ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سفرنامه(5)، نتیجه گیری!



حالا می خواهم یک جمع بندی کلی راجع به سفرم به ایران داشته باشم:

-          با اینکه فقط دو سال ایران را ندیده بودم، اما تو گویی صدها سال از آن دیار دور بودم، خودم را بسیار غریب احساس می کردم، با خیلی از مقولات آشنا نبودم، یا فراموشم شده بود، به شارژ تلفن می گفتم کریدیت بدهید نمی فهمیدند، حتی یکبار رفتم گفتم کارت تلفن بدهید و کارت تلفن همگانی بهم داد، از من کارت بی خبر بودم و نداشتم و هر بار که سوار وَن(وسیله نقلیه ای از فلانکوج بزرگتر و از مینی بوس کوچکتر) می شدم(وقت هایی که تنهایی بیرون می شدم که البته شاید دو یا سه بار رخ داد) بجای کارت کشیدن یک دویستی(دو صد تومان ایرانی) می دادم و اگر هم نداشتم که مشکل از خودم بود و باید پول خُرد  پیدا می کردم، ون ها از انتهای گلبوی گلشهر شریف تا دم حرم می رفتند، چیزی که تا دو سال پیش خبری ازش نبود، خط بی آر تی هم تا زمانی که بیاد دارم فقط در دست اقدام بود اما در این تابستان شاهدش بودم، از مترو مشهد هم استفاده نکرده بودم که در این سفرم سوار شدم.

-          مردم خیلی رفاه زده شده اند، از گرانی و تورم و مشکلات اقتصادی می نالد بعد می بینم خیلی بی توجه به جیبش به خریداری لباس های گران قیمت می پردازد، اصلا" قبح گرانی در ایران شکسته شده است(!!!)، همه چیز به نسبت دو سال قبل به طرز غریبی افزایش قیمت داده است، همزمان با افزایش قیمت ها کیفیت ها هم بشدت پایین آمده است، از هر لته کهنه ای مدلی در می آورند و اسمش را می گذارند مانتو تابستانی، سابق اگر من این شلوار جینی را که با هزار چانه از 80 هزار تومان به 65 هزار تومان خریده ام می خریدی مطمئن بودی که برای دو سال در پایت تکان نمی خورد، اما فردای روزی که پوشیدم از هم وا رفت و من از چیزی که بدم می آید بد ایستادن شلوار است در تن، با دختر دم بختی برای برآورد طلا به بازار طلا هم شدیم و در آنجا هم متوجه این شدم که بعلت بالا بودن قیمت طلا در این اواخر حتی ست های طلایی که در بازارند از یک وزنی بالاتر نیستند.

-          با همه این وجود، من هر چیزی را که می خریدم و یا می خریدند و قیمتش را می پرسیدم، سریعا" ارزشش را به افغانی می سنجیدم و انگشت حیرت به دهان برده ناخن می جویدم از ارزانی نرخ ها در ایران، و در این میانه کرایه های تاکسی از همه چیز ارزانتر و نسبت به افغانستان مفت به حساب می آمد، از لبنیات گرفته تا گوشت و مرغی که ناله همه را به آسمان برده همه ارزانتر از افغانستان بودند، فقط میوه چیزی مشابه بود، و البته میوه خشک(آجیل) که نسبت به افغانستان بسیار گران بود، و بعلت گرانی اکثرا" مانده هم بودند و آنجا بود که براستی فهمیدم این میوه خشکی که در افغانستان به وفور و تازگی یافت می شود هرگز در ایران در خواب هم نمی بینی.

-          یک چیزی که بسیار نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود برایم راجع به کریدیت کارتهای شرکت خدماتی ایرانسل بود، شما بابت کریدیت دو هزار تومانی، 2200 تومان می پردازی ولی درون کارت 1800 تومان کریدیدت می یابی، و این زجر دهنده است، و با وجود اینکه 2000 تومان و 5000 تومان مبلغ بسیار ناچیزی است اما چون پول زور می دهی حرص آور است. در این زمینه هم  مثل آجیل، افغانستان از ایران خیلی منصف تر بود چرا که وقتی صد افغانی کریدیت می گیری، صد افغانی می دهی و صد افغانی شارژ می کنی، هر چند صد افغانی یعنی 6000 تومان و خیلی زودتر از کریدیت 2000 تومانی ایرانسل از تلفنت می پرد!

-          در بازار، در پارک، باغ وحش، خیابان و مغازه و مترو و اتوبوس و خب صد البته حرم، عرب های بسیاری را در تردد و خرید و زیارت و تفریح می دیدی، و این واقعه ازدیاد روز افزون اعراب در مشهد برای مشهدی ها هم هضم شده بود، نشان به آن نشان که در یک مغازه نسبتا" پَرتی در سیمتری طلاب مشهد دیدم مرد فروشنده به راحتی با این خریداران عرب عربی صحبت می کند و داشتند معامله ای را صورت می دادند، بعد که رفتند از مغازه دار پرسیدم خیلی خوب عربی صحبت می کنید، در جواب گفت، خانم روزی صد تا مشتری عرب داشته باشی مجبور می شوی یاد بگیری، ماشالله اهل معامله و خریداری هم هستند!

