ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی تو بودن را برای........


پیازها که همیشه توسط شما رنده می شد اشکم را در می آورند، سبزی های پاک شده توسط برادر طعم انگشتان شما را نمی دهد، کیوی ترش تر از همیشه است وقتی خودم پوستش بکنم، و انارها زهر هلاهل می شوند در گلویم.

 هنگام سرخ کردن دانه به دانه کباب ها، بیاد شما می افتم، و بیاد خودم که حتی الامکان از پختن غذاهای سرخ کردنی  بخاطر سختی اش و تنفرم از پریدن روغن داغ بر دستانم و روغن اندود شدن فضا و جامه ام، فرار می کردم،

با آه و ناله خواهر و به تبعش همنوایی برادر از سردی خزان در خانه ام که با ایجاد ساختمان تازه اعمار بغلی سردتر هم شده است، بیاد خودمان می افتم که خزان و زمستان دو سال پیش را در این خانه تازه تأسیس سرد یخی سیمانی چگونه سپری کرده بوده ایم، و جیک نزده و هیچ ناله ای از ما برنخاست(تو از غم بی کسی و من از غم تو)، و آنقدر ناشی و رو دربایستی دار بودیم با همدیگر که نمی دانستیم برای نگهداشتن گرما در خانه و جلوگیری از نفوذ سردی به خانه چه کارهایی باید بکنیم تا نلرزیم،

تو بروی و نباشی و من مهمان دار شوم، بشود که بجای در تنهایی ها به فکر فرو رفتن، اندکی بیشتر بیندیشم از اینکه چه شده ام، چقدر ملاحظه گر، چقدر صبور، چقدر قانع، و از سوی دیگر چقدر بی اعصاب در برخورد و تعامل با دیگران، و چقدر ناتوان در شناخت و هضم و درک دیگران، و تو چه جایگاهی داری در زندگیم، و چقدر خوب شد که با تو أم، و گذشته تو و سابقه زندگی تو و روند تکامل تو کاملا" هم مسیر و هم داستان مسیرهای من است در گذشته، گذشته ای که حتی برادر و خواهرم از آن بی خبرند، و ندیده و نچشیده اند، این است که به تو وابسته تر و نزدیکتر و عمیق تر و همیشگی تر از اینها می اندیشم، و گریه هایم را راه بیرون رفتنی نیست جز با شنیده شدنشان از آنسوی اقیانوس ها توسط تو، این است که با اینها می خندم، با تو می گریم، یکی گفته بود با همه می شود خندید، اما با افراد خیلی کمی می شود گریست،

شاید برای برادر و خواهر خواننده این سخن درشت آید، ولی اقیانوس و مرز بین من و آنها مرا از آنها دور و دورتر ساخته نا خواسته، و نمی فهمم شان، و از این داستان ناراحت نیستم/هستم، بالاخره هر کسی بلوغش را در جایی بدست می آورد،

من کارمندی ام که یازده سال است جامه کارمندی بر تن هر صبح به استقبال روزی پر آشوب رفته و شامگاهان تن و جان  خسته ام را به خانه آورده ام، این وسط و ماقبل این تاریخ در تمام طول دوران تحصیلی ام سحرخیز ترین و صبحانه خورترین فرد بوده ام، من کلا" سر تسلیم فرود آورترین فرد خانواده ام به آنچه باید بکنم بوده ام، و سختگیر ترین فرد در نکردن کارهایی که نباید. این وسط به خود حق می دهم تا همین حد سختگیر و منضبط و آتشی باشم در قوانینی که در چارچوب اختیارات و حکمروایی من حاکم اند!  

نظرات 5 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ب.ظ http://ladolcevia.blogfa.com

یک عاشقانه ی گلایه آمیز!

سوده دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ http://soode61.wordpress.con

چقدر خوب که فاصله ها تو را به مرد چشم شیشه ای نزدیک تر کرده است و مقایسه اش با بقیه محبوب ترش!

بابای عسل چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:38 ب.ظ

چقدر زیبا نوشته ای ساغر. سخنت و احساست را با چندین نفر که در کنار توست و با عشقت زده ای و موضع ات را در برابر انها گفته ای. فکر می کنم خواهر و برادرانت با شناختی که از تو دارند درکت می کنند.
به عنوان یک دوست و کسی که شادی تو را می خواهد می توانم بگویم که" به گذر زمان باورمند باش" و اینکه " روزهای هجرت هم به سر امدنی است".

امیدوار می مانم..........

captain چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:07 ب.ظ http://rkhavari2011.wordpress.com/

در کل خوشم امد از این نوشته ات. میشود در لایه های زیرین این نوشته چیزی را حس کرد. اما نفهمیدم چرا نوشته با مخاطب"شما" شروع می شود و بعد تبدیل به " تو" می شود.!!!

خیلی زیرکانه اید کاپتان!
اصولا" شما مرحله ای از ابراز عشق است در نوشته های من، کسی را شما بگویم عاشقانه ترم، تو شد، خودخواسته، رفتم ورای عشق، صمیمانه تر صحبتی کرده باشم با ایشان!

نگار چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:36 ب.ظ

چه عاشقانه قشنگی.
عشقت ابدی بانو جان.

مرسی نگارا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد