ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سفرنامه(4)، دختر را که دادی بِشوی، از آن دختر دست بِشوی!

از ماهها قبل از سفرم به ایران با همسر به این تفاهم رسیده بودیم که چون بنده بعد از دو سال به ایران می روم و وقتم محدود است و در مشهد مسافران زیادی برای دیدار روی یکدیگر جمع آمده اند و فاتحه دار و مجلس دارهای فراوانی در نوبت هستند و مهم تر از همه همسر جان هم تشریف ندارند و بنده تنها هستم، از رفتن به شهرستانی که خاندان همسر جان در آن ساکن هستند و بازدید ایشان معاف باشم، و اینرا هم با این توجیه که این مسافرت بنده در مدت محدودی است و قرار است بار دیگری که به ایران می روم زمان بیشتری را شاید تا پیوستن به همسر در آنسوی آبها، با خود داشته باشم، بنابراین لزومی ندارد با این جان خسته و تن ناتوان و تنها آنهمه راه دیگر را بر خود هموار کرده بروم، و بنده نیز با نهایت ادب و صمیمیت و خلوص روز دوم اقامتمان همانطور که زنگ زدیم تا عید فطر را تبریک بگوییم پشت بندش گفتیم که تایم ما محدود است و آمده نمی توانیم و شما اگر بتوانید بیایید خوشحال می شویم و اگر نمی توانید بیایید لااقل مادر پیر همسر جان ما را یک طوری بفرستید اینجا تا ببینیمشان و بعد سر فرصت مادر گرامی ما ایشان را به آشیانه شان باز خواهند گرداند، از آنسوی خط پدر همسر جان ما گفتند نمی شود ایشان را برای ما بفرستند ولی من علائمی از خشم و ناراحتی احساس نکردم و تماس به خیر و خوشی خاتمه یافت.

بعدازظهر همانروز بود که همسرجان با حالتی آکنده از احساسات منفی راجع به اشتباهی که به نظرشان باهم مرتکب شده بودیم به من زنگ زده و گفتند تصمیم اشتباهی گرفته بودیم و نباید این تصمیم را می گرفتیم و شما به شهرستان برو ولو برای یکروز و از دلشان در بیاور که ایشان بسیار ناراحت و حتی خشمگین گشته اند و.....

ما نیز چون همیشه حواسمان به دوری مسافت و شکنندگی دل های انسان های غریب غربت هست، به ایشان گفتیم چشم شما درست می فرمایید و چند و چونش را گذاشتیم برای بعد، که بعد کاشف به عمل آمد که بعد از تماس ما جناب خواهر شوهر جان مان مستقیم به همسر جان دور از وطن ما زنگ زده یا پیام داده اند که این کار زشت و دور از ادبی است که همسر شما بعد از دو سال به ایران بیاید و نه تنها خودش نیاید بلکه به پدر جان ما امر نماید تا مادر جان شما را برایشان ارسال نماییم(لازم به ذکر است که مادر جان عزیز تر از جان همسر بنده با مادر عزیرتر از جان خواهر شوهر بنده یکی نیستند و آن خاندان دو مادر در خود جای داده اند) و روی این تصمیم تان تجدید نظر کنید و اگر تصمیم از همسرتان است تغییرش دهند و غیره، و همسر جانمان هم بلافاصله مهر تأیید بر گفته های خواهر جان زده اند که الساعه تصمیم را تغییر خواهیم داد و مراتب را به عرض و نظرتان خواهیم رساند و زنگ زده بودند به ما که اینکار را بکنید!

ما نیز با اینکه توجیهاتمان برای خودمان بسیار متین و محترم بود و واقعا" جایگاهی برای یک سفر یک هفته ای و یا حتی کمتر در یک مسافرت یکماهه نمی دیدیم، مخصوصا" با توجیه اینکه برای بار اول است که بعد ازدواج من به ایران می روم و بدون همسر سختم است بروم خانه شان و مهم تر از همه اینکه قصدم بر سیر رفتن و سیر دیدن در کمتر از شش ماه آتی بود، زنگی به خواهر شوهر جان زده و وارد یکی از فازهایی شدیم که اصلا" فکرش را نمی کردیم دچارش شویم، و آن هم ابراز اینکه برنامه من و همسرم از قبل ریخته شده و کانفیرم بود ولی بعلت اینکه همسر جانم فکر می کنند بهتر است تغییر بیابد(در پرانتز یعنی فکر نکنی بخاطر اینکه شما خیلی سریع و خواهر شوهر طور قبل از من به همسر بیچاره راه دورم خبر داده و ایشان را چنان برآشفته اید که سریعا" تصمیم دوتایی مان را یک تنه تغییر داده و برای اولین بار بدون جویا شدن نظر بنده تصمیمی برای من بگیرند، و نه حتی بخاطر ناراحت شدن پدر همسر گرامی و نه هیچ فرد دیگری غیر از همسرم)، تغییرش داده و ویزا و تیکتم را برای دو هفته دیگر تمدید کرده می آیم به دیدن پدر و مادر همسر جانم و فقط می توانم دو روز در شهرستان شما باشم و هر کسی هم از بستگان و خاندان شما دوست می دارند بنده را ببینند تشریف شان را به منزل پدر گرامی بیاورند چون وقتم به غایت تنگ است،( لازم به توضیح است که بخاطر اینکه آنها از آمدن من و نرفتنم به شهرستان ناراحت نشوند همان اول سفر بهشان دروغ مصلحتی گفته بودم که برای دو هفته ایرانم، بنابراین وقتی بعد از اعتراضات قبول زحمت کرده خواستم بروم گفتم باید دوباره برای تمدید ویزا و رخصتی هایم اقدام کنم و این وقت می برد، و همه اینها بخاطر این بود که بفهمند و بدانند براستی برایم مقدور نبوده آنجا بروم دارم بابت رفتنم حتی ویزا و رخصتی تمدید می کنم.)

حالا با وجود این دروغ مصلحتی که فرض واقعیت داشتنش مستلزم زحمت بسیار است و طبعا" فاعل این همه مشقت باید خیلی قدر و عزت شود بشنوید بقیه داستان را:

گذشت دو هفته و من در تایمی که گفته بودم تیکت به دست زنگ زدم تایم دقیق تیکت مان را به خواهر شوهر بگویم که دیدم ایشان می گویند: اِاِاِاِاِ! مگر شما می آیید؟ ما گفتیم شما دیگر از آنروز زنگ نزدید نمی آیید، تازه من دارم فردا می آیم مشهد برای اینکه بخاطر ویزای تحصیلی به افغانستان بروم و تازه پدر جان هم در کرج منزل بستگانشان مهمان هستند و دو هفته منتظر شما شدند و وقتی نیامدید رفتند(!!!!)، و میان کلام هم کاشف بعمل آمد برادر عزیز دیگرشان نیز دو هفته ای می شود که برای کاری به مشهد آمده است و یعنی در تمام این دو هفته اقامت ما در مشهد ما را به تخم شان هم نگرفته اند، ..............

خلاصه! خیلی ناراحت شدیم و گفتیم مگر من از روی هوا سفر می کنم که پدر جان دو هفته منتظر من چشم به در دوخته بودند و مگر با شتر سفر می آیم؟ و مگر من روز عید که با شما تماس گرفتم و بعد شما با همسر تماس گرفتید و بعد همسر با من تماس گرفت و بعد من با شما تماس گرفتم، نگفتم به امر همسرم من برای دو هفته بعد شال و کلاه کرده برای دیدار و دست بوسی می آیم، مگر نگفتم فقط بخاطر اینکه بتوانم دو روز به نزد شما بیایم ویزایم را می دهم تمدید و به سمت شما می آیم؟ یعنی آنروز فکر کردید من از روی هوا حرف می زنم و قرار است فقط حرف بزنم؟.....

 که ایشان اصرار داشتند بگویند شما گفتید دو هفته بعد ولی نگفتید چه روزی، و این در حالیست که آنروز 5 شنبه عید فطر بود و من گفتم تا دو هفته دیگر در چنین روزی ویزایم تمام میشود و من باید تا ختمش صبر کرده پاس را برای تمدید داده به سمت شما بیایم، که ایشان ظاهرا" حسابش نمی رسیده تا دو هفته بعد را بشمارد و بنابراین به پدرجانشان هم فقط گفته ساغر تمدید کرده خواهد آمد و پیر مرد هم چشم انتظار مانده و بعد هم بخاطر فاتحه و عید دیدنی رفته دیدن فک و فامیل هایش، یک آن تصمیم گرفتم بلیط ها را ایگنور کرده عطای این سفر را به لقایش ببخشم، سفری که برای من هزینه روانی و تایمی بسیاری دارد ولی برای ایشان در حد یک حرف بوده است، اما مادرم گفتند شما که حرفت را زده ای، حالا یک نفری نشنیده است، شما می روی تا ثابت کنی برای رفتنت برنامه ریختی و برایشان وقت گذاشته ای و این باعث می شود بار دیگر اینها وقتی از تو یک حرفی شنیدند همان را حجت بدانند و حسابت را با دیگران جدا، اگر نروی شاید حتی با خود بگویند از اول هم قصد آمدن نداشته و......

اینگونه شد که بهمراه مادر عزیزتر از جانم بعد از سالها در ایران مسافرت کردم از شهری به شهری، و بگذریم که برای دیدن پدر همسر جان همان روز رسیدن، از شهر همسر جان به شهر دیگری شدیم و به دیدار ایشان نائل شدیم و قسمت دردناک امر اینجا بود که ما باید خودمان را توجیه می کردیم بابت این بی نظمی تحمیلی، و ظاهرا" ایشان تصور داشتند بنده هر روز که به سفرم نزدیک میشدم نه به یک نفر بلکه به تمام اعضای خانواده ایشان گوشزد می کردم که فلان قدر روز به آمدنم باقیست، بجای اینکه دیگران به من زنگ بزنند و خود را با من هماهنگ کنند که مسافر و بی وقتم و بعد از دو سال آمده ام خستگی ای در کنم.

این بود خاطره تلخ اما عبرت آمیز من از یک سفر تحمیلی در اوج بی وقتی و پُر برنامگی درسفرم به ایران درتابستان 1392!


پ ن: آخرین باری که ما به ایران رفته بودیم هم یکماهه بود و مراسم عروسی ما درست وسط این یکماه واقع شده بود یعنی دو هفته اول تماما" به تنظیم کارها و امور مربوط به عروسی گذشت و از دو هفته بعدش هم فقط باید سفر چهار روزه مان به شمال را حساب کنیم زیرا مابقی روزها به از این خانه به آن خانه رفتن به مناسبت های پاگشا و مهمانی های خیلی رسمی گذشت، بنابراین انگار کن من بعد از سه سال به ایران می رفتم و افسردگی نبود همسر جان را هم با خود حمل می کردم و علاوه بر اینها استرس هایی نظیر داستان "لبیک یا زینب"هم داشتم، همچنین همزمانی سفر دو دختر عمو از دیار غرب به ایران و یک دایی و یک پسر دایی از طرف خانواده مادرو انتظار داشتن تمام آنها از همراهی بنده در تمام کارها و امورشان از خرید گرفته تا تفریح، همه و همه باعث این شده بودند هرگز نتوانم داستانی نظیر آنچه تعریف کردم را برتابم، ولی خوشحالم که سرانجام از آزمون کامیاب برآمدم و البته همزمان هم به این امر واقف شدم که مرا یارای معامله و بده بستان و تعامل های زیرکانه و کوته منشانه بین عروس و خاندان همسر نیست، و دوری و دوستی را خوب آمده اند!

نظرات 6 + ارسال نظر
ملودیکا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://melodika.persianblog.ir

نمیدونم چه خاصیت جادویی داره مملکت ما که هر کسی واردش بشه پس از گذشت اندکی دچار ایرانی زدگی (یه چیزی تو مایه های دریازدگیه !!) میشه و فکر میکنه باید خارشوور ، مادر شوور بازی دربیاره !
الان دیگه فهمیدن ساغره و نه برگ چغندر ، جدی باشی ، جدی میگیرنت . . .

آخ نگو!

سوده دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

گاهی آدم میبینه بعضی خانواده ها انگار در عصر کبوتر نامه رسان زندگی میکنند بابا یک هماهنگی یک زنگی چیزی!

آی گفتی سوده جون!

مریم دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:13 ب.ظ

آدم وقتی از سفری دور و دیر به ایران می ره غیر از ذوق دیدار دوستان و اشنایان نیاز داره به درک آرامش و زندگی روزانه ای که قبلا داشته و الان بقیه اعضای خانواده دارن؛ که البته خود این دومی خیلی بیشتر از اولی وقت می بره و خیلی هم بیشتر خستگی غربت رو از تن به در می کنه. چقدر خوبه که توی این کمی وقت، که آدم هر روز حواسش به تقویمه و مدام به خودش یادآوری می کنه که از هر چه دوست داره و نیاز داره تو این مدت انجام بده عقب نمونه، اطرافیان و دوستان و فامیلها از ادم انتظار نداشته باشن که بخش خیلی مهمی از برنامه باشن و اگه دوست دارن باشن خودشون هم یه زحمتی بکشن و همش رو از مسافری نخوان که خودش با کوله باری از دلتنگی در کمی وقت روبروست.

آی گفتی مریم جون، مخصوصا" اون قسمت که چشمت به تقویم و ساعات می مونه که چقدر دیگه می تونی بمونی!

مریم دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:19 ب.ظ

نکته دیگه ای که من دوست دارم بگم اینه که بیشتر از انتظاری که از دیگران می ره، من به عنوان خواننده این بخش از سفرنامه بیشتر انتظارم از همسر نویسنده عزیز هست که جا داشت قبل از اینکه از طرف همسرش قولی بده یه طوری خواهرش رو آروم می کرد تا قبل از هر تصمیمی با همسرش مشورت کنه.
تحمیل این سفر سخت تر از این نیست که آدم حس کنه شوهرش بدون هیج صحبت و نظرخواهی از او تصمیمی بگیره که منجر نقض توافق قبلی بشه و تازه ضامن اجرایی این تصمیم هم خود آدم باشه.

من چیزی ندارم بگم بر این کامنت چرا که با فصاحت و شیوایی بسیاری لپ مطلب رو ادا کرده مریم جونم، ولی شرایط همسر جان خیلی خاص بود و بعد از رخ دادن داستان هایی که رفت، نشستیم کلی باهم حلاجی و نتیجه گیری کردیم و من گذاشتم به حساب اینکه از هر چیزی باید درس بگیریم و درجه خودمون رو برای خودمون بیش از پیش تثبیت کنیم، اول برای خودمون بعدا" برای اشخاص غیر!

دوست همیشگی دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

این چیزها تو ذات هر خانواده افغان هست حالا چه با کلاسش چه هم سنتی هاش...فک کنم این دلگیری ها تو همه خانواده ها هست... ولی من به مدیریت تو ایمان دارم می دونم یه جوری رفتار می کنی که هم به اونا بفهمونی که کین هم خودتو اذیت نکنی

ولی این دوری و دوستی خیلی خیلی خوبههههههههه من که اصلا و ابدا تحمل نزدیکی و شنیدن گیر و کنایه کسی رو ندارم... با این اعصاب نداشته دو روزه بین همگی شکرآب میشه :دی همون دوری بهتره آدم در امانه!

والا به غرعان! واقعیت هم همینه که ماها برای اینجور مسائل ساخته نشدیم!

فرشته سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ق.ظ http://chargetak.1000charge.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد