ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

قاتل زنجیره ای!

یک. امروز یکی از طی طریق ها برای رسیدن به ویزای کشور مقصد در برنامه کارم بود که تبدیل شد به هفت خوان رستم، بهم گفته بودند با نامه کشور مقصدت برای اخذ عدم سوء پیشینه کیفری به اداره کل اتباع خارجه در چهار چشمه بروم، رفتم، مسئولین آنجا گفتند چون کارت داده و پاسپورت گرفته ای باید بروی اداره گذرنامه، اداره گذرنامه گفت باید ابتدا به وزارت خارجه بروید، و وزارت خارجه محترم متقاضی نامه اولیه از کنسولگری افغانستان شد، و این گونه شد که ما از انتها به ابتدا رسیدیم و تازه کارمان شروع شد، و کنسولگری مشهد را هم که برایتان شرح داده ام، شلوغ و پرهمهمه، و همیشه افغانها در حال تمدید پاسپورت و اخذ پاسپورت و اخذ گواهی ولادت و فوت و ازدواج و غیره هستند و سر عریضه نویسان هم بی نهایت شلوغ! یکی می آمد و کپی هایش را می آورد تا ضمیمه عریضه کند همه اوراق را قاطی می کرد و دیگری از دور صدایش در می آمد که اسناد مرا گم و گور نکنید و یا صف گرفته ام و نوبتم رفت، من هم میان این هیاهو آنقدر ایستادم و صدایم در نیامد و اگر در آمد میان سرو صدای دیگران گم شد که نهایت امر مرد را قانع کردم کاغذ عریضه مناسب عرض من را جستجو کرده دربیاورد و شروع به نوشتن کرد، خستگی از سر و رویم می بارید، وقتی فهمید گواهی عدم سوء پیشینه می خواهم با خنده گفت بله باید دیده شود قتلی، کشتاری، جرمی، جنایتی، کرده ای نکرده ای؟ که من گفتم من باید ببینم کسی علیه من اینها را نکرده باشد نه اینکه من کرده باشم، میان آنهمه گیجی و شلوغی و در آن فضای باز و نسبتا" سرد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و راست و مستقیم به چشم ها نگاه کرد، ابرو بالا انداخت و با ظرافتی که باورم نمیشد مربوط به این مرد ساده عریضه نویس کابلی باشد گفت: " ای چیشما خو ایطو نَمِگَن!"

دو. داییِ دایی ام از تهران آمده خانه بی بی ام، تازه آمده بود، امروز به دیدنشان رفتم، بنده خدا می خواست بیشتر بماند، بهش زنگ زده اند که برگرد که دزد زده به پسرت، قضیه از این قرار است که پسر این بنده خدا در باغی نگهبان است، عده ای ریخته اند سرش و تا می خورده زده اند و هر چه داشته ازش گرفته اند، این وسط کارت هویتش را هم گرفته اند، کارتی که حیات و مماتِ یک انسان مهاجر افغانستانی کاملا" بهش وابسته است. بعد داییِ دایی خوشحال است که پسرش را نکشته اند و برای فردا شب بلیط گرفته است برگردد.

سه. دقیقا" آمدم بنویسم یک پیامی برایم رسید که حالم را سگی کرد، و باز مجبور شدم به ریش و ریشه ی یک بیمار روانی نفرین بفرستم، و رشته افکار از دستم رفت.

گزارش هفتگی!

  • خاله رفت.
  • دارم برای سه چهار روز می روم شهر دامادمان، عروسی خواهرش، سفر خوب است ولی نه وقتی که برای بجا آوردن وظیفه باشد، وظیفه صرف، که دخترمان تنها نباشد، و چون عروسشان است کم نیاورد، باید مادری، پدری، عمه ای همراهش باشد.
  • طلاهایم را هم کرده ام دستم، و گردنم، برای اینکه نگویند بی طلایم، و چه عمه فقیری دارد، لباس هم برداشته ام، کفش برای هر لباس، حنابندانی، عروسی و پاتخت!
  • برادر دانشگاهش خیلی از اینجا دور است، همیشه با آژانس می رفت می آمد، هزینه اش خیلی بود برایش، اینها هم نسل نو، نسبت به ما خراج، همان به دید برود خانه بگیرد نزدیک دانشگاه، رهن کامل، مبله، با یک اتوبوس می رسد دانشگاهش، که فکر کنم آژانس های آنجا را هم پولدار کند، از دیروز دارد وسیله می برد، اتاقش این بالا رنگ دیگری گرفته، دیشب برادرزاده آمد اینجا خوابید، دوست ندارم اتاقش را بدون بوی سیگارش!
  • دیشب برای بعد از مدتها به درخواست برادرزاده رفتم عروسی، عروسی دوستش بود، علاوه بر اینکه دوستش بود از اقارب فامیل های درجه یک مان بود، توی مجلس دیدیم که خاندان داماد نیز از اقارب فامیل دیگرمان هستند، ابتدا تنها بودیم، بعد دیدیم از هر خانواده فامیل های خودمان هم یک چند تایی آمدند، هیچی دیگه، یک قسمت تالار را فامیل های ما در بر گرفت، و همه از دیدن من تعجب کردند، چون محال است در عروسی درجه چندم ها و دوستان بروم، شام نخورده بیرون شدیم چون شب آخر سفر خاله بود.
  • استرس دارم، بی دلیل نیست، با دلیل هم نیست، همیشگیِ وجودم است، ساعت دوازده و نیمِ شب بلیط قطار داریم، و اولین بار است با برادرزاده تنها همسفرم، از این سفر می ترسم، مسئولیت است، باید نیشم را تا بناگوش باز نگه دارم و خوشحال باشم و قربان صدقه خانواده همسر برادرزاده بروم و از آرایششان تعریف کنم، از آنطرف دلم برای خواهرم که به سفر عراق رفته و برگشته بود و من ندیده امش پر می زند، برای بچه هایش، شهر داماد در نزدیکی شهر خواهر است، و من باید شهر خواهر را رد کنم و بدانجا بروم...
  • سر شب رفتم از گاوصندوق همسایه صد ساله مان طلاها را بردارم، زنِ خانه منزل نبود، دخترش فرزند جدیدی بدنیا آورده و حتم آنجا بود، همان دم پسرش از سر کار آمد، پسری که من اندازه الآنم بودم و بدنیا آمد، از در که بیرون می رفتم پسر دیگرش آمد، همه شان کار می کنند، و خیلی پول پس انداز می کنند و وقتش که شد گَله (شیربها) دختری می دهند و ازدواج می کنند، هیچکدام درس نخوانده اند، چهار دختر و پسرشان که عروس و داماد شده اند هر کدام چند نوه خلق کرده اند، آن زمانها همه شان خیلی لاغر بودند، حتی پدر و مادرشان، حالا هر یکی چاقتر از دیگری، نمی دانم چرا این را نوشتم، می خواستم بنویسم که آنها هیچکدام دچار یاس فلسفی نشده و نمی شوند، هیچکدام ازدواجی غیر از خواست پدر و مادرهایشان انجام نداده و نمی دهند، و همه شان چاق و خوشحالند، و مادر و پدرشان از آنها راضی هستند، لااقلش این است که انسان های خیلی ساده ای هستند، که با خوشی های اندک زندگی بسیار خوشحال می شوند، هیچکدام سیگار نمی کشند، سرشان در لاک خودشان است اما آثار افسردگی هم ندارند، از لاین و وایبر و واتساپ هم احتمال زیاد باخبر نیستند. در واقع به سبک خودشان زندگی می کنند و به سبک خودشان خوشحالند، و شاید خیلی وقتها با خود درباره ما فکر کنند که چرا اینقدر درگیریم با خودمان و چرا اینهمه بالا و پست دارد زندگی ما، خب ما هم همسایه صد ساله اینهاییم بی ذره ای شباهت بدانها...

تا بدینجای داستان را شب واقعه نوشته بودم که از پایین صدایم زدند که عمه بیایید خاله و دخترخاله داماد آمده اند دنبالمان، همسفرانمان را می گفتند، بلیطهایمان باهم بود، قرار بود ساعت یازده و نیم بیایند از پی مان ساعت ده و چهل و پنج دقیقه آمده بودند، و خب فکر کنید یک آدمی که آماده نیست چطور باید ظرف پنج دقیقه لباس بپوشد و کفش بپوشد و حواسش باشد بلیط و ساک دستی و نایلون غذا و فلاکس را جا نگذارد آنهم بخاطر بی تعهدانه آمدن یک عده آدم بی قانون! و حالا بقیه داستان:

  • درست تازه داشتیم دمی راست می کردیم در منزل پدر همسر برادرزاده و همزمان با خود می گفتیم "همچین هم بد نخواهد گذشت که پا روی پا بیندازیم و هی برایمان چای بیاورند و فقط شاهد تکاپوی دیگران باشیم چراکه مهمانیم و با اینها هم تعارف داریم و از خاندان تازه عروسشان هستیم و حکم مان فقط عزت شدن و خوردن و خوش گذراندن و خفتن باید باشد"، که تلفنمان زنگ خورد، برادر بود، بسم الله گفته جواب دادم، و انگار هفت تیر روی پیشانی اش گذاشته باشند که وقتی خبر بدی شنیدی سریع السیر به همه کس و کارت خبر بده حتی اگر در سفر باشند و سفر مربوط به عروسی باشد و عروسی مربوط به طایفه دامادت باشد، خیلی راحت گفت از مرگ بی بی باخبر شدی؟ الله اکبر، کدام بی بی؟ و مرا در حال حاضر سه بی بی است، یکی شان نزدیکتر از مابقی و دلم از غصه ترکید و گفت فلان، و طبق عادت و رسم ادب گفتم خدایش بیامرزاد، و چشم بینندگان و دور میز نشینان گرد شد و باید پاسخ می دادم، و گند زده شد به احوالم، و چقدر بد است بدانی عزیزانت در سوگ مادر نشسته اند و تو در مجلس شادی باشی و گرچه ناخواسته بود و نمی دانستیم و مقارن شد ولی باز روحمان در عذابی الیم فرو رفت.
  • حالا با حمل این درد و عذاب وجدان یک کاری کردیم اما چند بار به بانوان رقاص و دعوت کنندگان به رقص میدان توضیح داده باشم که به احترام بی بی مرحومم نمی رقصم، خوبست؟ انگار جملگی آلزایمر آنی گرفته باشند، و نمی دانم چرا فکر می کردند اگر مرا به میدان رقص دعوت نکنند بهم توهین شده و یا شاید هم می خواستند میهمان نوازیشان را تکمیل کنند من هم هر بار مجبور بودم توضیح دهم که درست دیروز که رسیدم بی بی ام به رحمت خدا رفته و بجای من برادرزاده میدان را با حرکات موزونش پر می کند.
  • عروس را از شهرشان آوردند به شهر خواهر، بخش خوب و بیادماندنی عروسی شان وسط جاده بود وقتی همه ماشین ها ایستادند و عروس و داماد پیاده شدند و همه شان رقصیدند و هرچه ماشین در جاده بود برایشان بوق و کف زدند و باد می آمد و خیلی دلم برای عروسیمان تنگ شد...
  • دیشب مادر گفت بیا ابروهایم را بردار، میان تارهای ابروانش تارهای سفید در آمده، صورتش را هم بند انداختم، به خودم رجوع کردم تا ببینم آخرین بار کی برای مادرم ابرو برداشته و بند انداخته ام، واقعا" بیادم نیامد، چون تا دلمان بخواهد مشاطه رایگان و بامحبت دور و برمان داشته ایم و برادرزاده هم در این کار دستی دارد، دلم که مثل همیشه گرفته بود، کم کم شور هم افتاد، وقتی باید برای برداشتن ابرو با دست چین چروک پشت چشمش را صاف می کردم، وقتی خودش به دور لبش که رسید با دستش از دو طرف نگه داشت، وقتی کنار گوشش را بند انداختم و مثل همیشه کمترین آثار درد و تغییر رنگی درش ندیدم، دلم پاره پاره شد از تصور روزیکه دلم برای این صورت که کم کم چروک می شود و موهایی که جوگندمی شده و ابروهایی که تار تار سفید می شوند، تنگ شود و نباشم، و دور باشم، و صدایم از آنسوی اقیانوسها به گوشش برسد و چقدر سخت است تحمل درد دوری، به آخرهای کارم که می رسیدم بغضم هم بزرگتر می شد، تصمیم گرفتم بعد از اتمام بغلش کنم و ببوسمش، چرا که آدمِ این کارها نیستم و خیلی الاغ تر از این حرفهایم و باید قبلش تصمیم بگیرم و بعد وارد عمل شوم. قبل از اینکه منصرف شوم و بعد اتمام کار دستم را دور گردنش حلقه زدم و گردنش را بوسیدم، و اشک مجالم نمی داد و نرم نرم در آغوشش گریستم، و مادر بی هیچ صحبتی چقدر می فهمد که نوازش دست هایش چقدر کار ساز است و چقدر خوبست که اینطور وقتها هیچوقت عامی طور نمی پرسد چیزی شده؟ و فقط پاسخ لطیفی به دست های حلقه شده و اشک های داغ روی شانه اش می دهد        توی سالن بودیم و بچه ها هم بودند وگرنه دلم نمی خواست از آن امن ترین مکان دنیا بیرون شوم، و چقدر من سنگم و چقدر باید فقط هورمون به سراغم بیاید که نرم شوم و اشک بریزم و بغل کنم، و چقدر سهم مادرم از محبت های من کم بوده است همچنین خواهرانم و بقیه دیگرانم، کاش در زمینه ابراز احساسات به مادرم می رفتم..........


از همه جا و دلتنگی!

چقدر این روزهای اخیر پست گذاشته ام توی ذهنم، چقدر با خودم حرف زده ام، چقدر من آدم استرس فولی هستم، خدا داند و بس.

یک. خیل عظیمی که با پاسپورت و کارت مهاجری و نامه تردد و یا هیچی رفته بودند عتبات عالیات بازگشته اند، سخن و گپ بسیار است، باید به دیدن خیلی هایشان برویم، یک جاهایی کل اعضای خانواده، یک جاهایی حضور مادر کافیست، جدای از استقبال و خوش آمد گویی ولیمه پشت ولیمه، همین امشب چهار جا دعوت بودیم برای شام، مجبور بودیم تقسیمِ نفر کنیم!

دو. پسر سه سال پیش کنکور داده، یک رشته درجه چندم در یک شهر درجه چندم قبول شده، فهمیده معدلش برای رشته فلان مهندسی کم است، نمی دانم چرا به این نتیجه رسیده که وقتی نمی تواند تاپ ترین رشته ریاضی را در دانشگاه بخواند حق مسلمش تاپ ترین رشته در علوم تجربی است، بعد رفته پیش دانشگاهی تجربی خوانده و کنکور تجربی داده اما دیده پزشکی که سهل است خیلی پایین تر ها را هم قبول نمی شود، نزد یکی از اقاربش بودم که یکسری اوراقی را آورد به عرض و نظر ایشان رسانید، که شرایط و ضوابط ثبت نام بدون کنکور دانشجویان غیر ایرانی دانشگاه علوم پزشکی مشهد است(!!!!!!!!!)، فامیلشان اوراق را خواند و بعد پرسید هزینه اش چقدر تمام می شود، گفت سالی بیست میلیون، شنیدم اما نشنید گرفتم و دوباره پرسیدم، همان رقم را گفت، بعد این پسر پدری دارد که همیشه خدا هشتش گرو نهش بوده و هست، یک برادر علیل مشکل دار هم دارد، از ارثیه و این چیزها هم بی بهره، یکروز کار می کند ده روز بیکار است، زندگیشان را بتکانی صد هزار تومان از داخلش بیرون نمی ریزد، با تعجب و ناراحتی پرسیدم گیرم شرایط و ضوابط معدل و چی و چی را تکمیل کردی، شما بفرمایید سالی نه بیست که دو میلیون را می توانید بپردازید؟

اصلا" من نمی دانم من خیلی احمق و کم خرج و بی توقع بوده ام یا این ملت زیاده خواه و الاغ و توسعه نیافته اند، خب احمق اندازه خشتکت بپر.....

سه. همیشه به انسان هایی که بدون داشتن تضمین کلی از لااقل بیست سی سال زندگی شان اقدام به زاد و ولد می کنند معترض بوده ام، نمی دانم زیاده خواهی ام است یا سختگیری و بیش از حد حساس بودنم، که نمی توانم انسانی را که با داشتن مشکلات اقتصادی یا روحی روانی با همسرش در زندگی پای یک انسان بی گناه را هم به میان می کشد، ببخشم، حالا من کسی نیستم که بخواهم کسی را ببخشم، منظورم در ذهنم است، گذشت زمانی که آدم ها اختیار مجاری تناسلی شان را نداشتند، وسایل پیشگیری و درک و سواد کافی نداشتند، سرشان را بلند می کردند خود را میان پنج شش موجود جدید می یافتند، اما حالا چرا؟ چرا هنوز این تفکر که اگر فرزند بیاوریم فلان مشکل مان رفع می شود بین حتی تحصیلکرده های ما هست؟ طرف مشکل تفاهم با همسرش را دارد، هنوز زبان همدیگر را یاد نگرفته اند، هنوز الفبای باهمدیگر بودن را  بلد نیستند، و هنوز از خیلی از زوایای تاریک درون همدیگر آگاهی ندارند، بعد مثل دو نر و ماده از هر حیوانی که دوست دارید فرض کنید، به هم پیچیده و تولید مثل کرده اند، اینطور وقتها من همیشه می گویم، اِی گل می گرفتید آن مجاری نکبتبار تهوع آورتان را و انسانی را خلق نمی کردید، شما که قادر به درک یک انسان بالغ به نام همسرتان نیستید و عرضه همسرداری را ندارید چطور به خود این شهامت را می دهید که پای یک بیگناه را به میدان می گشایید؟

هر چه بیشتر زن و مردانی را ببینم که در زندگی مشکل دارند و هر چه بیشتر بچه هایی را ببینم که در چنین فضایی زندگی می کنند، هر چه بیشتر زنانی راببینم که بر سر فرزندشان فریاد می کشند و تحملش را ندارند و هر چه بیشتر مردانی را ببینم که از مردانگی تنها صدای کلفت و دُمِ پیش رویش را دارا هستند بیشتر از بچه نداشته ام دور می شوم، انگار من باید بجای آنها که بموقع گِل نگرفته اند گل بگیرم، من باید بیشتر دقت کنم، بیشتر حساس باشم، بیشتر مراقب باشم، من باید بجای کسانی که بچه هایشان را در فقر مثل کِرم رشد می دهند سرافکنده باشم، من خودم را در برابر هر طفلی که نمی خندد و از چیزی درد دارد مواخذه می کنم، و دردمند می شوم، آخر بچه ها خیلی معصومند. بچه ها در هر شکل و شمایل و قد و قواره معصومند...

امروز یک نفر را از ته ته ته دلم لعنت کرده ام، بد دعا کرده ام، خودش و بستگان در جه یکش را، باشد که رستگار شود.



زمستان است

دیروزکه از اینجا پست گذاشتم حس خوبی پیدا کردم، تسری دادمش به امروز.

یک. خیلی وقت است وبلاگ نخوانده ام، من نمیدانم چرا بشکل احمقانه ای و با اصرار تمام لب تابم را دادم رفت، درست است که از سال 1387 تا چند ماه پیش داشتمش و خیلی مشکل پیدا کرده بود و باطری اش مدام صدا می داد و داغ می کرد اما دلیل نمی شود فکر کنم تا ابد می توانم هر وقت دلم خواست بروم آن بالا در اتاق برادر و ازکامپیوترش استفاده کنم، خیلی وقتها اصلا حس تا بالا رفتن را ندارم، اما دلم خواسته وبلاگ بخوانم، مثل یک انسانی که باید بدهد برود پی کارش، لب تاب بیچاره را دادم رفت پی کارش.

دو. نصف خاندان ما رفته اند عراق برای شرکت در مراسم چهلم امام حسین در کربلا، یعنی دقیقا نصف فامیل ما، از خانواده ما هم خواهرم و همسر و فرزندانش رفته اند، کلا جو خانوادگی ما جو حسینی و مذهبی است، من هم آدمی مذهبی هستم اما چون زندگی پر استرس کابل را از سر گذرانده ام نمی توانم خود را وارد مهلکه ای دیگر کنم، این است که گذاشته ام برای زمانیکه در عراق صلح سراسری برقرار شد به اتفاق همسر بروم.

سه. امروز دایی ام از سفر کابل بازگشت و برای ساعتی به دیدنش رفتم، پر بود از قصه و خیلی می فهمیدم حس و حال داستان ها را، دلم پر کشید  برایش، آخ که چه سوز و سرمایی دارد و من چقدر استحوانم سوخته است در این شهر، آنقدر که سرما همنشین جسم و جانم شده و مثل پیرزن ها چند لباس پشمی می پوشم تا سرما نخورم، و تازگی هم فهمیده ام آب دوش را بیش از حد توان یک انسان نورمال داغ می کنم و می روم زیرش، آنقدر در این شهر توی اتاق ها کرده و بخار از دهانم بیرون زده که حالا علیرغم وابستگی ام به تخت و رختخواب شخصی می آیم این پایین جایم را درست کنار بخاری پهن می کنم و می خوابم، و در تخت خوابیدن می رود تا بهار! ولی با همه این خشونت زمستانهایش، دلم خیلی برایش تنگ شده است، و دلم خیلی برای آدم هایش می سوزد. بخاری های گازی اینجا مدام می سوزند و حرارت می آفرینند، و همین مقوله بسیار عادی زمستان اینجا کافی ست که مرا با خود ببرد به زمستان های خانه ام در کابل و بخاری متصل به کپسول گاز و هر چیزی که انتهایش معلوم باشد چقدر نچسب است و گرمای بخاری ما هیچگاه بهمان نمیچسبید و همیشه از به پت پت افتادن بخاری وحشت داشتم و چقدر پوستم را کلفت نگه داشته بودم و خودم نمی دانستم.....

چهار. امشب رفتم سرم را گذاشتم روی پای مادرم که کنار بخاری نشسته بود، او هم هی موهایم را ناز کرد، حالا نمی دانم چرا هی داشت از لذت بچه دار شدن و ثواب تولید مثل و مخصوصا از نوع دختر مخم را شستشو می داد، انگار شصتش خبردار شده ما چه تصمیم های شومی در سر داریم خواسته تحولی ایجاد کند، آخر سر هم که بعلت فرا رسیدن زمان شام سرمان را برداشتیم می گوید خداوند تو را پنج دختر مانند خودت نصیب کناد، یعنی یک چنین رضایتی از ما دارند مادرمان!

پنج. درد جسمی ای که درد روح را در خود بخورد خوب است.


بی موضوع!

برای دوست تعریف می کردم که مثلا" طی دو هفته اخیر چقدر مصروف بودم و چند مراسم عقیقه و تولد و مهمانی های کوچک و بزرگ و مسافر داشته ایم با تعجب نگاهم کرد و گفت:" والا ما که از قشر متوسط جامعه هستیم و آنقدر شهری و پولدار نشده ایم دیگر فقط نوروز به نوروز همدیگر را می بینیم، کسی هم عروس نمی شود و نمی زاید که مراسم تولد و ختنه سوران و از این کارها داشته باشد بعدش هم فامیل های شهرستان و پایتخت نشین مان هم آمدند می روند هتل و تهرانی هایمان که اصلا" مشهد نمی آیند خرج کنند، جمع می کنند می روند دوبی هواخوری، شما با این گرانی ها و خرج های بالا دمتان گرم که انگار آب از آب تکان نخورده و هی سفر می کنید و هی از جایی به جایی نقل مکان می کنید و هنوز جوانان تان زن و شوهر می گیرند و تولید مثل می کنند"، واقعا" با خودم بیشتر فکر کردم دیدم راست می گوید، اندکی که واکاوی کردم دیدم زندگی ما مهاجرین بعلت لنگ در هوا بودن مسأله اقامت و کار غیر ثابت و درآمد های اندکمان سهل گیرانه تر شده است، گرچه عده زیادی مخصوصا" در این سال های اخیر سالها زحمت شان را دلار کرده و راهی دریا شده و می شوند، اما بقیه که نیمچه اقامتی و کارت مهاجری دارند آنقدر سخت نمی گیرند که دسته نخست، و هنوز سنت ها و رسوم شان را حفظ کرده اند، مخصوصا" فامیل ما که بعلت مهاجرت های ثانی به نصف تقلیل یافته سعی می کند این آب باریکه ارتباطات را ورای فضای مجازی حفظ کند  این است که مراسم های مختلف سنتی هنوز برای ما معنی دارد و بهش پایبندیم.

آقا یکی از همین فامیل های ما که به تازگی ویزای یکی از بلاد کفر را گرفته دو ماه پیش اسباب اثاثیه اش را حراج کرد و تعدادی را من جمله نور چشمی هایش سه شاخه بامبوی تر و تازه که به گفته خودش به جانش وصل بود و از حضورشان در منزلش برای سه سال امید و انرژی می گرفته است را داد به ما، ما هم که همیشه دست به گیاه مان خوب نه که عالی بوده است، یعنی البته دست به گیاه مادرم، بهش خاطر جمعی دادیم که ازش خوب محافظت می کنیم و او هم به شدت به این قول ما معتقد بود، کاری نداریم، آوردن گیاه به خانه ما همان و مریض شدنش همان، اول گذاشتیم در عرض هال که به آشپزخانه منتهی می شد، بعد از چند روز دیدیم برگ هایش رو به زدی دارند، غصه مان شد شدید، مادرم بعد از معاینه فتوا دادند که بامبو گرمش شده و آنجا برایش گرم است، اینبار نقل مکان کردیم  بردیمشان دم پنجره که هم آفتاب بخورد هم هوا، باز دیدیم هم برگ هایش رو به زدی است و هم طی اکتشافی که مادر انجام داد فهمیدیم که ساقه اش اصلا" گندیده و طفلک سرطان گرفته و بعد هم دیدم کارد را برداشت و ساقه منتهی به ریشه هایش را برید انداخت دور، دوباره گلدان را پر از آب کردیم و گذاشتیم جایی دیگر، چون دوباره مادر گفت مکان جدید برایش سرد است، سردی کرده، خلاصه برای بار سوم بردیمش در اتاق مادر، من اما معتقد بودم نباید هی جابجا شود، باید به حال خودش گذاشت تا با محیط جدید کنار بیاید نه که هی سرد و گرم شود، نشان به آن نشان که در خانه فامیل هرگز ندیدم از یک سانتیمتری مکانش تکانش بدهند، چه برسد از این اتاق به آن اتاق ببرندش، خلاصه مرحله بعد هم این بیچاره ها خوب نشدند، اینبار مادر آن دو سرطانی را که کوتاه کرده بود تا گردنش برید انداخت دور و آن یکی سالم را هم جدا کرد، اصلا" از قیافه افتادند، و واقعا" من طوری غمگین شدم انگار یک انسان سرطانی را سلاخی کرده اند و مثلا" از گردن به پایینش را که سرطان زده بود انداختند دور، الآن آن دو شاخه نصفه در یک پارچ هشت ضلعی آب و دیگری در گلدان خودش است، امشب فامیل مان زنگ زد که فردا دارد برای زیارت آخر و خداحافظی به مشهد می آید و بعد برای همیشه می رود، اولین چیزی که به یادم آمد بامبوهایش بود، مطمئنم وقتی ببیند غصه می خورد ولی چاره چیست، ما هم بیگناه بودیم و هر کاری از دستمان بر می آمد برایشان انجام دادیم، البته برادر می گوید اینها از دوری صاحب شان افسرده و مریض شدند، وگرنه رسیدگی و مراقبت ما بسیار بود، یکی می گفت باید با آنها حرف می زدید و خود را بعنوان دوستان جدیدش معرفی می کردید که خب شما که در جریان کارها و مشکلات نگارنده هستید واقعا" ما وقت اینرا نداشتیم با آنها حرف بزنیم، مگر امشب تا صبح بنشینیم پای گلدانها و برایشان خاطره و جوک تعریف کنیم بلکه لااقل از این حالت زار در بیایند پیش فامیل مان شرمنده نشویم.

دیشب در امتداد حفظ رسوم کهن رفته بودیم منزل یکی از دوستان مان که پدر پیر سرطانی شان را ده دوازده روز پیش از دست داده اند، بساط خوراکی سنتی مان را هم از قبل حاضر کرده بردیم آنجا و دور هم پختیم و خوردیم، و تا نزدیکی صبح بیدار بودیم، دو دختر متوفی هر دو از من بزرگترند، و دختر بزرگ شاعری ست بلند آوازه و نیک کردار، ریا نشود ولی بسیار حظ بردم و احساس سبکی و آرامش بهم دست داد، همانجا خوابیدیم و چون آنها در امتداد بجا آوری سنتی دیگر شب مهمان و ختم قرآن برای پدرشان داشتند زودتر از خانه برآمدیم. چیزی که از شب نشینی با آنها بدستم آمد روحیه سرشار از عزت نفس دختران مخصوصا" دختر ارشد بود، دختری که بزرگِ سه فرزند پدرش است و تنها از سالها پیش مسئولیت خانواده و پدر بیمار و خواهر و برادر کوچکترش را بعهده دارد، پدری که مدتها بود نمی توانست مثل گذشته کار کند، و روی دست های همین دختر جان باخت، خدایش بیامرزد و بازماندگانش را بیش از پیش توانایی و صبوری بدهد.