-          تمام بیست و نه روزی که روزه گرفتم به کنار روز سی ام تقریبا" داشتم از دست می رفتم، عادت نداشتم به سی روز روزه گرفتن خب!

-          شب آخری که مشهد بودم رفتیم حرم، شب میلاد حضرت معصومه بود، و حرم را زینت مخصوصی کرده بودند، با نورهای سبز و زرد و سرخ، نماز خواندیم، باز می گشتیم که این شیپور زنان مخصوص حرم از آن بالا صدایشان در آمد و نواختند، کسانی که به حرم امام هشتم رفته اند می فهمند چه می گویم، تو گویی آنها طبل ها را در دل من می کوفتند، دست بر سینه گذاشته همان جا میخکوب شدم، دوست داشتم همان وسط بنشینم و یک دل سیر گریه کنم، چقدر این نوا برایم شیرین است، و چقدر آن شب برایم عزیز بود، جای همه دوستانم را خالی کردم و برای تمام شان با یادآوری صورت هایشان دعا کردم.

-          از روزی که رفتم تا روزی که باز گشتم و از روزی که رسیدم تا کنون نیز دارم صحبت می کنم، دیشب داشتم به دختر عمه ام که خانم دکتر است می گفتم یک دارویی نیست برای جلوگیری از حرف زدن، چون من بیش از یکماه است نان استاپ دارم حرف می زنم، اگر با کسی حرف نزنم در درونم حرف می زنم، از روزی هم که رسیدم با وجود بی جانی و خستگی البته اینبار بالاجبار باید حرف می زدم با مهمان، که مهمان خاصی است و باید حرف بزنم باهاش و چون روزها سر کار هستم و او شاید فقط برای خرید جزئی بیرون برود و باز گردد، شدیدا" منتظر بازگشت من است تا تحلیل ها و حرف های تازه تری که به مغزش وارد شده را با من درمیان بگذارد، و من نیز جزء به جزء و با حوصله گوش داده نظریات کارشناسانه خودم را می گویم،اصلا" حنجره ام خسته است و صدایم دو رگه شده است و مثل اینها که دارند سرما می خورند شده است، دیگر خسته شده ام از اینهمه سخن، و دلم می خواهد یکهفته تمام بخوابم، آه آیا رسد روزی که بتوانم تا 10-11 صبح لااقل بخوابم!!!!!!!!

-          درست از صبح روز بازگشتم، یعنی بعد نیمه شب که به سنت خانوادگی مان تا سپیده دم بیدار بودیم دلم گرفت، دلم تنگ شد، داشت می فهمید که چقدر زود گذشته و چقدر وقت تنگ بوده برایش، و چقدر این بازگشت برایش سخت است، بی یار، در طول سفر هرجا دلتنگ می شدم سریعا" حالم را عوض می کردم، با سرعت پایین اینترنت هم اصلا" زمان این نبود که بتوانی غیر از خوبی و خوبم چیز دیگری بگویی، و برای خاطر یار هر بار سریعا" می گفتم دارم حال می کنم و جای شما را نیز در تمامی جاها خالی، ولی شاید تنها خودم و دلم از درونم آگاه بود و لاغیر، آن هنگام که همگی در منزل دختر عمویمان جمع بودیم و دختر عموی کوچک علیرغم اصرارهای خواهرش و ما نماند و با همسرش فلنگ را بستند و رفتند، یکباره بیاد عهدمان افتادم که در هیچ شرایطی غیر از خانه خودمان نخوابیم، و هیچ کسی را به خودمان ترجیح ندهیم، دلتنگی همراه با بی خوابی را با خود به کابل آوردم، و ترسم از این بود که این دلتنگی با عدم پذیرش تنهایی و نفرت از شرایطم عجین شود، ولی با اولین برخورد با اولین خسته جان افغان تنها اشک هایم سرازیر شدند و وقتی به خودم رجوع کردم دیدم آرامم، و خاکم را دوست دارم، و دلم تا جایی که جا دارد برای سرزمینم می سوزد.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ق.ظ http://jeeb.ir?rid=2767

فروغ روشن مشکلات کبریاست رضا
نشان زنده آیات هل اتی است رضا
میلاد مسعود علی بن موسی الرضا بر شما مبارک باد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ق.ظ

خیلی قشنگ مینویسی ساغر! مثل حرف زدنت که همیشه پر از تازگی است. دلم برای حرم یک ذره شده. برای آن حال معنوی و اشک بی محابا...

خواهش می کنم، ان شاالله نصیب شما هم!

ملودیکا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ب.ظ http://melodika.persian.ir

ایکاش رئیس جمهورتان آقای کرزای تو را کشف میکرد ساغر !
من اگر در حکومت شما بودم حتما تو را وزیر رفاه و امور اقتصادی میکردم . چشم تیز بین و زبان روانی داری ، در تحلیل و تفسیر مسایل اجتماعی و اقتصادی ...
نمیدانم الان در چه پوزیشن شغلی قرار داری ولی امیدوارم به جایگاهی که شایسته ی آنی برسی عزیزم
راستی خوش به حالت که دو وطن داری : ایران و افغانستان ، اول و دومی آن هم مهم نیست ، تو به هردویشان یک اندازه لطف داری ...

نظر لطفتان است بانو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد