ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در من هزار مادر روییده است!

روزهای آخر سال میلادی است، قرنطینه که شکسته شد با دوستان نزدیک و دو سه فامیلی که داریم مراوده کردیم، برای دو شب یک ویلا در منطقه ای تفریحی اجاره کردیم و رفتیم، آنجا فهمیدم درونم چه غوغایی ست، وقتی سر موضوعی که می شد با حرف زدن حلش کرد حرف نزدم و بجایش توقع کردم ازم بپرسند و نپرسیدند و ختم به قطع رابطه موقتی با آن دوستانمان شد.

بلافاصله بعد از آن رخداد در یک مرحله جدید از دریافت ها و نتیجه گیری ها قرار گرفتم، با همسر هم صحبت کردم و به این نقطه رسیدیم و باور مند شدیم که با همه معاشرت کنیم اما ازین ببعد هیچکس را رفیق صمیمی نخوانیم، که نیست و نمی شود، سطح های اجتماعی و اقتصادی و نگرش های آدم ها خیلی باهم متفاوت و از هم دورند، غربت نشین ها می فهمند چه می گویم، اینجای زندگی جایی نیست که بتوان رفیق واقعی پیدا کرد، همه درحال پیشرفت و صعود هستند، همه برای خانواده خودشان کوهی از عشقند، و اکثر آدم ها دم غنیمت شمار و خودخواه!

یکهو به خود آمدیم و دیدیم چه احمقانه تمام برنامه های دورهمی و تفریحی مان را موکول به نظر جمعی آن گروه کرده بودیم انگار خوشی بر شخص خودمان و خانواده کوچکمان بدون جمع حرام بوده، یکهو دیدیم چه همه آدم هست منتظر یک ندای ما که معاشرت کنیم، بی توقع زیادی، درواقع اکثر رفاقت های اینجا گذراست و کسی حقیقت وجودش را رو نمی کند، به اشتباه فکر کردم صمیمیت که به جایی رسید می شود چشم در چشم از رنجش گفت و در جواب قربان صدقه شنید، اشتباه کردم.

تا الآن دو بار با دو خانواده دیگر بیرون رفته ایم و یکبار مهمان داشته ایم، و این هفته هم شب سال نو مهمان هستیم به هیچ کس هم توضیح نداده ایم و نمی دهیم که برنامه مان چیست!

چند روزی می شود که غذای کمکی برای دختر را شروع کرده ایم، میوه های پوره آماده و سرلاک، امشب بهش بروکلی و هویج پخته و سالمون دادم، دوست داشت، صبحانه سرلاک یا آووکادو، موز و یا تکه های گنجشکی نان آغشته به خامه می دهم، برای رایان هر چیزی خودمان می خوردیم می دادم و خوش خوراک و قوی بود، دختر اما نازک است، امیدوارم در آینده خوش خوراک باشد.

به کسی نگفتیم اینجا، ولی خانه با آفر خوبی مواجه شد و موافقت کردیم، الی دو هفته آینده کارهای اداری اش انجام نی شود و تا سه ماه بعد باید منتقل شود، از هفته بعدی دنبال خانه خواهیم بود.

زندگی با تمام زیبایی ها و زشتی هایش جریان دارد، و من در رابطه با همسرم دچار یک اتفاق جدید شده ام، انگار احساس های نوزده ساله او حالا در من رشد کرده و می کند، همیشه از خدا خواسته بودم من را به این مرحله از دوست داشتن برساند، که تبدیلم کند به یک عاشق، که مثل جان دوست داشته باشمش، حالا هر روز به این نقطه نزدیکتر می شوم بعد ده سال زندگی، خدا کند تا چهل سالگی این خواست درونی ام هم به حد اعلی برسد، دیگر چیزی از زندگی نمی خواهم.

زندگی هنر است و آرزویم این است که هنرمند باشم!





نظرات 1 + ارسال نظر
ربولی حسن کور چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1399 ساعت 05:45 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خب خداروشکر که اوضاع رو به بهبود است
یکی از دوستان غربت نشین میگفت اینجا با افرادی معاشرت می‌کنم که تنها نقطه اشتراکمان هموطن بودن است و اگر در ایران بودیم به آنها حتی نگاه هم نمی کردم!
راستی توصیه می کنم به باران خانم تا یک سالگی ماهی کنسرو شده ندهید
به دلیل وجود مقدار اندکی جیوه که بدن کودک تحمل آن را ندارد

وای دوستتان چقدر خوب گفته، دقیقا" ما هم با خودمون میگیم ببین به کجا رسیدیم بخاطر اولاد و ترس از تنهایی به چه کسانی حال دادیم در کنارشان هستیم بعد اینها دل ما رو می شکنن، با احترام به حقوق کل بشر و انسان که هرگز نباید سطح بندی بشه ولی این حقیقته که آدم ها در سطوح مختلف اجتماعی خیلی سخت می تونن کنار هم دوام بیارن.
کنسرو نمیدیم هرگز، سالمون تازه بخارپز بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد