ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

برای خودم و سال هایی که رفت...

خیلی وقت است انقلاب درونی من شروع شده است، درست از وقتی که تصمیم گرفتم آن آدم سابق نباشم، درست از لحظه ای که به جنگ با غم رفتم، درست از زمانی که خانه تکانی ذهنی ام را شروع کردم، حول و حوش چهل سالگی ریختم بیرون مسائلی را که باعث استرسم می شد، روابطم با خانواده را مثل بقیه مردم ساده و درجه دوم قرار دادم، سعی کردم از هر آشوب بیرونی که به من ربط مستقیم نداشت بگذرم، بشنوم و گذر کنم، آسایش و آرامش و روحیه خوب و نشاط و سلامتی را از هر دریچه ای که می شود به خانه ام وارد کنم.

درست از همان موقع صحبت های درونی ام با خودم بیشتر و واضح تر شد، اینکه چه انسانی هستم و چرا؟ اینکه تقیدم به مذهب و شریعت از کجا ناشی می شود و چرا؟ اینکه چرا هیچوقت از یک خطی بیشتر به خودم اجازه پرسش و تعمق نداده بودم و چرا؟

به همه اینها بعلاوه به میزان تعهد و احترامی که به اعتقادات خانواده و مخصوصا" مادرم داشتم، به خط مشی جمعی القا شده به خاندان مان، به همه اینها اجازه ظهور دادم و واکاوی کردم.

همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر محکم و مستبد بوده ام راجع به اعتقادات، چرا هیچوقت به خودم اجازه دستکاری کردن آنچه یک عمر برایم مسجل و قطعی و جزمی بود را ندادم؟

رسیدم به چند جواب، یکی اش این بود که ما در بطن یک خانواده بشدت مذهبی و مطرح بین همشهریان خودمان واقع شده بودیم، قبل از هر چیزی، حتی مهر و عطوفت مورد نیاز یک طفل، برایمان از تقدس مذهب و وجوب ایمان قلبی و ظاهری  اش گفته شده بود، وقتی هنوز طفلی بیش نبودم و پدرم را از دست دادم در مراسم تشییع جنازه کفن پوشم کرده بودند و اول صف شعار داده بودم که ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای پدر، بعد هم که وارد مدرسه شاهد شدیم و در راه راست قرار گرفتیم.

من شخصیت بسیار قوی و محکم و جزمی دارم، بیاد ندارم چیزی را خواسته باشم، به خود یا کس دیگری قولی داده باشم و ذره ای از تعهد عدول کرده باشم، حرف من در کل عمرم حرف بوده است، پس ایمان و حجاب و دیانت و تعهد قلبی ام اول به خودم و بعد به خانواده ام از اساسات شخصیت من شد، چیزی که بخاطر همان جزم و رفتار خاص هرگز دست نخورد و باز نشد.

از طرف دیگر بخاطر مشکلات عدیده و وحشیانه روزگار در زندگی ام هیچوقت زمان این نشد که من برسم به اینکه خب من چند چندم و کجای اعتقادم را باید بتراشم، همیشه یک گیر و گوری در زندگی داشتیم که روزها و ماه‌ها گرفتاری ذهنی داشته باشم.

و بعد خواهرم، که از من چهار سال بزرگتر و فرزند سوم خانواده ما بود، او سرکش ترین دختر کل خاندان ما بود، دگراندیشی که در دهه شصت دوران نوجوانی اش را می گذراند و کاملا برعکس من هرگز تابع و مطیع نبود، بارها از طرف مدرسه بخاطر رفتارهای هنجارشکنانه اش بازخواست میشد، در سال دوم دبیرستان از مدرسه شاهد براحتی اخراج شد فقط بخاطر اینکه با رفیقش در خانه اش عکسی گرفته بود که از نظر مدیر مدرسه خاک عالم بر سر دختر شهید ایرانی کرده بود، براحتی بدون هیچ بازرسی و پرس و جویی بعنوان دختر افغانی هرزه و خانه خراب کن اخراج شد، بلافاصله بعد از قبولی دانشگاه از خانه خارج شد و آنجا هم مشکلات کمی نداشت...

من از همان کودکی با سن کم یاد گرفتم و به خودم قبولاندم که ادب را از او بیاموزم چون او بهترین مثال بی ادب ترین آدم اطرافم از دید متعارف جامعه بود. دوستش داشتم، عاشقش بودم اما از نظر اجتماع و فامیل و خاندان او فرد محترمی نبود بخاطر طرز تفکر و رفتار و لباسش.

این شد که من چنان دیوار قطوری بین خودم و هر گونه رفتار غیر رفتار مشخص سالم در چارچوب اسلامی قرار دادم که برداشتنش از عهده ام ساقط بود.

من از سالی که وارد دانشگاه شدم در معرض تفکرات مختلف و متفاوتی از خانواده ام قرار گرفتم اما برایم تازگی نداشت، می شنیدم و می گذشتم، خیلی طبیعی بود که بگذرم و بگویم به من ربطی ندارد، در مسائل سیاسی که هیچ حرفی نداشتم، فقط دوستانم می دانستند درباره مسائل مذهبی و اعتقادات نباید جلو من حرفی بزنند و بحث کنند چون من آدمی معتقد بودم.

سال‌های سال هیچ ابراز نظری راجع به هیچ منتقد حکومتی نداشتم، با خود می گفتم مملکت خودتان است و حتما حق دارید نقد کنید، من یک مهاجر بیچاره بیش نیستم.

چه دروغ بگویم، من مدافع سرسخت انقلاب اسلامی و نظام مقدس ج ا بودم، از ظاهرم هم پیدا بود فقط فرقم با ولایی های اصیل نحوه پوشش و رفتار نسبتا" آزاد و طبیعی ام بود، من هیچوقت بحد خفه شدن مقنعه نمی پوشیدم و همیشه آرایش داشتم، همیشه به لطف همان خواهر دگراندیش بهترین لباس های مد روز می پوشیدم و این تحمل من مذهبی را بین دختران امروزی ایرانی راحت می کرد، کاری هم به کار کسی نداشتم و اهل شوخی و خنده و عربده کشی هم بودم.

اینها البته بیرون قضیه بود، درونم همیشه صحبت بود و حرف، خیلی وقتها جدال و کشمکش اما بسیار گذرا...

گذشت و رسید به ازدواج، رسید به مهاجرت، رسید به اینجا، تنهایی و غربت و پوست اندازی روحی، یکهو به خودم آمدم دیدم من چقدر به خودم سخت گرفته بودم تمام عمر، چقدر تنگ بود ذهنم، چقدر کوچک بود دنیایم.

حتما شرایط زندگی و محیط جدید تاثیر داشته، قطعا" این فضای باز، این فراخی ازادی، این شرافت و نزاکت در برخوردهای انسانی. این توانایی های اقتصادی و رفاه تاثیر داشته در این برداشت های جدیدم.

اینبار که به ایران رفتم که در زمانش گفتم همه چیز برایم تغییر کرده بود، همه چیز آنجا و همه چیز خودم.

من دیگر بی صدا نبودم در برابر نقدها، دیدم من چه باشهامت دارم ابراز نظر می کنم با دوست ایرانی ام، من چقدر نفسم بند می آید از دیدن برخی چیزها، من دیگر آن آدمی نیستم که چیزهایی که زمانی عادی بود برایم قابل تحمل باشد.

به چشم خود دیدم من چقدر خوب می توانم آن رفقای منتقد و ناراحت ایرانی ام را درک کنم، و خوب می دانستم چرا، آن زمان من در پوست یک مهاجر بدبخت افغانی بودم که باید بترسد و بلرزد که اندک خطایی مرتکب نشود و بتواند سال‌های تحصیلش را سپری کند بی مشکل، اما حالا من نیازمند چیزی نبودم، من بعد سالها زندگی در یک فضای باز و با شرافت خودم را اندازه یک انسان ایرانی محق و برابر برای ظهار نظرهای تند راجع به حکومتداری ایرانی می بینم و متاسفانه هیچ جا هم خوش خبری نبود همه درحال ناله و شکایت...

همه اینها در من رخ داده بود و رسیدیم به جریان کشته شدن دختر بیست و دو ساله سقزی، و من به چشم خویشتن دیدم که دارم زبانه می کشم از سوختن، انگار تازه فهمیده ام چه انفجاری در من رخ داده، درواقع انفجاری در من آماده بروز بود و با این اتفاق رخ داد، انگار تازه دارم بجای تمام آن سالها غصه و شکایت رفقای ایرانی ام که مات نگاهشان می کردم و در هوای خودم بودم، به یکباره غصه می خورم، تازه دارم درد هر کلمه شان را حس می کنم.

راستش را بخواهم من آن زن محجبه مجری نمی دانم کدام شبکه بود که در بحث حجاب گفت،" هرکی دوست نداره بره از ایران" و خیلی مشهور شد و بعد عذرخواهی کرد، من آن زن بودم برای سالها، چون معتقد بودم قانون یک کشور مقدس است و حتما قانون ایران مقدس تر، چون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بودم که ایکاش نمی گشودم. من را اینطور بزرگ کرده بودند که هر کسی سازی مخالف این و این زد لایق بدترین رفتار و حرف و درک است، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن خواهری که شلوار جین می پوشد و دوست پسر دارد گناه است و الحمدلله که آن خواهر زود از ایران رفت( مصداق عینی حرف آن خانم)، و ما هم نفس راحتی کشیدیم که نمی بینیمش...

یکماه است هی تمام سالهایی که بخاطر تارهای عنکبوتی مقدسی که در ذهن داشتم آدم ها را دسته بندی کرده بودم بیادم می آید.

جالبش اینجاست که من در آن حد هم مذهبی نیستم، که مثلا" نافله و نماز شب و چی و چی ام همیشگی باشد که البته تمام عمرم آرزو داشتم کاش آنطوری بودم، یا این مدلی یا کاملا برعکس مثل خواهرم اما این وسط تمام عمر میانه روی کرده بودم بخاطر چی؟ 

همیشه انکار کرده بودم مخالف را، همیشه افتخار کرده بودم به حجاب اختیاری ام، و حالا رسیده ام به اینکه اگر من از روز اول آزاد و رها و به اختیار چنین انتخابی می کردم الان پرچمم بالا بود بابتش نه بخاطر شرایط خانوادگی و شخصی ام. 

طالبان را شنیده بودم، در کشور طالب خیز زندگی کرده بودم، اما طالب و اندیشه طالبانی من را ذره ای از اعتقادات سفت و سختم دورتر نکرد که هیچ نزدیکتر و راسخ تر هم شدم.  اما این اتفاق اخیر و همزمانی اش با رخداد کاج کابل دارد ریشه هایم را بی‌رحمانه قطع می کند و پرتاب شده ام روی زمین تفتیده و داغ، دارم خودم را برش می دهم از کلی چیزهایی که یک عمر مقدس شمردم و در مرز نیستی جا می دهم.

یکی از خوبی های این دهکده جهانی الان همین رویارویی آدم ها با خودشان در زمان و مکان های دیگر است، و فضای اینروزها آدم را می برد به خودش، من خودم را در کلام آن زن محجبه سرسخت ولایی می بینم و شرمسار می شوم، من خودم را بجای والدین دختر هفده ساله مهاجر افغانی می بینم که بیست روز پیش کشته شده اما بخاطر ترسی که بهشان وارد کرده اند خبرش تازه امروز به بیرون درز می کند، من خاله دختر هفده ساله خوش سیما و خوش صدای پر از نشاط و قشنگی هستم که حتما" از درد خاطرات همزیستی اخیر با نوجوانش دارد آب می شود اما کاری نمی تواند بکند.

من آن مامور پلیسی هستم که کتک می زنم و همزمان آن مردان و زنانی هستم که شعار می دهد، "بی شرف".

خلاصه که ساغر اینروزها بشدت به منِ دیگرش، به چهره دیگرش پشت نقاب شبیه است، آرزویم این است روزی بتوانم آزادانه و بدون ترس آن ساغر دیگر را زندگی کنم، یک عمر آن طرف دیوار به اندازه همان این طرف دیوار، عادلانه است نه؟

پ ن؛ اسامی را می دانم، خواستم وبلاگ را از دست جستجوگران اسامی خاص رها کنم.

 



نظرات 17 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 23 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 11:57 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
نوشته‌تان فوق‌العاده بود
یادم است زمانی جملاتی مشابه این را از محسن مخملباف شنیده بودم. کارگردان سینمای ایرانی که سالهاست از گذشته خود بریده و ساکن فرانسه است.
و نهایتا این شما هستید که باید در پایان این گفتگوی درونی به نتیجه برسید و هرطور که صلاح میدانید زندگی خود را بسازید. با نتیجه گیری که بعید نیست بعد از مدتی دوباره تغییر کند که این نشانه ای از تفکر آزاد در یک محیط آزاد است.
برایتان آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم. هرطوری که درنهایت صلاح بدانید که زندگی کنید.

ممنونم از کامنت، آدم ها مدام درحال تغییر و تکامل هستند، شرایط زیست محیطی اکثر ماها ولی طوری بود که گاهی بعد از آن دگرگونی دچار افسردگی و اضطراب می شویم، انگار عزادار سال‌های رفته و نگران سال‌های آینده ایم...

مریم یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام عزیزم
بنظرم هم افراط هم تفریط بد است خودت باش.
آیا مذهبی بودن، صرفا بخاطر اینکه در یک خانواده مذهبی رشد کرده ای، بد و مطرود است؟
سعی کن فارغ از ظواهر امر، به درستی چیزی را ببینی و واکاوی کنی ساغر جان
من هم گذشته ای مثل تو داشتم اما وقتی با خودم روبرو شدم از گذشته همه چیز را دور نریختم بلکه تصفیه اش کردم و چیزهای بد را دور ریختم و چیزهای خوب را نگهداشتم...
موفق باشی

تمام تلاشم همین است، و با شناختی که از خودم دارم می دانم که این تازه آغاز است و من حتما با آن سیستم محافظه کاری که دارم احتمالا خیلی از چیزها را کماکان ناگشوده و دست نخورده و مقدس باقی خواهم گذاشت.

مامان فرشته ها دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 12:36 ق.ظ

چقدر سر میزدم ونمینوشتی من وخیلی های دیگر شبیه توایم من در برزخی گیر افتاده ام از افکارم رفتارم سردرگمم بدجور

خوشحالم که تنها نیستم و ناراحتم از جبر های جغرافیایی

مریم دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 02:22 ب.ظ

محیط جامعه هزاره ها در استرالیا هم فکر میکنم اصلا آزاد نیست . یادمه آدلاید وقتی برای خرید به محل افغان های هزاره میرفتیم نگاه های بدی به ما که بی حجاب بودیم میکردند.

مردم متفاوت اند و آنچه از زندگی به دوش می کشند گاهی ظالمانه و ناخواگاهانه است، جامعه هزاره ملبورن باز خیلی بهتر از شهرهای دیگراسترالیا است.

منجوق دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 04:33 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

اینکه آدم لحظه ای که فهمید اشتباه می کرده راهش را عوض کند شجاعتی هست که همه ندارند و خیلی ها شروع میکنند به ماله کشی
منهم این دوران را گذرانده ام راستش فکر می کنم ماهایی که دوره کودکی را در سالهای بعد از انقلاب و جنگ گذراندیم به این درد ایدئولوژی زدگی دچار بوده ایم و بعدش پوست اندازی کردیم اما بعضی هایمان ترسیدیم و ادامه می دهیم

آخ از این ایدئولوژی حاکم و چسبیده به روان ما

زری.. چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 02:33 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام. بعنوان اولین پستی که از شما خواندم، فوق العاده خوب نوشته اید. مخصوصا آنجایی که گفتی من همانی هستم که باتوم را فرو میاورد و همزمان همانی هستم که فریاد میزند بی شرف.
بنظرم انسان شریف است به عزت نفس و سلامت نفس. شاید تنها چیزی که بتواند این سلامت نفس را به ما بدهد روحیه پرسشگری هست، دقیقا همان چیزی که شما الان بهش رسیده اید، روحیه ی شک و پرسشگری!
خوشحالم از آشنایی با وبلاگت

ممنونم عزیزم، متشکرم از اینکه می خوانید.

رها چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 02:38 ق.ظ

نوشته ات پر از حقیقت بود کاش هر کس ازادی انتخاب داشت کاش مردم را به نام مذهب نمیکشتند

وقتی فکر می کنی طالب با همان الله اکبر می کشد که مقتولش در هر نماز می گوید....

زری.. چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 04:44 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

سلام. دیشب بیشتر پست‌هات را خوندم، با اجازه به پیوندهای وبلاگم اضافه تون کردم.

ممنونم از محبتت عزیز

رویا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 07:09 ق.ظ

من شما را از وبلاگ دکتر ربولی پیدا کردم و تا میتونستم خوندم و خوندم و خوندم و قلم و ذهن و شخص را ستودم. چقدر سر زدم و نبودید تا امروز و امان از این خوددرگیریها و تحلیل‌ها. چقدر بی ریا گفتید. چقدر دل آدم واسه خود اصلیش تنگ میشه و فقط زمان میتونه کمک کنه و به قول دوستی یه کمی تصفیه کردن. خوشحالم که هستی و خوشحال‌تر از اینکه یه خودشناسی انجام شده و حتما راهی عالی برای بهتر شدن و رسیدن به اونچه خودت دوست داری پیدا میکنی.

عزیز دلید، ممنونم از حسن نظرتون

نوبر پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 04:44 ق.ظ

من هم مثل شما، سالیان زیادی هست که از دیوارکشی هایی‌ توی ذهنم ،از دین و مذهبم از این همه سخت گیر بودن خودم به خودم ،سوال های زیادی از خودم میپرسم ،از وقتی به اروپا آمدم جنگ درونی ام بیشتر شده، جالب اینجاست من که ایران متولد شدم و بزرگ شده ایرانم خیلی سختگیرتر در مساله مذهب و حجاب و مسائل دینیم ..تا دوستانم که از افغانستان آمدند یا بزرگ شده دیگر‌کشورهای مسلمان اند، کاش به جای این همه دیکته کردن احکام و مسائل دینی شاد بودن و آزاد بودن را یادمان می‌دادند اما باکی نیست ما خودمان حقیقت را پیدامیکنیم حتی اگر درآستانه ۴۰ سالگی‌باشیم
من هم آرزویم این هست که آزادانه وبدون ترس بتوانم خود واقعیم را زندگی کنم .

چه حس خوبیه وقتی می بینی تنها نیستی، و من بسیار اینروزها پی می برم به این حرف که، چقدر فرو کردند توی مخ مون و مغزشویی و دیکته کردن آنچه خودشون ساخته بودند بنام دین، و امان از ماها که روحیه پایبند و منضبط و تعبدی داشتیم، وگرنه هستند و بودند بسیاری که خیلی زودتر از این حرفها قبل از مهاجرت هم رسیدن به جایی که ما بعد سالها غربت نشینی تازه برسیم به ب بسم الله!
حرفهای زیادی در این باره دارم، بطور مثال ببین مغز یک بچه عابد و زاهد کودک چقدر سخت گیر باشه که وقتی از معلم می شنوه کافر نجسه، و کافر کسی است که نماز نمی خواند، چقدر بهش سخت بگذره که بره از خادم حرم بپرسه آیا خواهرم که نماز نمی خواند نجس و کافر است؟؟؟ آخه الان هم که اینجا هستیم بخواهیم به این چرندیات اقتدا کنیم که همه میریم مرکز خرید و استخر آب کافری میشیم؟! بعد مگر آدم بودن چه درد و سختی ای دارد که یه چیز ببندیم بهش مثلا آدم تر شود؟

فاطمه پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 12:34 ق.ظ http://Ttab.blogsky.com

مرسی عزیزم ازنوشته خوبت،ازاظهارنظرت درمورد ایران واینکه به نظرم تو هم ایرانی هستی.ازاین مرز های قراردادی کشورهابگذریم...

ممنونم عزیزم، من فقط شناسنامه ایرانی نداشته ام، در دل ایرانی ام و روحم پر می کشد برای افغانستان، زندگی دو وطن به من بدهکار است....

یلدا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 05:31 ق.ظ

چقدر زیبا و تاثیر گذار نوشتید اولین برخوردم بود با وبلاگ شما و چه first impression زیبایی ... موفق باشید و پیروز

ممنون از محبتتون

جمعه 20 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 04:50 ب.ظ

سلام
این لینک رو ببینید
https://www.namasha.com/v/i23nfe6d

دریا شنبه 21 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 10:37 ب.ظ

ساغرجان وقتی میگن ادم مختاروازاده ونسبت به فرشته هاارجحیت داره برای همین حق ازادیه.
من خودم معتقدم به حجاب چون خدادستورداده نه اینکه قانونه.اگربرام مهم فقط قانون بودمثل خیلیها یه حجاب شل ونصفه نیمه داشتم.واینکه چادری هم هستم بازم چون خودم میخوام .
به نظرمن تمام باورهاتونبایدبریزی بیرون فکرکن اونی روکه دستورخداهست نگه دارواونیم که ازروعادته بازم ببین اگرامرخداهست احیاش کن واگرم نیست بندازش بیرون.
وبه دنیاامدن تویه خانواده ی مذهبی به شرطی که متحجرنباشن ازخوش شانسی انسانه.
مذهب فقط حجاب وروزه نیست.اگر معتقدواقعی باشی حق الناس روهم رعایت میکنی وبه دیگران خیرمیرسونیم.یاهمون انسانیتی که باب شده.
به نظرم اگرخداروقبول داریم بایدسه تاحق روهم قبول داشته باشیم حق الناس،حقالنفس،حق الله.نمیشه ازتوشون جداکنیم.هرچندکه حقالناس مهمتره
به نظرم این جمله که من مذهبی نیستم روکه خیلیامیگن وکلاس میدونندخیلی اشتباه.اگرخداروقبول داریم یعنی مذهبی هستیم .
عزیزم صرف اینکه کسی نمازنخونه وروزه نگیره،کافربهش نمیگن.کافرکسیه که خدارواصلا قبول نداره ومنکرخداست.شایدتوبچگی این مطلب رودرست تعلیم ندادند

خیلی درست و کامل گفتید، ممنونم از کامنت تون، آدم ها هر روز در حال کلنجار رفتن با مفاهیم اند و امیدوارم بتوانم همه داشته هایم را در جای مناسب شان با چهره درست ترشان بارگذاری کنم.

پت یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 07:49 ب.ظ

تک تک جملات رو با پوست و گوشت و خونم حس کردم.
فقط من احساس می‌کنم تو برزخی هستم که تنها مانعم برای خروج ازش ترسم هست. 39 سال با یه فرمول بزرگ شدم و زندگی کردم که حالا میخوام تغییرش بدم. طور دیگه ای بودن رو هنوز خوب بلد نیستم.

ترس از عاقبت اجتماعی و فردی، خانواده، اجتماع، تعلیمات محکم اجتماعی، قضاوت شدن، ناکامی.....

سین دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 10:23 ب.ظ

ممنونم از این که این‌ها را نوشتی
این روزهای پر از اشک و خشم و گاهی هم امید به ذره‌ای نور، خیلی در تلاشم که آدم‌های به خیال خودم «آن‌طرفی» را بفهمم و در ذهنم موجوداتی از سیاره‌ای دیگر نباشند.
برایت قدرت فراوان در روبرو شدن و واکاویدن آرزو میکنم ساغر عزیز.

همه ما محصول محیط و تربیت خانوادگی و جبر جغرافیایی هستیم، اگر من در یک سرزمین آزاد از نظر مذهبی و اعتقادی بزرگ شده بودم و مفاهیم بشری خارج از تعالیم الهی تدریس می شد بنظرم دید روشن تر و آزادتری می داشتم.
مثلا" رعایت عفاف و پوشش اگر فقط بر اساس خوب و بد بودن چیزها بدون ترس از سوال و جواب و به آتش آویختن بود، چقدر زیباتر و عمیق تر می بود!

حمید چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:29 ب.ظ

زیبا و دلنشین بود، و واقعیت...
ذهن ما آدمها هم عیب اش همین است، برای شکل گیری، نیاز به ساختار دارد. ساختاری که توسط خانواده و مدرسه و اجتماع به ما تحمیل می‌شود... و هرچه که هریک از این نهاد های انسانی مقید تر و افراط گرا تر باشد، این منِ فردیت، بیشتر رنگ می‌بازد و ذهن ما بیشتر شبیه یک نفری می‌شود که این نهاد ها می‌پسندند.

و چقدر طول می کشد که آدم این جسارت را در خود بیابد که بگوید آقا من مال این ساختار نبودم، بالاجبار این شکلی شدم، در یک فضای دیگه آرام و آزاد کلا به گونه ای دیگر و خیلی بهتر می توان زیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد