ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هفتمین روز از هفتمین ماه سال مبارک!


 امروز 7-7-1392 است، و من در بیشتر هفتمین روز هفتمین ماه سال ها بیاد روز 7-7-77 می افتم، که نوجوان نازی بودم که عشقش برنامه نیم رخ بود، می نشستیم پای صحبت های حسین رفیعی که آنزمان مجری بود، و آن روز (7-7-77) به مناسبت پشت سر هم قرار گرفتن چهار تا هفت ویژه برنامه داشت و هر وقت می آمد پشت دوربین با یک تیر  دو نشان میزد و همزمان با عطسه زدن که خبر از باد پاییز می داد می گفت بچه ها! امروز هپتِ هپتِ هپتاد و هپته!

از آنروز تا امروز 15 سال گذشته است و من دیگر نوجوان نیستم، جوان باشم شاید، جوانی که با تمام مِهرها(ماه میزان) برای لحظه یا لحظاتی نوجوان می شود و برمی گردد به آن سال های بی غل و غش، من حتی بیاد تمام لباس هایی که آن زمان می پوشیدم می افتم، لباس های مدرسه که مهر به مهر نو می شدند، عید من مهر بود، دیوانه می شدم با بویش، بارانش، و دفاتر خاطراتم چقدر از پی هم پر می شدند در این فصل!، عاشق مدرسه بودم، و از سه ماه رخصتی تابستان و سیزده روز رخصتی نوروز گریزان، دلم تنگ می شد برای مدرسه، دوستانم، و حتی برای به صف شدن در سرما و گرما، آدمی نیستم که بگویم کاش میشد برگشت به آن زمان، نه به آن زمان و نه به هیچ زمان دیگری، آن زمان گذشته و من اینجایم، با داشته هایی که ذره ذره و قطره قطره جمع شده اند و من را ساخته اند، قطراتی از سال های دور کودکی، قطراتی آبشار گونه از نوجوانی و آغاز جوانی و قطراتی از جوانی ام، بد و خوبش در من جمع شده اند و این دریاچه را ساخته اند، تا دریا شدن هنوز راه بسیار است، می خواهم دریا شوم، و هرگز دوست ندارم روزی رسد که بگویم: من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم، می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم، آرزو داشتم برم، تا به دریا برسم، شبو آتیش بزنم، تا به فردا برسم..........

پ ن: وقتی قسمت آخر را خواندید ناگزیر بودید از صدای گوگوش؟؟؟!!!!!

پ ن 2: خب چه اشکالی دارد ساغر یکبار هم از امید بگوید؟ زمین به آسمان نمی آید که، می آید؟

نظرات 6 + ارسال نظر
بابای عسل یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ب.ظ

ساغر:
کسی به تو در مورد گفتن از امید خرده نخواهد گرفت. اگر از امید نگویی جای تعجب است. می گن نامیدی گناه بزرگی است.
همیشه امیدوار باش

مرسیییییییییییییییییییییییییییییی دوست!

ملودیکا یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:07 ب.ظ http://melodika.persianblo.ir

چقدر من نوشته های تو رو دوست دارم دختر ! اگه پیش ِ هم بودیم دوستای خوبی برای هم میشدیم ، اگه تو نمیتونی بیای اینجا ، من بیام کابل !
به امید روزی که بتونم به خونه ی قبلیم برگردم ...

ای عزیز!
دیروز باز با سوده گپ شما بود، از غیبتتان دلگیریم در فضای مجازی، فضای واقعی را که گذاشته ایم جزء رویاهای دور!

شیرین یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:35 ب.ظ http://ladolcevia.blogfa.com

حس لذت بخشی هست وقتی میبینم با نوجوانی دختری از کشوری دیگه خاطرات مشترک دارم. نه فقط من ... میلیونها هستیم که که با صدای گوگوش و خیلی های دیگر بزرگ شده ایم.
همیشه باید امیدوار بود ساغر عزیز، همیشه :)
راستی یک فضولی: ستار، ابی، مهستی، هایده و ... هم گوش میکردی؟

ابی و هایده که تو خونمه، نمیشه ازشون گذشت، اما مهستی و ستار رو خیلی کم گوش می دادم!
ما هم هزاران بلکه هم صدها هزار تن هستیم که نوستالوژی های نابمون به ایران برمی گرده شیرین!

سوده دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

وایییییییییی عاشق نیمرخ بودم. عاشق ایده ی نو اش عاشق دکور و حرف های مجری. بعدش دیگه تمام ان برنامه هایی که به سبک نیمرخ ساخته شدند نمیرخ نشد که!
منم نمیگویم دوست دارم برگردم اما یادش بخیر یادش بخیر

به همه مون بدجوری فاز میداد، چقدر باید یک برنامه تأثیر گذار باشه که صبح فردایش حرف تمام دختران و پسران در مدرسه باشه!

م.الف.گندم سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ http://kashmar1392.blogfa.com

سلام هفت هفت هفتاد و هفت روزهای اول دانشجو شدنم بود هنوز یادمه تنها رو تخت دم غروب دفتر شعرم دلتنگی فراوان و شعری که سرودم ....
آخرش نوشتم خدایا ده سال دیگه هشت هشت هشتاد و هشت کجام و چه می کنم ...
و ده سال بعد داشتم بادکنکهای تولد سه سالگی دخترم را باد می کردم که یادم آمد از آن خاطره
و حالا دوباره شما مرا بردید به همان اتاق و همان دم غروب

آخی! من 8شت 8شت هشتاد و هشت که مصادف با میلاد امام هشتم هم شده بود، خونه دوستم بودم، دانشجوی تهران بودند، خوابگاه متأهلین می نشستن، برای ناهار رفتیم توی پارک کنار خونه شون ناهار خوردیم و عکس گرفتیم، خیلی زود گذشت!

باران چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:36 ق.ظ

من همونم که یه روز....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد