ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گزارش

یک. امشب می خواهم برای خواهرم وبلاگ باز کنم، یکی از مشق های عید دوره ای است که می رود، او قلم شیوا و زبان بی تکلف و سبزی دارد، یکی از علاقه مندی های تمام عمرش نویسنده شدن است، چیزی که در پیچ و خم زندگی هنوز در حد آرزو مانده است، نوشته و مقاله و اشعار بسیاری دارد اما تاکنون به شکل حرفه ای کار نکرده، من هیچوقت نمی خواسته ام نویسنده بشوم، همین که برای خودم بنویسم برایم کافیست.

دو. نوروز پر هیاهو و شلوغی داشتیم، خواهر و فرزندانش مهمانمان بودند و نامزد برادرزاده و مادرش، گرچه پاتوق عمده ما نبودیم و در رفت و آمد بودند. خواهر شنبه بلیط برگشت دارند و داماد و مادرش را نمی دانم و بلیط ندارند و تازه نامه تردد هم نگرفته اند و ازینرو دستشان باز است در بازگشت و هی دلشان نمی خواهد برگردند.

چند روز اول عید که بیشتر منزل بودیم و برایمان مهمان می آمد، بعد روز پنجم برای برادرزاده عیدی آوردند و بقول خواهر عجب داستانی دارد ها! باید اسباب پذیرایی فراهم کنی، عده ای را دعوت کنی و خیلی رسمی پذیرایی شوند و دور هم باشیم بعد خاندان داماد سینی های کادو را که در زرورق و گاها" طلق هایی که بدین منظور طراحی شده را بیاورند وسط مجلس بگذارند جلو عروسشان بعد هم یکی یکی به حاضرین نشانش بدهند بعد خانواده عروس هم آنچه برای دامادشان تهیه کرده اند را بگذارند جلو مادر یا خواهر داماد و ملت حاضر در صحنه هم بگویند دست شما درد نکند، تشکر بابت کادوها، و از اینحرفها، بعد هی صبر کنیم خاندان داماد بروند تا بتوانیم با فامیل خودمان راحت تر آجیل بخوریم و پایی دراز کنیم! 

یکشب هم به سفارش خواهر برای اموات و گذشتگانمان ختم قرآن گرفته بودیم و برای اولین بار در این مناسک بجای مردان، از زنهای فامیل دعوت کردیم، یکروز هم رفتیم پیک نیک، به اتفاق کل فامیل که یک اتوبوس می شدیم، و از بد روزگار دقیقا" همانروز که ما برنامه چیدیم و رفتیم انگار از چله چیزی مانده باشد، چنان سردی شد که از تعجب شاخ در آوردیم و تمام مدت چسبیده بودیم به آتشی که گسترده بودیم و تمام وجودمان بوی دود گرفت.

سیزده هم مادر خانم وقت گیر آورده بود و خواهر بزرگ را که تنها فرزند عقیقه نشده اش بود را عقیقه نمود و عقیقه این است که گوسفند یا گاوی را قربانی کنی و طوری گوشت از استخوان جدا کنی که کارد به استخوان نخورد و استخوانی نشکند و بعد تمام استخوانهای خالی را جمع آوری کرده در قبرستان دفن کنی، بدین معنا که دفع بلا شود از جان آن فرزندی که بنامش قربانی می کنی، البته اینبار مادر سفره نینداخت و گوشت ها را تقسیم کرده بین ملت پخش کردیم و تا ظهر مشغول تمیز کاری و مرتب کردن صحن حیاط پشت بام بودیم و سیزده مان اینگونه سپری شد.

سه. سعی می کنم به این فکر نکنم که چقدر دلم برایت تنگ شده است، اصلا" ابعاد دلتنگی را نمی شکافم، راستش خیلی کاربلد شده ام در ابراز خونسردی و بی تفاوتی، آنقدر که گاهی می ترسم نکند در این نقش، همینجا، برای ابد باقی بمانم، همین قدر خشک، همین قدر تودار، همین قدر سخت و نفوذ ناپذیر...

ولی هنوز باید در این نقش باقی بمانم، باید خیلی صبورتر از این باشم، تو هم صبور باش. روزی این بازی ها تمام خواهند شد...

چهارشنبه سوریِ بی آتش

سال نو شود دو سال از افتتاح وبلاگم خواهد گذشت، امروز وقت کردم اولین پستم را در اینجا بخوانم، باورم نمی شود دو سال گذشته است و چقدر هیجان داشتم از داشتن وبلاگ.

شمار روزهای زندگی از دستم رفته است، گاهی فکر می کنم زیادی زندگی کرده ام، گاهی به پوچیِ سالهای عمرم می رسم، و خیلی وقتها دلم برای خودم می سوزد، به اندازه تارهای موهایم سفر کرده ام، تمام ایستگاه های بین راهی اتوبوسی و قطاری مشهد-تهران را می شناسم، در زمستان های بیشماری یخ زده ام موقع نماز صبح، پاهایم زیاد ورم کرده اند توی اتوبوس، از وراجی ها و صدای بلند ضبط اتوبوس در نیمه شب های بسیاری بیدار شده و باز خوابیده ام، مهم نیستند، خسته شدن در زندگی من معنایی ندارد، یخ زدن و دوباره گرم شدن تکراری است، از یخ بستن های مرتفع ترین جای وطن که بیشتر نیست، از سوز سرمای زمستان های همیشه سفیدپوشِ افغانستان مرکزی که شدیدتر نیست، تنها فرقشان در این است که من دیگر زیادی پیر شده ام برای زیادی خسته شدن و سرما خوردن و تنهایی سفر کردن، و یک چیز جدید دیگری هم چسبیده به سفرهای اخیرم، هی موقعی که می خواهد راه بیفتد اشکم دم مشکم است، هی به خود می پیچم و هی دلم می خواهد های های گریه کنم، بخاطر همه چیز، آنقدر که خوابم ببرد، باکی هم نیست از چشمان هراسان ملت، فکر می کنم خیلی پیرم برای زندگی.......

نزدیک سال نو خل شده ام، مزخرف می گویم، دیشب که دقایقی پیش تمام شد چهارشنبه سوری بود، و اینک آغاز امروز است، و سه روز تا سال نو مانده است، سال گذشته در دعاهایم تنها صبر خواسته بودم و ایمان، امسال صحت جسمی و روحی و روانی برای تک تک اعضای خانواده ام می خواهم و دیگر هیچ. کسانی که به نحوی بیمارند و حتی نمی دانند و مثل من در خود می پیچند و می پیچانند را شفای عاجل و کامل از خدا می خواهم،

 و مخصوصا" برای مادرم، که روح خانه مان است و صفای سفره مان و چراغ دل هایمان. "آمین"

آغاز سال نو به تمام دوستان دور و نزدیکم مبارک، امیدوارم این سال، سال آخر دوری و فراق عزیزانی باشد که از همسفر زندگی شان بنحوی دور افتاده اند...

اینجا چیز خوشحال کننده ای نوشته نشده است.

یک. دخترک می گفت زندگی با ماها کار راحتی نیست، سخت است، چون زندگی امثال ما سیر طبیعی نداشته است، ما با رختخواب دونفره پدر و مادر آشنا نیستیم، با فضایی که با بوی نفس های مردی بنام پدر آغشته است، ما نگاه های خریدارانه پدر بر صورتهایمان را احساس نکرده ایم، گاهی درشتی دستانی که نوازشمان کند، مردی بنام پدر. این چیزِ کمی نیست، چند وقت پیش خواهر کافر برایم پیام داده بود که آیا تو هم اینچنینی که منم؟ که آیا گاهی دلت بهانه پدر را می گیرد؟ که گاهی اشک می ریزی هنوز هم برای نبودنش؟ در نهایت سردی و خشکی برایش نوشتم از سرخوشی عاشقی، از بی دردی بهانه می گیری، من سالهاست دیگر مویه برای فردی بنام پدر را فراموش کرده ام، اصلا" بهش فکر هم نمی کنم، ولی بله وقت هایی که کسی پدر از دست می دهد نمی دانم چطور سریعا" به احتساب سالهای زندگی فرد مطروحه با پدرش می پردازم و وقتی می بینم خیلی بیش از من و خیلی های دیگر با پدرش زندگی کرده دلم برایش نمی سوزد و می روم پیِ زندگی ام! و اکثر وقت ها از لابه و زاری اینطور آدم ها که مثلا" برای پدر پیر فرتوت از دست داده ناله می کنند دلم می شکند، آدمِ حسودی نیستم، ما اصولا" طوری طراحی نشده ایم که به کسی حسادت کنیم، فقط قضاوتم می گوید وقتی پدر من در سی و هفت هشت سالگی به چه آسانی رفت زیر خاک لابد طبیعی است کسی در هفتاد هشتاد سالگی بمیرد و فرزندانش را بی پدر کند، هر زندگی را پایانی ست.

دو. دخترک خیلی جامع و مانع من را تعریف کرد، گفت تو شخصیتت طوری است که آتو دست کسی نمی دهی، شخصیت مستقل و ثابتی هستی که از روزی که دیده امت تا کنون تکان نخورده ای، هیچ تغییری نکرده ای، همیشه همینطور منطقی و محکم بوده ای و این در زندگی تو را از خیلی از بلاها مصون نگه می دارد اما شاید گاهی از درون شکنجه شوی، چون خود بیرون ریز نیستی و هر چه داری مکتوم است، گفتم، چنین انسان هایی باید همسری داشته باشند که بتوانند از بیرونِ این پوست شیر پوشیده درونِ کبوتر طورشان را بیابند و با آن زندگی کنند، و خیلی سخت است، خیلی زمان می برد.

سه. دخترک مادر هم ندارد، با ظاهری محکم و صدایی بی تفاوت و گاهی طنازانه باهاش حرف می زنم و در درون هی به خودم نهیب می زنم که روحت را بزرگ کن، روحت چقدر حقیر است در برابر این دختر، در برابر مصایبی که  کشیده است و می کشد، و خواهد کشید، و کجای کاری هنوز...

چهار. دوست همیشگی آمده بود ایران، بعد چهار سال، و فردا می رود، به مشرق، آنجا درس می خواند، یکماهی اینجا بود، خوب درکش کردم وقتی می گفت مادرم مریض است و خیلی جوشی است و خیلی غصه می خورد و از روز نخست حضورم هی تمام شدن ایامی که اینجا هستم را شمرده تا اینک، بعضی چیزها را باید بیایی از نزدیک ببینی تا بفهمی، شاید قبلا" هم می فهمیدی اما وقتی از نزدیک حسشان کنی سنگین می شوی، اینکه همه چقدر پیر شده اند و چقدر نبوده ای و چقدر همه چیز تغییر کرده است و اینکه چقدر عمر کرده ایم و چه همه حکایت بر زندگی مان گذشته است و نتوانسته ایم رودررو با عزیزانمان ازش حرف بزنیم.

پنج. نشستیم با دوست حساب کردیم تعداد زن ها و مردهای جوان کابلی را که دارند تنها زندگی می کنند، همسرانشان زن یا مرد رفته اند مهاجر شده اند و اینها منتظر قبولی آنهایند تا بعد بروند در پروسه قبولی خودشان، خیلی بودند، بقول دوست کلا" نسل اول بازگشت کننده های به وطن کاملا" رفته اند و نسل دومی ها هم کم و بیش در حال رفتنند! امثال من و دوست هم که گرچه بیرونیم اما از همسر جدا و در شرایط دیگری هستیم. دلمان هوای آن سالها را کرد، سال های بی غل و غش همخانه بودن در سرد ترین جای وطن، بین برفها چه دل خجسته ای داشتیم، اما من بالشخصه نمی دانستم چقدر خجسته ام، شاید سالهای بعد هم برای بی غل و غشی و بی دردیِ این سالها دلم بگیرد.

پ ن: بی بهانه، با بهانه، در هر حالتی درونم آشوب است، بعضی بهانه ها را هم نمی شود گفت، نمی شود نوشت، منتظر زمانِ تحول حالم به بهترین حالهایم....

 

یک رفیق شفیق مستقلی هم نداریم اینطور وقتها برویم پیشش سیِ خودمان!

یک. ولنتاین خشکی داشتیم امسال، صبح که وایبر را چک کردم با پیام ها و بوسه های همسر مواجه شدم و بعد تماس خنکی داشتیم، بعد در گروه وایبری دوستان هم دانشگاهی ام نوشتم قدر این وقتهای بی بهانه و مناسبات الکی را بدانید که تنها من می دانم چقدر می توانست این روز متفاوت باشد و نشد.

دو. وقتی همسر آمده بود و به اصطلاح پاییز بود، هوا زمستان بود البته بی برف، بعد که زمستان آمد هوا بهار بود البته بی باران، خدا از بهارش که تابستان سوزانی خواهد بود و تابستانش که تابستان به توان دو خواهد بود نجاتمان دهد. امروز ولی اندکی جو هوا تغییر کرد و سوزناک شده و پیش بینی وضع هوا گفته تا فردا برف می آید ایران!

سه. نمی دانم چرا تابحال وقت هایی که برادر در اتاقش نیست نیامده ام این بالا برای خودم باشم، یکی از دلایلش این است که وقتی برادر نیست برادرزاده سریع السیر خودش را می رساند پشت این میز، که اگر من صاحب این اتاق می بودم نمی گذاشتم بنشیند پشت کامپیوترم که خب شاید نمی شده وگرنه برادر خیلی دقیق تر و حساس تر از این حرفهاست، خب ننشیند پشت این کامپیوتر دو تا پست بنویسد در فیس بوک و دو تا آهنگ هم گوش نکند کجا برود این کارها را بکند؟

بگذریم، امشب هم اگر برادر تماس نمی گرفت که می رود خانه دانشجویی اش و نمی آید و از آنطرف برادر بزرگ نمی رفت در اتاق نمی خوابید و مجبور نمی شدم توی هال بخوابم به فکرم نمی رسید بیایم اینجا، حتی پتویم را همزمان با دید زدن به برادر دراز کش کنار بخاری، روی تخت هم کشیدم اما یکهو ذهنم جرقه زد بیایم اینجا و شاید چون عصر تا غروب به خواب بهاری فرو رفته بودم و اینک بی خوابم دارم تایپ می کنم که خدمتی به خودم کرده باشم. و در واقع هدف خاصی را از نگارش این سطوح مزخرف دنبال نمی کنم جز سر درگمی و دلتنگی در حد پاره شدن هر لحظه ام.

چهار. امروز تمام روز شاید چند کلمه هم با کسی حرف نزده باشم، البته درونم خیلی صحبت کرده ام، مثلا" با خواهر همسر که برایم روی اسکایپ نوشته خیلی ناراحت و نگران زندگی برادرش در کابل است و نوشته خودت را بگذار جای من ناراحت نمی شدی اگر برادرت حتی عکس خانمش را به شما نشان نمی داد، برادری که ده سال است از ایران رفته پیِ زندگی خود و نوروز گذشته با یک دختری نامزد کرده وچون نامزدی اش خیلی سریع انجام گرفته اینها نگران برادرشان هستند که بهش ننداخته باشند و از اینرو توهم توطئه می زنند و جلز و ولز، داشتم توی ذهنم بهش می گفتم ای خواهر! من خودم را می گذارم و گذاشته ام جای شما و سرخوش شده ام، پر شده ام از بیخیالی و شادی، بردر سی و چهار پنج ساله ام بی زحمت دادن من و بقیه رفته نامزد کرده دمت گرمی هم بهش می گفتم می رفتم دنبال زندگی خودم، تو خودت را بگذار جای من که برادر سی و هفت هشت ساله ام زیر خروارها خاک آرمیده و برادر سی و پنج شش ساله ام نه تنها مجرد است که خیالمان هم نیست که مجرد است و اگر خودش می رفت چنین کاری می کرد کلی شعفناک می شدیم، من خودم را می گذارم جای شما و از اینکه هنوز سایه پدر روی سرم است ومادری سفید و تپل هم دارم کلی ذوق می کردم، خودم را اگر بگذارم جای شما از اینکه پدرم سیزده نوه رنگ و وارنگ دارد و دامادها و عروسهای سالم و خوشحال دارد، شکرگذار خدا می بودم.

پنج. هیچ آدمی جای آدم دیگری نیست، نمی تواند باشد، حتی اگر خواهر یا برادر همدیگر باشند، هیچکس نمی تواند بفهمد درست در شرایط یکسان عکس العمل دیگری چیست و چگونه برخورد می کند، هیچکس نمی تواند بداند پشت چهره به ظاهر نرم و آرام یک انسان چه می گذرد، همانگونه که ابراز می کند نرم و لطیف است یا اگر پوست رویش را بکشی و رویش دست بکشی از خراشهایش وحشتزده می شوی. هیچکس نمی تواند بفهمد درون هر انسان دیگر چه خبر است، گاهی وحشت می کنم از بی تعلقی ام به تمام ظواهر و مکتوم های دنیا، از بی آرزویی ام، و گاهی مثل این لحظه به صفر می رسم، به خط پایان، دست هایم چه خشکند و چقدر زخمی اند، صورتم باز لک برداشته و برایم مهم نیست، خیلی چیزها دیگر برایم مهم نیستند، و هیچ آرزویی هم ندارم، و طبق معمول به پوچی دوره ای ام رسیده ام.

خوش بحال آدم های خوشحال، آدم هایی که بی دلیل خوشحالند و بزرگترین دلایل هم حالشان را خراب نمی کند، آدم های نسبتا" تپل با پوست های خوشرنگ و سرخ و سفید، و بدا بحال آدم های مزخرفی مثل من که در حالت های عادی شان هم با یک من عسل نمی شود خوردشان چه رسد به وقتهایی که حالشان خراب باشد، و بدتر به حال همسر و نزدیکان چنین اژدهاهای انسان نمایی.

 شنیده ام پدرم انسانی متین، شاد، نرم و آرامی بوده است با لبخندی همیشگی بر لب، مادرم هم نمونه کامل یک انسان دلشاد و خرسند و امیدوار است، من به چه کسی رفته ام پس؟ 



زنی لابلای بادهای زودرس بهاری

یک. از روزی که از آخرین سفرم برگشته ام همینطوری برنامه پشت برنامه پیش می آید و درگیرم، مادر عجول است، من هم عجول بودم در ابتدای زندگی ام، اما از وقتی شنیدم معلمم پشت در کلاس به مادرم که برای جویا شدن اوضاع درسی ام آمده بود گفت:" دخترتان استعداد و هوشش خوب است اما کمی عجول است و این عجله اش بعضی وقتها باعث اشتباهاتش می شود،" سعی کردم دیگر عجول نباشم، هر چند باز نسبت به خیلی ها عجول بشمار می آیم اما مخصوصا" وقتی در کنار مادرم قرار می گیرم می بینم خوب شد که من آن تحلیل معلمم را شنیدم و سعی کردم عجول نباشم والا مثل مادرم در تمام عمر این خصلت را به دوش می کشیدم، مراسم عروسی برادرزاده به احتمال زیاد در تابستان برگزار خواهد شد، اما مادر دستور غیر قابل تغییر و لغو داده است مبنی بر تهیه و تکمیل تمام جهیزیه اش و انبار کردن در منزل چون عقیده دارد سال که نو شود آمار تمام اجناس و کالاها نو می شود و باید دو برابر هزینه بدهیم.

بدین مناسبت تا الآن چند بار به بازارهای مختلف لوازم منزل مشهد رفته و با دستانی پر بازگشته ایم، هنوز خیلی از چیزهایش مانده است، لازم به ذکر است که مادر سه ماه پیش هم یک سری خرید اساسی اش را انجام داده بودند و مانده بود فقط خرد و ریزها، و کسی معنای خرد و ریز را می فهمد که لیست کند بعد برود دنبالش.

دو. خیلی طول می کشد که آدم خودش را بشناسد، موقعیتش را و برنامه اش را، و وقتی فهمید خیلی طول می کشد اطرافیانش را بشناسد، هر عضو از اعضای خانواده اش را و بعد دوستان و دیگرانِ زندگی اش را، من تا حدود بالایی خودم را می شناسم، که خیلی حساسم و خیلی گیر می دهم به همه چیز، حالا اول راهِ این هستم که نباید گیر بدهم به همه چیز و بگذارم بعضی چیزها روند خود را طی کنند و برایم معمولی جلوه کند اگر آن چیزی نیست که من فکر می کنم باید باشد، یاد گرفته ام برای گذشته اشک نریزم، برای چکمه های سوراخ و فین فینِ همیشگی دماغِ بچگی ام، برای خس خس سینه مادربزرگ، برای رفتن و نبودن پدر، برای از دست دادن های یک به یکِ نزدیکانم، جسمی و روحی، برای بالش های خیس هر شبم وقتی فقط هجده سالم بود و داشتم بالغ می شدم و از بلوغ فقط اشک بهم رسید، برای افسردگی های مداومم، و تازگی ها تازه دارم یاد می گیرم که این حق را به بقیه هم بدهم، اگر کسی در نزدیکی ام افسرده است و عصبی است و ناخوش است و برای نداشته های دیروز و حالِ امروزش اشک می ریزد، این را هم یاد گرفته ام و خیلی وقت است دارم سعی می کنم همیشه اولویت ها را به نزدیک ترین هایم بدهم، چون اصول خانوادگی ما برای سالهای سال اولویت دادن به دیگران بود، و من همیشه تعجب می کردم که چرا زن عموی من وقتی مراسم هفتم و چهلم و ختم های مادربزرگ من بود اول از همیشه برای بچه های خودش که یکجا جمع شان کرده بود غذا می برد و صبر نمی کرد اول مهمان ها اطعام شوند، هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیرم، و این یادگیری وقتی خودم بزرگترِ بعضی ها هستم این روزها شتاب بیشتری هم بخود می گیرد.

سه. وقتی دور بودم، از دور اوضاع یک به یکِ اعضای خانواده را رصد می کردم، بعضی وقتها حرص می خوردم اما جنبه مشوره دهی و مرهم بودنم بالاتر بود، حالا که نزدیکم تا اینجای این یکسال و هشت روز روند اجرایی متفاوتی داشته، شش ماهِ نخست فقط و فقط استرس کشیدم و حرص خوردم، برای چند دقیقه تاخیر بچه از مدرسه، برای مریضی مادر، برای مراسم های مختلف برادرزاده، برای جوش های صورت پسر برادر، برای مجرد بودن برادر، برای بی صحبتی و سکوت آن یکی، برای همه کس، و این استرس در تمام ساعات و دقایق زندگی ام همراهم بود، بعد یک نشست با خودم برگزار کردم و گفتم این روند تو را از بین می برد و موثر هم نیست، عربده بیشتر مساوی با عدم درک بیشتر از جانب کسانی که داری برایشان جوش می زنی، کمی پایم را دراز کردم، گذاشتم بدون لباس مناسب و گرم بیرون برود و حتی سرما بخورد، به خودم حق دادم مثلا" تمام یک بعد از ظهر بیرون باشم و نگران کسی نباشم، کلی با خودم کار کردم که بگذارم بعضی وقتها خودشان مشکل خود را حل کنند، خیلی طول کشید که بتوانم بفهمم شرایط زندگی من، من را اینطور ساخته و شرایط زندگی دیگران از آنها آنی ساخته که هستند و تغییرش خیلی سخت است و عمق هر انسان به گذشته و روند تکاملی اش برمی گردد، این روزها کمی نورمال ترم، اما نه کامل، هنوز جوشی و عصبی ام، حرص می خورم، اما تا حدودی تمرکزم را به دست می گیرم، فهمیده ام برداشت آدم ها از حرص خوردن و بروزش آن چیزی نیست که من فکر می کنم، شاید مادرم بفهمد من نگرانم، اما بچه ها اندازه ای نیستند که اینرا بفهمند، این روزها یک سریالی نشان می دهند بنام" همه چیز آنجاست،" حکایت هایش را نمی گویم، فقط یک عمه بزرگی در آن خانواده حضور دارد که باعث خیلی از مشکلاتشان است، از گذشته به هر دلیل روانی ای که داشته تخم نفرت و بذر حسادت و کینه را درون خود و دیگران کاشته و پرورش داده و حالا که زمینگیر شده همه فهمیده اند علت خیلی از ناهنجاری ها و دوری هایشان این کینه عمه بوده است، یک آن با خودم فکر کردم که نکند بچه های برادرم، به پرخاش ها و استرس های من که بروزش با ساعتها نشستن و صحبت کردن و گاهی فریاد زدن و ایراد گرفتن است، هم مثل آن عمه پر کینه و بیمار نگاه کنند و این همه غصه و نگرانی ای که بر دل من است را حمل بر نفرت می کنند و یا مثلا" فکر کنند من از همسرم دورم و نیازهایم مرتفع نمی شود، عصبی می شوم و بهشان گیر بیخود می دهم، سرم سوت کشید و می کشد هنوز.

چهار. بعضی چیزها را نمی نویسم، می گویند گرگ بیابان بشوی مادر نه، من می گویم گرگ بیابان بشوی مادر نه، عمه ی بچه های بی پدر هم نه، مخصوصا" اگر مادر هم نداشته باشند، داشته و نداشته باشند، عمه ی بچه های بی پدرِ مادر مطلقه نشوی، اینهمه بیراه و ناسزا در قالب جوک و واقعیت نثار عمه می کنند، من فکر می کنم دردی که عمه در نبود والدین بچه های برادر می کشد را هیچ خاله ای نمی کشد، مخصوصا" اگر عمه بیخیال نباشد و همیشه در زندگی دنبال ایده آل ترین ها باشد، و بچه های برادرش را دقیقا" بچه های خودش بداند، بچه هایی که کمترین دخالت را در ایجاد شرایطشان نداشته اند.

پنج. هفته بعد هم مسافرم، باید بروم تهران، به خواهر می گویم منتظر من باش بیایم خانه تکانی کمکت کنم، می گوید هرگز حرفش را هم نزن که دلم آشوب می شود از تکاندن خانه، همینطوری خوب است، و من قانعش می کنم که تنها دو روز به من وقت بدهد بروم آشپزخانه اش را تمیز کنم، و کلفتش باشم، و برایش بسابم و بروبم، شاید دیگر فرصت کلفتی اش بهم دست ندهد، اینها را که برایش نوشتم همزمان داشتم پاره می شدم از درد. خواهر بودن هم خیلی سنگین است مثل عمه بودن، خیلی سنگین...

شش. هر حالی که باشم بهش که فکر می کنم حالم خوش می شود، به او که چه عزیز و بزرگوار در زندگی با من یاد گرفته است زن ها چقدر نازکند گاهی...