ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خموش و یک جهان سخن بود.....


1.      دیروز نیامدم سر کار، ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم، بیدار شده و آماده شده و همراه برادران راهی می شدیم که زنگ آمد که، پس کجایید؟ دیده نمی شوید، و ای دل غافل، مسافر تنهای ما رسیده بوده نه تنها ساعتی دیرتر بلکه یکساعت زودتر، و بجای 6، پنج به زمین نشسته و این هم چونان همیشه به سان مرغ پر کنده ای به سرعت برق و باد آمده بیرون، و دیده هیچکس به استقبالش نیامده، و خب البته مهربانی از دوستان و به آن زودیِ صبح رفته بوده به استقبالش، خلاصه چنین شد که ما بی مهمان بازگشتیم و صبحانه ای فراهم نمودیم در راسته کاری ایشان، و تشریف آوردند، و اولین چیزی که خریده بودند یک بسته کامل ماسک بود برای جلوگیری از ورود آلودگی ها به دهان و حلق و بینی مبارک!

2.      کسانی که با مقوله مهمان راه دور و دیدارها و عطش و استسقاء و بیابان پیش رویش آگاهی دارند می دانند، در چنین مواقعی روز و شب مسافر زیاد تنظیم نیست و ممکن است پرت و پلا بگوید و یا هم شاید هنوز یخ هایش آب نشده باشد و تعارف گونه برخورد نماید، میزبان و یاران فسیل در یکجای مثل ما نیز ایضا"، آدم یک طوری است که انگار یک جای دلش می کوبد به هم که هی! این همان است که برایش تب ها کرده ای، بخاطرش گریه ها، دور بوده ای ازش، پشت تلفن شاید عرها زده باشد برایت، صدایش گرفته بوده خواسته بوده ای تسلا دهی و یا بالعکس از پیج ترول مشهدی تبادل جوک کرده و خنده ها کرده اید، باید ثانیه ها را متوقف کنی، باید نخوابی، باید هیچ جا نروی، و هیچ کس را نخواهی بیاید این باهم بودنتان را از شما بگیرد، همه اینها به ذهنت هجوم می آورد اما زبانت یکسره بهش می گوید اگر خوابت می آید برو بخواب، سعی کن لااقل چشم هایت را ببندی و ریلکس کنی، بعد سعی کنی با دقیق شدن در چهره اش بفهمی الآن خوابیده یا بیدار است، بعد نفهمی و روبرویش بنشینی روی قالیچه کوچک کنار در و سیگاری آتش بزنی و چشم ازش برنداری تا اطمینانت کامل شود از خفتنش بعد بروی و یواشکی با تلفن گزارش دهی حال و هوایت را به دیگران...

3.      خنده هایش فرق کرده اند، خنده هایش را گم کرده است، با خودم فکر می کنم چه دنیای نکبتی ست این که نبینی و ندانی کِی خنده های عزیزت فرق کرده است، و از کی لب هایش دیگر مثل سابق باز نمی شوند گاهِ خنده، و چه چیزی باعث شده است در این دو سالی که ندیدی اش که با لب نه چندان باز بخندد، مگر می شود خنده آدم هم تغییر کند؟ ...........

4.      وقتی برادر بزرگتر که دوازده سال است ندیده اش در آغوشش گرفته و عر میزد و من سعی داشتم با جملاتی نظیر این که،" الآن خسته است مدت طولانی در راه بوده نمی تواند سر پا بایستد، این کارها باشد برای بعد، باز فرصت پیدا می کنیم عر هم میزنیم باهم، بسه، ......." غائله را به خوشی ختم کنم فهمیدم شده ام یک انسان بی روح، غیر لطیف و خشنی که کمونیست وار سعی دارد برای هر عملی تایم تعیین کند، و دلم گرفت از این همه خشونتم.....

5.      امروز بی دریغ طولانی ترین روز کاری ام خواهد بود، شاید حتی شبیه لحظاتی از زندگی کارمندی سوده وقتی بیاد بچه اش می افتد در خانه، به اینکه نماند تا تربوز جایزه بگیرد، دلم خواست پاره کنم این بندهای خاکستری را از دور دستها و پاهایم........

پ ن: خواهر داشتن حتی دور، حتی اگر خنده هایش تغییر کند، و میوه نخورد، نعمت است. دارم اینروزها، ناباورانه، خدا کند تا شب که بر می گردم یخ هایم آب شده باشند.........