ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خانه من

هفده روز از اقامت در خانه جدیدمان می گذرد، روزهای نخست هر لحظه از شدت ناباوری و نشاط پر از هیجان و انرژی مثبت و امید و عشق بودم، خانه دو برابر شده بود، دو اتاق به چهار اتاق، یک هال به سه سالن تبدیل شده است، بچه ها از گل صبح سرشار و مست هستند، با وجود دختر نه ماهه و پسر شر و شادان کار به کندی پیش می رفت اما باز هم با شرایطی که داشتیم بنظرم عالی پیش رفت، آهسته آهسته وسایل در جای خودشان نشستند، پنجره ها را از داخل دستمال کشیدم و توری ها را در آوردم و بعد از تمیز کردن دوباره نصب کردم، دو آخر هفته ای که گذشت با همسر برای خرید چیزهایی که لازم بوده بیرون رفته ایم و باز برگشته ایم به ادامه کارها. وسایل منظورم چیزهای کوچک دل خوش کنک مثل شیشه های دکوری و وسایل سرویس بهداشتی است و بودجه برای منظم کردن دو سالن کوچک اضافه شده فعلا" موجود نیست و ما هم عجله نداریم، انشاالله به مرور به آن هم می رسیم.

قصد داشتم اگر توانستیم در حد پذیرایی از دوستان مان منظم کنیم یک مجلس مختصر ختم قرآن برگزار کنیم تا خانه به یمن کلام خدا و حضور روزه داران منور و بیمه شود  و این چیزی است که با تمام وجود بهش ایمان دارم و هر آنچه دارم و داشته ام را مدیون دعاها و خلوص نیت خودم و مادر عزیز تر از جانم هستم، از اینرو امروز بعد از صحبت های فراوان و نوشتن و خط زدن های بسیار رسیدیم به لیست پنجاه نفری مهمان های مان و سفارش غذای مختصری به آشپز آشنا دادیم و یکشنبه آینده افطاری دارم، مهمان ها هم چند خانواده ای هستند که از روز اولی که آمده ام آشنا شده ایم و قبل از ما تشکیل شده بودند و حول پسر عموی همسر که بزرگ شان است گرد آمده اند و او را ماما( دایی) خطاب می کنند، اکثرا" سابقه مهاجرت به ایران دارند و چندین وجه مشترک دیگر، غیر از اینها افراد بسیار دیگری هم هستند که ما را می شناسند و در غم و شادی همدیگر شریکیم اما توان ما در حد همین افراد نزدیک است.

این اولین باری است که پذیرای  این تعداد مهمان در منزلم هستم که گرچه غذا آماده خواهد بود ولی برای من بچه دار حتی تدارک چای و خرما و سبزی هم کلی است، دیشب یکجا افطاری مهمان بودم و وقتی دیدم میزبان کلی ظرف و قاشق و چنگال دست نخورده و تمیز دیگر علاوه بر آنچه استفاده شده بود دارد رو به خانمی که کنارم بود گفتم و او گفت هر وقت رایان هم به سن یاسین که بیست و چند سال دارد رسید تو هم سرویس پذیرایی و میزبانی ات به حد شیرین خانم خواهد رسید و این بهترین توجیه و عقلانی ترین پاسخ بود هرچند شیرین خانم فقط سه سال از ساغر بزرگتر است!

با همسر که در خلوت گپ می زنیم همه آنچه شده است را مرهون لطف خدا و قناعت و برنامه ریزی مان و بعد از آن شرایط مساعد اینجا می دانیم، اینکه در جایی ساکن و مقیم شده ایم که راه پیشرفت و صعود هموار است و اگر بخواهی می توانی به آنچه می خواهی برسی  بدون اهمیت داشتن اینکه از کجا آمده ای و که هستی وگرنه اگر ما هزار سال هم در افغانستان می ماندیم شاید نمی توانستیم ظرف فقط سه سال خانه مان را به دوبرابر وسعت بدهیم و یا اگر ایران می بودیم شاید هیچوقت نمی توانستیم کمترین وام مسکن را صاحب شویم، در حالیکه اینجا با اینکه چندان درآمد بالایی هم نداریم اما توانستیم چنین قدمی برداریم.

یک موضوعی که در این برهه از زندگی بهش رسیدم این بود که من تابحال نمی دانستم علاوه بر غم که بسیار غربت را پررنگ و بی خاصیت می کند، شعف هم باعث دلتنگی می شود وقتی لبریز از نشاط یک پیروزی هستی اما تنهایی، وقتی پر از حس پرواز در آغوش عزیزانت باشی اما ازت دورند، وقتی دلت می خواهد دست های مادرت را ببوسی بخاطر آنهمه تسبیحی که لمس کرده و پیشانی ای که آنهمه به خاک زده تا تو دلت آرام تر باشد و نیست، و دور است، دور بودند برای شریک کردن حسی که داشتم وقتی پا به خانه ام گذاشتم، وقتی با وجود باران کوچک بسته های شکستنی را دانه به دانه چیدم و باز کردم و با هر بار باز کردن و در جایش نهادن مغرور شدم از این همه ظرافتی که داشتم در بسته بندی، از نظر تماس هم که فقط خواهر کانادایی مجهز به اینترنت پر سرعت بود و توانستم یک دل سیر ویدیو کال کنم و تمام درز و دورز های خانه را به جزئیات بهش نشان بدهم و او بگوید فلان چیز را بگذار فلان جا و فلان کار را بکن و.....

بقیه در حد چند عکس و فیلم کوتاه دیدند و مشعوف شدند و حتی خواب از سرشان پرید و حتی شاید بغض کردند از شادی این دستاورد ما اما دور.....

مادرم گفت تو همان ساغر کوچولویی هستی که یکبار وقتی فقط کلاس دوم ابتدایی بودی یک صبح قبل از مدرسه رفتن طوری که من نبینم و نشنوم داشتی از مادربزرگت پنج ریال تقاضا می کردی تا با پنج ریالی خودت بشود روی هم یک کیک نمکی بخری و من را آتش از درون سوزاند و رفتم در حیاط پشتی تا دلم خواست گریه کردم و از خدا خواستم هرگز در زندگی آینده ات خوار نشوی و برادر بزرگ گفت تو همان ساغری هستی که در کابل ساعت شش صبح زمستان بیدار می شدی و بعد از نماز و یک لیوان چای پر رنگ راهی می شدی برسی به کلاس زبان و بعد ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از آنجا به اداره محل کارت، پس گوارای وجودت بهترین ها که لایقش هستی!

متاسفانه من به چشم زخم اعتقاد دارم اما بقول همسر تا دلت صاف و صیقلی باشد و تا برای دیگران هم بخواهی از گزندش در امانی، پس آرزو می کنم همه عزیزانی که می شناسم و دوستشان دارم به تمام آرزوهای مادی و معنوی شان برسند و در سلامت حظش را ببرند.




نظرات 12 + ارسال نظر
غ ز ل دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:03 ق.ظ https://life-time.blogsky.com/

من هم با حرف همسرتون موافقم ساغر جان
آدم تا شکرگزار باشه و از داشته های دیگران خوشحال باشه خدا زندگیش رو به خیر محافظت کامل میکنه
منزل جدیدتون مبارک

ممنونم عزیز دل

ربولی حسن کور دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:36 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
باز هم منزل نو مبارک
دقیقا مسئله همین چیزیه که گفتین الان جایی هستین که هرکسی میتونه به چیزی که لیاقتشو داره برسه
فقط شرمنده من کیک نمکی یادم نمیاد توی ایران میخوردین؟

ممنونم، کیک نمکی چیه؟ توی پست نوشتم ازش؟؟؟

منجوق دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 05:14 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

مبارکت باشه عزیز دل از خوشحالی برات گریه کردم امیدوارم همیشه رو به پیشرفت باشی
وان یکاد بخوان

عزیز دلید، قربان آن دل پاک و با محبتتون

سارا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:29 ب.ظ

ساغر جان
بهترین ها را برایت ارزو میکنم. کاملا درکت میکنم. من هم به همراه همسر و فرزندانم مهاجرت کردیم. و بارها و بارها شده که غم دوری از خانواده چون سیل به چشم‌هایم راه پیدا کرده. چه نه فقط در غم و دلتنگی ، بلکه به کرات برای شادی ها و موفقیت ها و آرامشی که در زندگی ام دارم ولی جای خالی پدر و مادر همیشه خالی هست و هیچ چیزی جایگزینش نیست. بارها شده که ارزو کردم کاش پدر و مادرم میتونستند به دیدارم بیایند و خانه و کاشانه منو ببینند. حیاط سبز خانه رو میدیدند. و هزاران کاش و آرزوی دیگر.
به هر تقدیر ، گویا صلاح خدا در این نیست که سفر اونها مقدر بشه. چی بگم.

حکایت ما حکایت هزاران انسان مهاجر است، نسل ها خواهند آمد و این دردی که ما می کشیم روزی بی معنی خواهد شد، خدا کند نسل جدید ما طوری رشد کنند که این همه خلا و درد ما در برابرش کمرنگ شود.

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:27 ق.ظ

طوری که من نبینم و نشنوم داشتی از مادربزرگت پنج ریال تقاضا می کردی تا با پنج ریالی خودت بشود روی هم یک کیک نمکی بخری

هاااااا، درسته، یه مدل نون بود مثل نون های همبرگر و خیلی ساده، در کنارش نون کشمشی ها بود که دو تومن پنزار (پنج ریال) بود و من آرزو داشتم از اون ها بخرم ولی هیچوقت نتونستم!

مامان سه ویرانگر چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:26 ب.ظ

وقتی خوندم که خانه رو ارزان فروختین من هم استرس گرفتم.خدارو شکر که خانه دلخواه رو پیدا کردین .به شادی و دل خوش بشینید.
برای منم دعا کن بتونیم خونه رو بفروشیم و تو محله دلخواه یا حتی کشور دل خواهم بتونیم خونه بخریم

ممنون عزیز، انشاالله به انچه می خواهید برسید، بلکه بهتر

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام دوباره
ببخشید که خیلی فضولی میکنم
شما توی یه اداره کار میکردین؟
بدون تابعیت ایرانی؟

من در ایران با مدرک دانشگاه تهران بحز چند روز منشی گری برای یک شرکت خصوصی و البته دوران دبیرستان کارگری در کارخانه رب و کمپوت هیچ کاری نکرده ام، تمام سابقه کاری من بین سالهای ۱۳۸۲ تا ۱۳۹۲ در کشورم افغانستان بود.

وینا جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:10 ق.ظ

پستت پر از احساس خوب بود هزاران بار منزل نو مبارک گوارای وجودت لذتشو ببر

ممنون عزیز مهربان

سمیه شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:54 ب.ظ

لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ مبارکتون باشه به سلامتی و دلخوشی من واقعا به سهم خودم شرمنده ام به خاطر شرایط بد ایران برای شما

ممنون سمیه عزیز

پگاه پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:57 ب.ظ

چه زیبا می نویسید.
منزل نو‌ بر شما و خانواده مبارک،

نظر لطف شماست، ممنونم

مامان ثنا و حسنا و حلما یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 06:15 ق.ظ

سلام
دانشگاه بین المللی قزوین درس میخوندید؟

نه عزیز، دانشگاه تهران بودم

باران دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 06:50 ب.ظ http://venus1400

سلام ساغر جان
نوشته هایت را ، احساست را با تمام جان و دلم حس می کنم و معنی تک تک کلماتت را ، حتی آنهایی را که تجربه نرده ام حس می کنم ..خوشحالم که زن قوی هستی ...
خوشحالم که مادر خوبی برای بچه هایت هستی

ممنونم عزیز، لطف شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد