ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مرغِ شهید!


دیروز برای اولین بار پس از رفتن همسر جان به بازار اندر شدیم در پی مرغ تازه، نه که در تمام این مدت مرغ نخورده باشیم، چرا، اما از نوع یخزده، خیلی بی میل بودم نسبت به آنها اما چاره ای نبود، چرا که رنجِ در پی مرغ تازه شدن برایم بسی سخت تر از رنج خوردن مرغ یخزده بود، اما پس از سفرم به ایران وقتی دیدم مادرم به مرغی که به گمانش تازه نبود و هورمونی و یخزده و فلان و فلان بود در یک مهمانی لب نزد و خود را با چیزهای دیگر مشغول کرد، دلم خیلی به حال خودم سوخت و انگار برای بار اول بود که به خودم اجازه شکایت و ابراز نفرت از مرغ های یخزده کابل دادم، و خیلی بی پرده و غمگین به خودم قول دادم که هرگز دیگر از مرغ های یخزده بازار نخورم.

مرغ های منتظر مرگ درون قفس هایش را دید زده و رو به مرد گفتم یکی از این جوجه ها را می خواهم، دهان و سر و رویش را با شالی پیچیده بود، و این مرد را به حد کافی مرموز و خشن تر کرده بود، از بال هایش گرفته بلند کرد و گفت همین خوب است؟ گفتم بله، لطفا" پاکش هم بکنید، و همینطور که اینرا می گفتم دهانم را با شالم گرفته بودم، انتظار داشتم مرد عقب دکانش سلاخ خانه ای، مقتلی، کشتارگاه کوچکی، چیزی داشته باشد، اما در کمال ناباوری دیدم چاقویش را گذاشت بین دندان هایش و مرغ بیچاره را کنار جدول برای مرگ آماده کرد، آخ! حالم بد شد، صورتم را برگرداندم، اما هیکل مرد آنقدر بزرگ بود که من هیچ چیزی نبینم و البته صدای مرغ مذبوح را هم در همهمه بازار نشنوم، ولی حرکات سهل و عادی مرد طوری که با دست راستش کارد را گرفته و دست چپش برای مهار تکان خوردن ها و جان دادن های مرغ مصروف است، و سرش که بازار را برانداز می کرد و هرازگاهی با عابری و آشنایی سلام و احوال پرسی می کرد، ضربان قلبم را بالا می برد، مرحله بعد، پاک کردن مرغ بود که آن را هم علیرغم انتظارم در همان محل و روبروی عابرین بازار و پشت به میزی که شاید برای این کار گذاشته بودند انجام داد و در طرفةالعینی پر و پوست های مرغ را ازش جدا کرد، و من همه اش به این فکر بودم که الآن که بدن مرغ گرم است و این دارد پوستش را از بدنش جدا می کند، چه حسی دارد؟ آن گرمای بدن مرغ که به دستانش سرایت می کند حالش را بد نمی کند؟........

کلا" دلم از هر چه مرغ و گوشت بود بد شد، کیسه پلاستیکی که مرغ تکه تکه شده را درونش جای داده بود را به دستم داد، از ترس گرم بودنش گفتم شما در هوا بگیریدش تا من داخل پلاستیک بزرگتری بکنم تا دستم بهش نخورد، گره شالش را باز کرد تا خنده اش را ببینم، "ای رَقَم چیطو تا بالی رَه اینَجه زیندَه ماندی دختر خاله؟ سابق اینجَه همیطو خون آدم دَ جوی ها روان بود، دَ او زمان اگر اینجه می بودی باز چیطو مِکَدی؟............."

تا خانه مرغ به دست گریه کردم، زار زدم، برق هم نبود، مجبور شدم داخل کوچه بدوم، زین پس همان منجمد های مانده بهترند مرا.

 پ ن: در کابل به مرغ های منجمد، مرغ شهید می گویند.

نظرات 2 + ارسال نظر
سوده پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:16 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

یک صحنه است در فیلم بابِل. یک عده کودک دنبال یک مرغ میدوند محله های روستایی و شلوغ مکزیک است فکر کنم.میگیرند و میدهند به دست کردی و مرد خیلی بدوی سر مرغ را در یک دست میگیرد طوری تاب میدهد که قرچ گردنش از سر کنده میشود و خون باد میشود...

یا حسین!

پگاه سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:53 ب.ظ

واقعا این روایت ارزش چاپ شدن دارد. حیف است منتشر نشود.

کامنت های شما باعث شد بروم دوباره بخوانم و دوباره آن حال ها را تجربه کنم، ممنونم از نگاه مهربانانه شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد