ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از روزهای گذشته

برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود.

از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین داشتم پسر است.

آن موقع که تست را گرفتم هفته پنجم یا ششم بارداری بودم( بر اساس احتساب تقویم پزشکان که تاریخ آخرین پریود را برای بارداری در نظر می گیرند در صورتی که آنموقع هنوز زن باردار نیست، از اینطرف برای رفع این کسری هفته چهلم بارداری را تاریخ زایمان می دانند که اگر هر چهار هفته را یک ماه بحساب بیاوریم انگار زن در انتهای ماه دهم زایمان می کند!)

خب با خود گفتم در بدترین حالت ممکن است مثل بارداری نخست ویار داشته باشم پس شروع کردم به فریز کردن چیزها مثل قورمه و مایه ماکارونی و از این دست، تازه قصد خرید و سرخ کردن و نگهداری پیاز را داشتم که ویار شروع شد و در کمال تعجب خیلی بیشتر و وحشتناک تر از بار اول.

شاید هم من فکر می کردم اینبار با آب و هوا و طبیعت و مردم و عرف اینجا خو گرفته ام و همه چیز برایم آسان تر خواهد بود، با خودم فکر کرده بودم همه جا را بلدم، دوست پیدا کرده ام، رستوران های بد و خوب را می شناسم، پس حتما" اینبار حال بهتری خواهم داشت، نگو همین انتظار بالایم و عدم توقع  از شرایط بدتر کار دستم داد.

اوایل با خود گفتم خب این هم طبیعت من است، حتما" بهتر خواهم شد، اما نه انگار خیلی متفاوت بود، اوضاع روحی و جسمی هر دو بشدت افتضاح بود، تمام مدت دراز به دراز افتاده بودم و یارای هیچ حرکتی نداشتم، غذا، میوه، شخص رایان و همسر جان و تمام خانه باز بوی لجن گرفته بود. خدایا شکر که دوره آموزشی درست روزهای اول بارداری ختم شد و من از استرس درس و امتحان و کنفرانس رها شدم، پسر هم سه روز به مهد می رفت، همسر هم درست از همان هفته هفتم هشتم بارداری ام خانه نشین شد، که گرچه بسیار ناباورانه و غافلگیرانه بود اما بشدت بخاطر حال بد من برایم خوب شد.

نه آنها کاری به کارم داشتند و نه من، رایان رسما" افسرده شده بود و حتی مدتی از من قهر کرد. حالم بد بود.

و این حال بد تا هفته های شانزدهم هفدهم هم ادامه پیدا کرد و بعد بهشت به رویم رخ نمود.

ویار بطرز سلانه سلانه و آرام از من خارج شد و دوباره به حال اول برگشتم. این وسط دو کیلو وزن کم کردم.

تازه به خود آمده بودم و دست بکار شده بودم که فهمیدم دیابت بارداری دارم. متاسفانه دکتری که باید آزمایش های هفته سیزدهم را چک می کرد میزان قند خون من را طبیعی اعلام کرده بود، در حالیکه از همان آزمایش باید نتیجه دیابت گرفته می شد و برای آزمایش بعدی معرفی می شدم، نشده بود و پزشک متخصص وقتی بخاطر سزارین بودن و تقاضای مجدد سزارین با من مصاحبه می کرد اینرا متوجه شد، آن موقع هفته بیست و سوم بودم، هفته بعدش آزمایش دادم و فهمیدیم بله دیابت بارداری دارم، بعدها که به قبل رجوع کردم دیدم آن همه بیحالی مضاعف و تشنگی شدید و ادرارهای فراوان همه بخاطر دیابت بوده، تا هفته هفدهم که حالی نداشتم، از آن هفته تا بیست و سوم که حالم بهبود پیدا کرد هم روحم از دیابت باخبر نبود و هیچ پرهیزی هم نداشتم و حتما" این بیخبری در بالاتر رفتنش بی تاثیر نبوده است.

از آن موقع تا الان که هفته سی و دوم بارداری را می گذرانم در رژیم هستم، و و زنم از اول بارداری تاکنون فقط سه کیلو بالاتر رفته است که باور کردنی نیست، برای رایان تا این موقع حدود چهارده پانزده کیلو اضافه شده بودم!!!

خواهرم برای زایمان از ماهها قبل بلیط گرفته بود، با بروز کرونا تصمیم گرفتم مانع سفرش شوم اما او مقاومت می کرد و می گفت بگذار شرایط را ببینیم شاید بهتر شد، نهایتا" هفته پیش از شرکت هوایی که بلیط گرفته بود برایش ایمیل زدند که پرو ا ز شما کنسل است و باید تا منظم شدن پروازها صبر کنید و می توانید بعدا" تاریخ جدیدی برای بلیط تان اعلام کنید.

به مرگ گرفتمان و به درد راضی شدیم. منی که تجربه عالی زایمان اول با حضور دلسوزانه خواهر را داشتم حالا به همین راضی ام که دخترم به خیر و سلامتی الی ختم دوره اش در وجودم بماند و خدای نکرده بخاطر دیابت یا استرس یا هر چیز دیگر زودتر و نارس نیاید.

این روزها حال خوبی دارم، بسیار خوب، رایان را بطرز عجیبی بیشتر از قبل دوست دارم و زندگی با همه تکراری بودنش زیبا و دوست داشتنی است.

دنیا را کرونا برداشته و امیدی به حال بهتر برایش نیست، کرونا حل شود بیماری ناشناخته جدیدتری بروز خواهد کرد، رسوم متعارف جاری در دنیا تغییر کرده و خواهد کرد.

آنقدر در شرایط جدید دست و پا زدم و در خود حلش کردم که فکر می کنم بمحض میسر شدن اولین فرصت باید بروم ایران و مادرم را سیر ببینم چون فکر می کنم در معادلات جدید دنیا یکی از چیزهایی که ممکن است سرم بیاید از دست دادن اوست، و من اینرا بطرز وحشتناکی باور دارم و تمرین کرده ام. شاید هم نباید اینطور منفی باشم اما بنظرم آماده کردن خود برای بدترین ها بهترین راه هضم بموقعش است، فقط آرزو دارم مادرم دختر را هم ببیند و ببوید، هیچوقت مرگ را به این حد نزدیک احساس نکرده بودم.

پ ن: درست امروز که اینرا نوشتم خانواده های بسیاری در کابل به عزای مادران و دختران تازه زایمان کرده شان بهمراه نوزادان معصوم شان نشسته اند، طالبان یا داعش، فرقی نمی کند کدام یک از این گروه ها، مهم این است که اینها با تمام این حیوانیت و توحش شان کسانی اند که دولت افغانستان سعی تمام در صلح با ایشان دارد، رفته اند سراغ کشتار پزشکان خارجی کارمند، وقتی با در بسته مواجه شده اند برای دست خالی برنگشتن رفته اند سراغ بیماران نسایی ولادی و کشتار کرده اند، آدم از مشترک بودن در نام آدمی با اینها خجالت می کشد....


نظرات 3 + ارسال نظر
منجوق جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 04:46 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

برای خودت و دخترت و مادرت آرزوی سلامتی می کنم
منهم در بهتم که چه جور جانوری میتواند مادر و نوزاد را بکشد

Sakina یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:28 ق.ظ

همیشه وبلاگت رو میخوانم و دنبال میکنم. ایشالا دخترت صحیح و سالم به دنیا بیاد و در کنار خانواده چهارنفری تون لحظات شادی رو داشته باشی.

ممنون عزیز، پایدار باشید.

سارا سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 03:27 ق.ظ

ساغر جان سلام.
چند روزی هست که وبلاگت را پیدا کردم و شیفته قلم زیبایت شدم. روزی نیست مه وقت و بی وقت به اینجا سرنزنم و نوشته های زیباییت را نخوانم.
یه جورایی چیزهایی که نوشتی را درک میکنم. منم هم چند سالی هست که به دیار غربت مهاجرت کرده ام و با همسر و فرزندانم سعی در ریشه دووندن در این خاک جدید را داریم. بعضی وقت ها احساس میکنم روزی اینجا خونه من خواهد شد. خیلی وقت ها فکر میکنم که آرزوی آخرم اینه که در وطن چشم از دنیا ببندم و روزی نه چندان نزدیک بالاخره برمیگردم به وطن

ممنون بابت کامنت، ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها، میشد با خود ببرد هر کجا که خواست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد