ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

برای بودن می نویسم

خواهرم بعد از هشتاد روز اقامت با ما به کشور و خانه خود برگشت و این اولین آخر هفته ای بود که بی صدا و هیاهوی مخصوص او گذشت و ما تقریبا" بعد از پنج روز به نبودش عادت کرده و به زندگی عادی خود بازگشته ایم.

این مدت اقامت او چندان هم همه اش دلچسب و خوش گذرانی نبود، زمستان سال گذشته ما بسیار کش آمد و قصد رفتن نداشت که خواهر آمد،  تقریبا" دو هفته اول آمدنش تمام مدت باران و تگرگ و طوفان داشتیم، انگار زمستان زورهای آخرش را می زد، بعد از آن هوا کمی با ثبات تر شد و ما توانستیم از پیله خود بیرون آییم،  خواهر از یک زندگی مجردانه خوش گذران عربده کش مستی جوی می آمد و ما غرق در مادرانگی و پدر بودن بودیم/ هستیم، که اقتضای زندگی هایمان همین است، زمان برد تا خواهر بفهمد اولویت نخستین ما آرامش و خواب و خوراک و خوشی و شاش و گوه بچه هایمان است، برای او سر و صدا و جیغ و گریه که هیچ، جیغ و فریاد از سر شادی و نشاط کودکانه هم آزار دهنده بود، زمان برد که در پوست خاله مهربان درآید و دست از قضاوت و غرغر بردارد.

راستش ما هم اوایل هرکجا می رفتیم یک دلمان بخاطر بچه ها، یکی دیگر برای اعصاب شکننده و روان خسته خواهر مخدوش بود و شب ها در خلوت همدیگر به همدیگر متذکر می شدیم که هم تغییر خلق و خوی بچه ها بخاطر ورود یک انسان متفاوت، عادی است و هم تحمل ناپذیری و بی طاقتی خواهر، و این ما دو تن بودیم که باید همه چیز را با سعه صدر مرتب می کردیم.

ما هم که همیشه در یک نظم و سکون و بی خبری و کم تحرکی غرق بودیم، کم خوابی و تفریح و مهمانی های مکرر بدون داشتن وقت برای استراحت و تجدید قوا و استرس خوش نگذشتن به خواهر و کم پولی خودمان و چیزهای دیگر کمی خسته مان می کرد گاهی اما درکل این تجربه بی نظیرترین و بی تکرارترین حادثه عمرمان در استرالیا شد.

دو جا برای دو شب ویلا گرفتیم در همین ایالت خودمان، نزدیک اقیانوس و در عمق جنگل، آتش افروزی که برای خودمان هزار سال یکبار هم رخ نمی داد به یمن خواهر هر روزه بود، سه بار کمپینگ دوشب و یک شب داشتیم، به بزرگترین پارک آبی اینجا رفتیم در داغ ترین روزهای تابستان و استخرها و گشت و گذارهای مداوم....

بچه هایم مخصوصا" رایان انگار از اینهمه خوش گذرانی و تفریح به وجد آمده بود و هیچ صبحی دیرتر از هشت بیدار نشد به پرسیدن اینکه،" امروز برنامه چیست؟"

و حالا بازگشته ایم به دلخوشی های کوچک، به کافی های ارزان قیمت روزهای شنبه و یکشنبه، به پارک بردن ساده بچه ها، به هیاهوی خنده و قلقلک های قبل از خواب بچه ها....

 زندگی چیز عجیبی ست، لااقل زندگی ماها، که در غربت هستیم دور از کسان و عزیزان مان، ایرانی های ساکن اینجا (البته تا قبل از رخدادهای اخیر) تا قصد می کردند و اقدام، ویزای خواهر مادرشان درست بود، هندی ها، چینی ها، کامبوج حتی، و خیلی کشورهای جهان سومی دیگر دنیا صرفا" با پر کردن فرم ویزای توریستی صاحب خواهر مادرشان می شوند، برای ما اما خواستن و داشتن خواهر مادر از ایران یا افغانستان محال است چون بی ارزش ترین پاسپورت دنیا و ناامن ترین کشور دنیا را داریم.

و با این اوصاف، خواهر کانادایی ام تنها انسانی است که قدرت مهمان شدن خانه من را دارد و دمش گرم که مهرش راستین است و قصدش زلال، و با تمام نداری و تنها بودنش رنج این سفر طولانی و پرهزینه را تا خانه ما کشید، خیلی ها مثل من خواهر و برادر و حتی پدر و مادر ساکن اروپا و آمریکا دارند اما تابحال مهمان عزیزشان نشده اند، و ما این محبت و لطف خواهرم را خیلی ارزشمند می دانیم.

راستی دنیا از ازل همینطور بوده؟ یکجا زلزله می امده، یکجا جنگ بوده، یک جا سیل و یکجا طاعون و وبا می آمده و آدم ها یکجایی و یکهویی می مرده اند؟

می مرده اند و کسی خبردار نمی شده تا مانندش را تجربه نمی کرده؟! حالا اما به یمن تکنولوژی یکجا زلزله می آید و ما تا ته حلق و نای و نایژه هایمان را غبار می گیرد و استخوان مان خرد می شود و من به آن مادر و پدری فکر می کنم که اتاق بچه هایش از اتاق خودشان دورتر بوده است و بعد از چند دقیقه زلزله دیگر هیچوقت صدایشان را نشنیده اند؟ و یا به آن پدری که آن لحظه نبوده است و می شود تنها بازمانده؟

جدی زلزله چه چیز نکبتی است، داری زندگی سگی یا خوبت را می کنی که یک لحظه تمام می شود و کاش تمام بشوی، امان از ذره ذره لابلای دیوار و سنگ و بتن ها مردن، تکنولوژی همیشه اش هم خوب نیست، لااقل درباره زلزله.....

گریه و اشک و بغض را بقدری از خودم دور کرده ام که زده به تار و پودم و اضطراب دائمی گرفته ام چند وقت اخیر، نمی دانم این اثر زلزله اخیر ترکیه و سوریه است یا زلزله درونی و کلنجار دائم روح خودم، هرچه هست خیلی پاره ام اینروزها....



نظرات 4 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 11:43 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که خاطرات خوبتان از این روزها بیشتر بوده
امیدوارم خواهر گرامیتان به راحتی به خانه خودش رسیده باشد
منتظر سفرنامه شما از کانادا هنگام پس دادن بازدید خواهر هستیم.

ممنونم از نظرات شما، خوش بحالتون که اینقدر مهربانید، اگر روزی کامنت نداشته باشم از شما نگران حالتون خواهم شد.
ما آرزو داریم برویم خانه خواهر اما در عمل فکر نمی کنم حالا حالاها قادر باشیم از دیدار مادر بگذریم و برویم جای دیگر.

منجوق سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 05:26 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

جای خواهر سبز
ظاهرا به هر کس سخت گذشته باشد برای بچه ها یک خاطره عالی باقی مانده
و این به همه چیز می ارزد.
دقیقا فکر می کنم برای همین بی خبری دنیای قدیم بوده که همه می گویند مردم در قدیم شادتر بودند.

همینطوره عزیزم
از هزار سال قبل تاکنون انسان در رنج بوده، فقط الان همه باهم رنج می کشند...

ربولی حسن کور چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:18 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

شما بزرگوارید
شما هم که خیلی با تاخیر می‌نویسید
دست کم این بار زودتر جواب کامنتها را دادید!

من بی لیاقتم، من فرار می کنم از نوشتن، وگرنه بیش از هر زمانی چیز برای گفتن هست، گاهی به خریت خودم در آدرس دادن به دوستانم تعجب می کنم، چون نوشته ها بخاطر سانسور نیست آنچیزی که باید باشد.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 02:50 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

دور از جان!
اما واقعا نیازی به آدرس دادن نیست
وبلاگ خوب مخاطبش را پیدا میکند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد