اگر همسر همراهم می بود چه بسا الآن شنوای غرهای ایشان بودم، چرا که ایشان معمولا" در مسیرهای پیاده کابل یک انسان غرغرو هستند، بگذریم، به هر قیمتی بود رسیدیم، دوست، یک دوستی است که درواقع همسرِ دوست همسر هست، و دوستی ما بر اساس دوستی همسران شکل گرفته است ولی در حد دوستی ای که اگر همدیگر را دعوت کنیم و یا اعیاد به دیدن هم برویم و نه از آن دوستانی که مثلا" زنگ بزنیم که ما داریم می آییم و غیره، با این اوصاف به خانه شان اندر شدیم و در وهله نخست دست و رویی شستیم تا غبار وجودمان نوزاد دو ماهه را دربر نگیرد، و نوزاد را به آغوش گرفتیم، و باهاش حرف زدیم و خوش آمدید گفتیم، و او هم تشکر می کرد، و البته دختری مادر مانند و آرام بود، و همزمان با مادرش هم حرف زدیم، حرف های همیشگی اینجور بازدیدها، اینکه تجربه زایمان چگونه بود و اینکه نرخ اجناس در ایران را چگونه ارزیابی می کنید و اینکه چقدر خوش گذشت و کجاها رفتید و غیره، تمام مدت گپ زدیم و پذیرایی شدیم و راستش قصدم صد در صد بر بازگشت تا ظهر بود ولی تنها با یک تعارف که البته جنبه دوستانه و از سر صدق داشت ماندم، و همزمان از درون با خودم حرف می زدم که عجب آدم دو رو و بی شخصیتی هستی که تمام مسیر داری به من در ذَم اینگونه دید و بازدید ها سخنرانی می کنی و به نقد می کشانی اما در عمل با یک تعارف صاحبخانه می خواهی بمانی، و لابد چون هوا گرم است بعد از ناهار هم می خواهی تا عصر صبر کنی تا هوا خنک بشود و تمام روز رخصتی ات را هم از بین ببری؟ و آن منِ دیگر شرمنده اما حق به جانب رو به یکی دیگر کرد و گفت: هوا خفه و گرم است و من هم واکسن زده ام و یک نمه ای حس رخوتناکی دارم و اینجا هم که هوا سرد است و ناهار را هم که مستخدمش درست می کند ما هم می نشینیم و تربوز(هندوانه) می خوریم و لم می دهیم به پی ام سی دیدن و گپ زدن، می گذاری یک نفس راحتی بکشیم یا خودم خفه ات کنم؟، و اینگونه شد که خودمان هم در چیستی خودمان انگشت حیرت بر دهان ماندیم و همینطور که از آن تکه های شیرین و ترد تربوز در دهانمان می گذاشتیم به این نتیجه می رسیدیم که انسان دورویی بوده ایم و خود خبر نداشته ایم!   

نظرات 3 + ارسال نظر
سوده دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ق.ظ http://soode61.wordpress.com

تو هم به عجب نتایجی میرسی در خود! میدانی اصلا آدم های دو رو هیچ وقت فکر نمیکنند دو رویند همیشه فکر میکنند خیلی هم صادق و یک رویند! بنابراین قانون، دورویی در شما مصداق ندارد.

تشکر سوده، ولی به خدا تموم مدت با خودم درگیر بودم! هاهاهاهاهاهاها

دوست همیشگی دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:42 ب.ظ

من اگه با طرف خیلی صمیمی باشم می مونم معمولا، و مطمئن می کنم خودمو هم که طرف زیاد تو زحمت نمی افته،
یه چیز دیگه هم که ااصلا ربطی به این پستت نداره اینه که تشریفات دوره الان که هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر میشه، بیشتر باعث این میشه که آدم نه مهمونی بره نه مهمونی بگیره! بس که بعدش حرف و حدیث می چرخه باز

البته تو خود دانی که لااقل در حلقه کوچک دوستی های من و خودت از این حرفا خبری نیست. نون و ماستمون رو میخوریم بی تعارف باهم.

عسل پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ

زیاد به خودتان سخت نگیرید. کار خوبی کردید

قربان شما!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد