ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

پس از ماه ها، سلام!

نمی دانم از کجا شروع کنم، از آخرین نوشته ام پنج ماه و بیش می گذرد و اتفاقات مهمِ بسیاری در این مدت رخ داده است، اول از همه بگویم بعد از یک دوره سخت و مایوس کننده دوباره به زندگی برگشته ام.

سال دو هزار و نوزده سالی پر از موفقیت و دستاورد بود برایم، گواهینامه گرفتم، رایان و خودم دوره جدیدی را در زندگی مان شروع کردیم که در ابتدا طاقت فرسا بود اما گذشت، دیپلما را با کسب بالاترین درجه به اتمام رساندم و ماه مارچ مدرک می گیرم، همسر سیتیزن شد و نامه زمان امتحان سیتیزن خودم هم آمده است، تنها یک اتفاق خیلی ناجوانمردانه در سه ماه آخر سال رخ داد که چرخ اقتصاد خانواده کوچک مان را از کار انداخت و در بدترین شرایط اقتصادی زندگی مشترک مان واقع شدیم، چهار ماه از شروع به کار نسبتاً خوب و مناسب همسر می گذشت که یکروز با روراستی تمام نامه سبکدوشی اش را بهش دادند و روانه خانه اش کردند، گفته بود منیجر از بخشی از روند کار راضی نیست اما هرگز فکر نمی کردیم تا این حد جدی باشد که بیرون بیندازندش که نبوده است و بعد از چند روز و شنیدن خبر انتصاب یک کارمند سابق تازه بیکار شده شان از جای دیگر در پست همسر فهمیدیم قضیه از کجا آب می خورد.

تا الآن بالای ده جا رزومه فرستاده است و بیش از پنج بار مصاحبه شده اما هنوز بیکار است.

از آنطرف ولی من در یک موسسه خوب و خوشنام در همین حوالی خودمان استخدام شده ام و از آخر ماه فبریه شروع به کار خواهم کرد، گرچه کار پارت تایم و سبک و خارج از دانش و تخصص من است اما کار کردن با آن موسسه که گفتم می ارزد به این چیزهایش.

پسر سه سال و یکماه و نزدیک سه هفته عمر دارد و فارسی و انگلیسی اش عالی و فصیح است، بخاطر اتمام دوره درس من روزهای مهد کودکش از سه روز به دو روز تقلیل یافته و این باعث شده دوشنبه و جمعه ها که می رود با خرسندی و اشتیاق بیشتر برود.

خبر مهم و اصلی و مهیج و دوست داشتنی دیگر که مایه نبودن های اخیرم در همه جای مجازی و اینجا شد اما این است که "دخترم باران" در وجودم موجود شده است....

حکایت روزهای سخت اول بارداری و تنهایی و غربت را نمی کنم چون حتی از یادآوری اش حالم دگرگون می شود، الآن حدود دو سه روزی می شود که حس می کنم به زندگی برگشته ام و امروز پس از حدود سه ماه تمام، سلامی دوباره به آشپزخانه کرده ام و خانه بوی آبگوشت گرفته است و همسر و دلبند رفته اند دنبال سبزی خوردن.

براستی تنها زمانی قدر سلامتی ات را می دانی که ازت سلب شود، که از انجام عادی ترین امور زندگی عاجز شوی.


نظرات 6 + ارسال نظر
زهرا شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 03:00 ب.ظ https://farzandenakhaste.blogsky.com

برا همسریتون متاسف شدم باز خوبه شما سرکار رفتین. قدم گل دخترتونم مبارک. غربت سخته ولی با داشتن همسر خوب و مهربون همه چیز شیرین و قابل تحمله. راستی پارسال من دخترمو میخاستم ببرم موسسه زبان مشهور ولی گفتن باید کلاس اول بره و نوشتن یاد بگیره بعد بیارینش!! پیشنهاد شما چیه؟

ممنونم از کامنت تون زهرا بانو، من متوجه سوال شما نشدم، آیا می خواهید دخترتون زبان دیگری بجز زبان مادری یاد بگیرد یا در کشور دیگری هستید و برای زبان مادری می خواهید وارد فاز آموزش شوید؟

مریم سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 06:31 ب.ظ

تبریک عزیزم.این خبر خوش به همه چیز می ارزد. کار جناب همسر هم راس و ریس میشئد. دیر و زود دارد سوخت و سوز نداره

ممنون عزیزم

مادر سه ویرانگر چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 02:48 ب.ظ

یعنی چی!!!!!!!
اونجا هم پارتی بازی هست؟!
نگو هست که تمام تصورات خوبم از اونجا بهم میریره

همه جای دنیا یک شکله، بعضی جاها واضح تر بعضی جاها در خفا!

منجوق سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 04:00 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

مبارک باشد بانو
هم دخترک و هم بازگشت شما
ایشالا که همسر هم به زودی مشغول کار خوبی بشوند

ممنون عزیزم

زری سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 09:33 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

تبریک بابت بارداری اتان، انشاالله به سلامتی.
امیدوارم کار شوهرتان هم درست شود.

ممنون عزیزم

منجوق دوشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 12:22 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

بابا بیا یه چیزی بنویس
در مورد کرونا که میتونی بنویسی

چند روزه می خوام بیام نمیشه، چشم الساعه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد