ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تمدید اقامت شدم و فرش هایم را هم پهن کردم!

ما افغان ها رسم داریم دختر که را که نامزد کردیم تا زمانی که ببرندش در اعیاد طول سال برایش عیدی می آورند، و اعیاد فطر و قربان دو عید اصلی ماست، و خب ما دختر نامزد کرده ایم، این شد که تقریبا" در تمام طول ماه مبارک رمضان در فکر این بودیم که چگونه مراسمی بگیریم و چه کادوهایی به پسر بدهیم و چه پذیرایی کنیم و چه و چه که روز سوم عید بخوبی ختم بخیر شد، پسر و خواهرش از شهرشان آمده بودند و کادوهایشان را ارائه نمودند و ما نیز ولی این ِیک روی قضیه است، اینکه یک داستان به این کوچکی چقدر ذهن من را مشغول می کند بعد دیگر قضیه است، اینکه چند دست لباس را داده باشم تن دختر و انداز براندازش کرده باشم و باز راهی بازاری دیگر شده باشیم، و با وجود اینکه خودم در مراسم های عیدی هایم لباس های بسیار باز و راحتی پوشیده بودم و این نباید بپوشد چون سن و سالش اقتضای لباسهای مناسبتری می کند و اینکه اصلا" برازنده یک دختر نوزده ساله نیست که لباسش شبیه لباس من بیست و هشت ساله دوران نامزدی ام باشد در مراسم های عیدی اش و اینرا باید حلاجی کنم و البته دختر می فهمد ولی تا فهمش من خیلی خود خوری می کنم، و رفته ام برای خودم هم یک دست کت و دامن مناسب عمه عروس خریده ام متفاوت از تمام لباس هایم که در چمدانها بالای کمد حبسشان کرده ام!، این بعد های دیگر قضیه است.

قبل از ماه رمضان به دکتر متخصص پوست مراجعه کرده بودم چون پوست روی گونه ام مخصوصا" در اوقات بی خوابی و استرس تیره رنگ می شود و آقای متخصص دو گونه کرم داد برای یکماه و الآن یکماهش تمام شده و بجز تغییر بسیار نامحسوس کلی تغییری روی گونه ها و زیر چانه نیامده و ناراحتم!

نمی دانم باید یک دو سه می کردم و نکردم یا خیر، ولی همینطوری ادامه می دهم، یکی از دوستان دوره لیسانسم که وکیل است بدنبال دادگاه موکل مشهدی اش برای یک روز آمد مشهد، این بار دومی است که برای این پرونده می آید، و بخاطر داشتن دو فرزند دوقلویش نمی تواند حتی یکشب بماند تا با فراغت بیشتری به دید و بازدیدمان برسیم، برای این سفرش از مدتها قبل چت و مکالمه داشتیم و قرار شده بود صبحگاه که می رسد موکلش بدنبالش به فرودگاه برود و مستقیما" به حرم بود و من بعد از حرکت ایشان به سمت حرم بروم و بعد دادگاهش که در مزخرف ترین ساعت روز یعنی دوازده ظهر بود برویم موجهای آبی!!!! بله دوست بالای صد کیلویی ام از مدتها قبل آرزوی چند ساعت جیغ و فریاد آبکی داشت، تا به آب رسیدیم دو بعدازظهر شده بود، بگذریم که علیرغم تصور من از نرخ های جدید بی خبر امسال یکباره قیمت ها را از بیست به چهل هزار تومن کشانده بودند و دود از کله ام بلند شد در آن لحظه، ولی خوب به خنده هایمان در رودخانه و بعد هر بازی اش می ارزید، من بیشتر به تقلاها و ترس ها و عکس العمل های دوستم می خندیدم، سوار یو که شدیم اولش داشت رسما" جیغ و فریادهای از سر شادی می کرد که یکهو دیدم سکوت است و سکوت و چون من جلو نشسته بودم نمی توانستم برگردم و حالش را بپرسم، و وقتی پیاده شدیم دیدم که قیافه اش سرشار از سخن است و انگار تازه زیپ جیغ هایش باز شده، اینقدر خندیدیم که دهانمان درد گرفت، و جالبی داستان اینجا بود که هر وسیله ای را با ترس و لرز سوار می شدیم ولی بعدش می فهمید چقدر حال داده است بهش!

من هم که مدتها بود نخندیده بودم و این دوست دوران لیسانس بالای صد کیلویی ام تنها دوست من در دوران ارشد بود چون در دوره ارشد نتوانستم با بچه های اتاق و دانشگاه پیوند بخورم و خانه همین دوستم که آن زمان بخاطر نداشتن فرزند فراختر هم بود تنها ملجأ و پناهگاهم بشمار می آمد و دوست و همسرش همیشه آغوش بازی برای تنهایی های من بودند.

بعد شب که به خانه رسیدم صدایم در نمی آمد، و آنقدر خسته بودم که حتی نتوانستم از دوستم که پرواز برگشتش هم کنسل شده بود و غصه بچه هایش را می خورد بپرسم پرواز بعدی ساعت چند بود و کی رفت و غیره، فردایش فهمیدم بیچاره بجای نه شب ساعت یک و بیشتر از آن رسیده خانه اش!

تکراری نیستم این روزها، از بعد عید فطر چندین مهمانی و جشن داشته ایم، عیدی برادرزاده، تولد نوه عمو، ولیمه تولد دو نوه عموی دیگر، بازدید از نوزاد یکی از دوستان، مهمانی منزل خاله دامادمان، و اوووووو اگر بعلاوه ده روز آخر ماه رمضان که هر شب افطاری بود و افطاری شب بیست و هشتم خودمان بکنیم خیلی می شود، و این برای منی که در یکماه یا فوقش دو هفته یکبار هم رخ نمی داد یعنی خیلی تحرک و در متن زندگی بودن، و بد هم نیست، فقط اگر مادرم مریض نباشد، و خوشحال باشد، و اینطوری که یکروز خوب است و پنج روز خوب نیست نباشد، من توقع بالایی ندارم، که از اینهمه قند و چربی و هورمون و عفونت یکهو خوب خوب شوند، همان پنج روز خوب و یکروز بدش را هم قبول داریم، آخر اینطوری روح زندگی از تمام ما می رود، یا اینکه خود را سنگ پا کرده به همه چیزمان برسیم و این را بگذاریم بحال خودش، می شود یعنی؟؟؟




نظرات 4 + ارسال نظر
شیرین شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:49 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogfa.com

چقدر اتفاقات جورواجور ساغر جان!!!
حتما حسابی سرگرم مقدمات عروسی هستید و خرید و ... مبارک باشد.
بابت بازی در آب هم کار خیلی خوبی کردید. هیچ چیز بهتر از خنده و قهقهه از ته دل حال آدم را خوب نمی کند. مراقب خودت باش، امیدوارم مادر نازنینت بهبود پیدا کند.

مرسی شیرینم!
مادرم ی دو سه روزهبلطف دعای شما عزیزان بهتره، گرمش میشه پنجره ها رو باز میکنه و هزار لا لباس تنش نیست! امیدوارم ادامه پیدا کنه تا بهبودی کامل!

yadavar شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:28 ب.ظ

اﻟﻬﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ ﮔﻠﻢ.

سارای شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:09 ب.ظ http://damanekhali.blogfa.com

ساغر جانم سلام // خوبی؟ به نظر میاد که ان همه مهمونی و دیدار و جشن حالتو خوب کرده باشه و موج های آبی خوبتر... خدا را شکر.. یعنی چی اقامتت تمدید شد؟؟ تا کی ایران خواهی بود؟؟/

فعلا" که تا اخر امسال اقامت گرفتم، موندن و رفتنم دست من نیست دست تونی ابوته!

سوده دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:46 ق.ظ http://soode61.wordpress.com

دارم تصور میکنم توی پنجاه کیلویی را با دوست صدکیلویی جیغ زنان و اب بازی کنان

خوشی هایت همیشگی و رنگارنگ

تصور کن سوده که خیلی بامزه است حتی تصور کردنش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد