ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تمدید اقامت شدم و فرش هایم را هم پهن کردم!

ما افغان ها رسم داریم دختر که را که نامزد کردیم تا زمانی که ببرندش در اعیاد طول سال برایش عیدی می آورند، و اعیاد فطر و قربان دو عید اصلی ماست، و خب ما دختر نامزد کرده ایم، این شد که تقریبا" در تمام طول ماه مبارک رمضان در فکر این بودیم که چگونه مراسمی بگیریم و چه کادوهایی به پسر بدهیم و چه پذیرایی کنیم و چه و چه که روز سوم عید بخوبی ختم بخیر شد، پسر و خواهرش از شهرشان آمده بودند و کادوهایشان را ارائه نمودند و ما نیز ولی این ِیک روی قضیه است، اینکه یک داستان به این کوچکی چقدر ذهن من را مشغول می کند بعد دیگر قضیه است، اینکه چند دست لباس را داده باشم تن دختر و انداز براندازش کرده باشم و باز راهی بازاری دیگر شده باشیم، و با وجود اینکه خودم در مراسم های عیدی هایم لباس های بسیار باز و راحتی پوشیده بودم و این نباید بپوشد چون سن و سالش اقتضای لباسهای مناسبتری می کند و اینکه اصلا" برازنده یک دختر نوزده ساله نیست که لباسش شبیه لباس من بیست و هشت ساله دوران نامزدی ام باشد در مراسم های عیدی اش و اینرا باید حلاجی کنم و البته دختر می فهمد ولی تا فهمش من خیلی خود خوری می کنم، و رفته ام برای خودم هم یک دست کت و دامن مناسب عمه عروس خریده ام متفاوت از تمام لباس هایم که در چمدانها بالای کمد حبسشان کرده ام!، این بعد های دیگر قضیه است.

قبل از ماه رمضان به دکتر متخصص پوست مراجعه کرده بودم چون پوست روی گونه ام مخصوصا" در اوقات بی خوابی و استرس تیره رنگ می شود و آقای متخصص دو گونه کرم داد برای یکماه و الآن یکماهش تمام شده و بجز تغییر بسیار نامحسوس کلی تغییری روی گونه ها و زیر چانه نیامده و ناراحتم!

نمی دانم باید یک دو سه می کردم و نکردم یا خیر، ولی همینطوری ادامه می دهم، یکی از دوستان دوره لیسانسم که وکیل است بدنبال دادگاه موکل مشهدی اش برای یک روز آمد مشهد، این بار دومی است که برای این پرونده می آید، و بخاطر داشتن دو فرزند دوقلویش نمی تواند حتی یکشب بماند تا با فراغت بیشتری به دید و بازدیدمان برسیم، برای این سفرش از مدتها قبل چت و مکالمه داشتیم و قرار شده بود صبحگاه که می رسد موکلش بدنبالش به فرودگاه برود و مستقیما" به حرم بود و من بعد از حرکت ایشان به سمت حرم بروم و بعد دادگاهش که در مزخرف ترین ساعت روز یعنی دوازده ظهر بود برویم موجهای آبی!!!! بله دوست بالای صد کیلویی ام از مدتها قبل آرزوی چند ساعت جیغ و فریاد آبکی داشت، تا به آب رسیدیم دو بعدازظهر شده بود، بگذریم که علیرغم تصور من از نرخ های جدید بی خبر امسال یکباره قیمت ها را از بیست به چهل هزار تومن کشانده بودند و دود از کله ام بلند شد در آن لحظه، ولی خوب به خنده هایمان در رودخانه و بعد هر بازی اش می ارزید، من بیشتر به تقلاها و ترس ها و عکس العمل های دوستم می خندیدم، سوار یو که شدیم اولش داشت رسما" جیغ و فریادهای از سر شادی می کرد که یکهو دیدم سکوت است و سکوت و چون من جلو نشسته بودم نمی توانستم برگردم و حالش را بپرسم، و وقتی پیاده شدیم دیدم که قیافه اش سرشار از سخن است و انگار تازه زیپ جیغ هایش باز شده، اینقدر خندیدیم که دهانمان درد گرفت، و جالبی داستان اینجا بود که هر وسیله ای را با ترس و لرز سوار می شدیم ولی بعدش می فهمید چقدر حال داده است بهش!

من هم که مدتها بود نخندیده بودم و این دوست دوران لیسانس بالای صد کیلویی ام تنها دوست من در دوران ارشد بود چون در دوره ارشد نتوانستم با بچه های اتاق و دانشگاه پیوند بخورم و خانه همین دوستم که آن زمان بخاطر نداشتن فرزند فراختر هم بود تنها ملجأ و پناهگاهم بشمار می آمد و دوست و همسرش همیشه آغوش بازی برای تنهایی های من بودند.

بعد شب که به خانه رسیدم صدایم در نمی آمد، و آنقدر خسته بودم که حتی نتوانستم از دوستم که پرواز برگشتش هم کنسل شده بود و غصه بچه هایش را می خورد بپرسم پرواز بعدی ساعت چند بود و کی رفت و غیره، فردایش فهمیدم بیچاره بجای نه شب ساعت یک و بیشتر از آن رسیده خانه اش!

تکراری نیستم این روزها، از بعد عید فطر چندین مهمانی و جشن داشته ایم، عیدی برادرزاده، تولد نوه عمو، ولیمه تولد دو نوه عموی دیگر، بازدید از نوزاد یکی از دوستان، مهمانی منزل خاله دامادمان، و اوووووو اگر بعلاوه ده روز آخر ماه رمضان که هر شب افطاری بود و افطاری شب بیست و هشتم خودمان بکنیم خیلی می شود، و این برای منی که در یکماه یا فوقش دو هفته یکبار هم رخ نمی داد یعنی خیلی تحرک و در متن زندگی بودن، و بد هم نیست، فقط اگر مادرم مریض نباشد، و خوشحال باشد، و اینطوری که یکروز خوب است و پنج روز خوب نیست نباشد، من توقع بالایی ندارم، که از اینهمه قند و چربی و هورمون و عفونت یکهو خوب خوب شوند، همان پنج روز خوب و یکروز بدش را هم قبول داریم، آخر اینطوری روح زندگی از تمام ما می رود، یا اینکه خود را سنگ پا کرده به همه چیزمان برسیم و این را بگذاریم بحال خودش، می شود یعنی؟؟؟




بی عنوان!

1. یادم بود در پست قبلی از یک داستان جوجه ایِ دیگر هم بگویم ولی بعد از نشر دیدم یادم رفته، داستان ازین قرار بود که نوه دایی ما که پسربچه هفت هشت ساله فوق العاده شَر است یک جوجه گنجشک نوآموزِ پرواز را از گوشه حیاط منزل پدربزرگش پیدا کرده و با خود آورده بود خانه خودشان، دختر دایی که آمد خانه مان دیدیم دست بچه قفسی به چه بزرگی است، قفسی که داخلش سه جوجه مرغ و یک جوجه گنجشک اینطرف آنطرف می پرند، دختر دایی گفت ول کن جوجه گنجشک نبود، جوجه گنجشک دارد از گرسنگی می میرد تنها چیزی که به ذهنم رسید گرفتن این سه جوجه مرغ و همزیستی شان است تا به هوای جوجه مرغها بتواند دانه ای چیزی بخورد، ولی غافل از اینکه جوجه مرغها از همان طفولیت خودکفا هستند و سریعا" نوک زدن و دانه برچیدن می آموزند اما جوجه گنجشک متکی به مادر است و هنگام دانه خوردنِ این یکی ها با دهن باز هی می رود زیر سر این، هی زیر سر آن و جگر آدم کباب می شود وقتی می بیند جوجه مرغها منظورش را نمی فهمند و به دانه خوردن شان ادامه می دهند، این وسط داشتم یاکریم نشسته بر تخم ها را نشانشان می دادم که دیدم نوه دایی دارد جوجه گنجشک را در می آورد و همزمان می گوید خوب اینرا بگذاریم توی لانه اش تا بهمراه بچه خودش بزرگش کند و بهش غذا بدهد، گفتیم ای بابا او یاکریم است و این گنجشک، این جوجه گنجشک همین الانش اندازه یاکریم است، فکر کردی نمی فهمد این غول بیابانی از جای دیگری آمده است، تازه، بچه های او هنوز مانده تا از تخم بیرون بیایند، و تا آنزمان این از جایش جم نمی خورد، خلاصه، مقداری نان در آب تریت کردیم و با مادر سعی کردیم داخل دهانش بگذاریم تا از گرسنگی نمیرد، و شب قفس شان را کنار تخت مادر گذاشتیم، موقع نماز صبح دیدم مادرم دارد با خودش حرف می زند و اصوات دلسوزانه ای از خود ساطع می نماید، چیزی در مایه های دیدی چی شد، آخخخخخ، الهی بمیرم برای شما که اینقدر مظلوم واقع شدید، ای مورچه های کثافت جوجه خوار، ای بی شرفها، الآن شما را به سزای اعمال تان می رسانم، و وقتی رفتم بالای سرشان مادرم با تأسف تعریف کرد که در طول شب می شنیدم این بی زبانها هی بال بال می زنند، گفتم شاید بدخوابند، مثل جوجه ها و مرغهای قدیم نیستند که سرشب سرشان را بگذارند روی پرهایشان و تا صبح بخوابند، اینها جوجه های امروزی اند و تکنولوژی اینطور بیقرار و ادا اطواری شان کرده اما صبح که چراغ را روشن کردم دیدم مورچه هایی که نمی دانم از کجا در آمده اند توی قفس اینها صف کشیده اند و از سر و کول اینها بالا و پایین می روند اینها هم هی بال و پر می زنند و با زبان نداشته شان شب تا صبح از جفای روزگار نالیده و پای در بند بوده اند، خیلی غصه خوردیم و قفس را به سالن متنقل کردیم و اینبار از ترس گربه رفتم بالا و پستِ ساختمان تا دروازه های ورودی و پشت بام را چک کرده باشم، صبحگاه بعد از ریختن آبی در حلق جوجه گنجشک نوه دایی را راضی کردیم از خیرش بگذرد و بگذارد این را لب پنجره بگذاریم تا برود دنبال سرنوشتش، و قدرت خدا از لب پنجره تا درختان حیاط قدیمی مان یک نفس پرواز کرد، آن روز تماما" هروقت بیکار می شدم یاد جوجه گنجشک می افتادم و اینکه آیا خواهد توانست در محیطی که هیچکس را نمی شناسد و ندارد به زندگی اش ادامه دهد؟ آیا کسی از بین گنجشک های درختان حیاط قدیمی او را به فرزند خواندگی خواهد پذیرفت؟ آیا خود به تنهایی خواهد توانست زندگی جدیدی تشکیل بدهد و هزار سوال بی پاسخ دیگر!

از آنطرف دختر دایی مانده بود و سه جوجه مرغ که تنها دلیل خریداری شان سرپرستی جوجه گنجشک بود، بعدا" گفت بردیم دادیم ننه بزرگ بچه مان و گفتیم یک جوجه گنجشک گرفتیم جایش سه جوجه مرغ تقدیم به شما!

2. یاکریم خانم هم انگار حرفهای مادر را شنیده و حالا جم نمی خورد از روی تخم ها، مادر عذاب وجدان گرفته که آنطوری گفته و اینها را بر سر غیرت آورده، هی می رود پشت پنجره میزند به شیشه بهش می گوید، زن! برو یک دوری بزن، پکیدی آن رو، خب الاغ، اینجور از دست میری آنوقت من دهان بچه هایت غذا بگذارم؟ 

هر ساعت هم آمارشان را به من میدهد که مثلا" الآن بیست و هفت ساعت است این نرفته، شوهرش دوبار آمد بهش سر زد و رفت، حداقل نکرد کرمی، ملخی چیزی از سر کوچه برایش بگیرد بیاورد، آدم هر چیزی بشود مادر نشود....

3. خرداد از راه رسیده، و خرداد ماه من است! در این ماه می شوم سی و سه، به همین سادگی، حالا یا می شوم، یا می روم، مهم این است که سی و سه سالگی ام را دارم نفس می کشم و هنوز هیچ غلطی نکرده ام، اصلا" هیچ غلطی هم شاید نکنم، ولش کن بهتر است اصلا" ننویسم!

4. دیشب ساعت دو برادر آمده بالای سرم که همسر برایش توی فیس بوک پیام گذاشته که به من بگوید موبایلش گم شده و تا اطلاع ثانوی بی موبایل است و نگران نباشم، حالا شاید بعضی وقتها شده بود یک یا حتی دو روز تماس نداشته باشیم و به یک پیام کوتاه خوبم خوبی اکتفا کنیم ولی آنموقع صبح بمحض شنیدن این خبر انگار کوهی از حرف و صحبت و کارهای گفته نشده پشت تلفنی بهمراه عالمی دلتنگی به دلم هجوم آوردند، و چون آدم نگرانی هستم آنوقت صبح هی داشتم عکس ها و فیلم هایی که با همسر مبادله کرده ام را بیاد می آوردم و دعا می کردم اگر دست کسی افتاد بهشان کاری نداشته باشد!

هزار کاکلیِ شاد در چشمانِ توست هزار قناری خاموش در گلوی من

1. چند روز است هی می آیم بنویسم هی می روم و نمی نویسم! مشغله های زندگی، الآن دامن پوشیده ام آبیِ گلدار، بعدازظهری زنگ زدیم بیایند کولری را که سه روز پیش خریدیم نصب کنند، بعد معلوم نبود سیم مربوط به دکمه های کولر درون کدام یکی از پریزها جاسازی شده، مرد نصاب میگفت به صاحبخانه تان زنگ بزنید بیاید بالا(!)، او حتما" می داند سیم کولر کجاست(!)، بعد هم با باز کردن یکی دو تا دکمه و پریزها دید چپانده کنار یکی از پریزها، سیم زبان بسته را، برای بار هزارم گفتم خیر نبینی با خانه ساختنت، بعد کولر را روشن کرد و خانه را گچ و سیمان گرفت، دوباره جارو کشیدم، جارو را هم همان روز با کولر یکجا خریدیم، از این سطلی هاست!

2. بقول مادرم دنبال جا برای سکونت و زاد ولد بهاره شان بودند، یک جفت یاکریم تازه عروس داماد، اینرا هم مادرم می گفت، می گفت از رفتارشان و خامی شان پیداست که تازه ازدواج کرده اند و یاکریم دختر هم اول باری اش است، یکبار پای پنجره طبقه اول برایشان جا درست کرده بود، یارو بجای خانه سازی روی سبدی که برایش بسته بوده اند، در یک جای دو در سه سانتی حاشیه پنجره قصد خانه سازی کرده بوده، و جول و پلاسش هم با بادهای همانروز نخست برچیده شده بوده، بعد همین زوج جوان در اطراف پنجره مادرم در حال دید زدن رویت شده اند، اینبار مادر سبدش را برده کنار پنجره خودش نصب کرده، و شکر خدا عاقل شده و بساطشان را روی همان سبد پشت پنجره مادر چیده اند، و روز اول یک تخم گذاشتند و روز سوم هم یکی دیگر، تا خودم ندیدم باورم نشد که اینها جا عوض می کنند و شیفتشان عوض می شود، و یکی می رود لابد گشتی بزند و چیزی بخورد و سیگاری بکشد و دیگری می آید می خوابد روی تخم ها، موقع تعویض شیفت هم به چشم خودم دیدم که داشتند دلبری می کردند، من اما نمی فهمم کدامشان داماد و کدام شان عروس است، و هر بار که به اتاق مادر می روم فقط احوال جوجه ها را می پرسم، و بهشان گفته ام شیرم را حلالشان نخواهم کرد اگر موقع از تخم بیرون شدنشان خبرم نکنند، مادرم البته می گوید:" زنکه قرطی تازه عروس ابله شبها می رود پی عیش و نوشش و تخم رویش خالی می ماند، اینطوری تخم ها می گندند، اینها نمی فهمند، سر این تخم ها بلد می شوند که باید دو هفته تمام شبانه روز روی تخم هایشان بخوابند نه فقط روزها، حالا کاش شبها اینقدر سرد نباشد"، و شدیدا" معتقد است تخم های اول باری اینها می گندند همیشه، خب البته احتمالا" مادر دیده است و باخبر است، ولی من خیلی دوست دارم سر از تخم در آوردنشان را ببینم!

3. این روزها مخصوصا" اگر مادر صبح رفته باشد بیرون و خانه نباشد، تا ظهر خواب می مانم، صبحانه که خورده شد شاید کمی کار کنم و جمع و جور، ناهاری می پزم و ساعت می شود سه، ناهارمان همان حوالی است، خورده که شد، شاید به یکتا(دختر برادر) دیکته بگویم، شاید هم نه، این یکهفته اخیر هوا خیلی گرم شده بود، و هی می خواستم فقط دراز بکشم هی می دیدم خوابیده ام، و هی خواسته بوده ام بیدار شوم و هی معوق کرده ام به یکربع دیگر و شده است شش غروب! 

و هر چه به مغزم فشار آوردم ببینم چند سال است خواب عصرگاه بهاره نداشته ام ذهنم قد نمی داد، نزدیکترینش برمیگردد به دوره لیسانس، وقت هایی که از کلاس برمی گشته ام، بعد از آن ایام تا امروز بیاد ندارم بعدازظهری چنین به راحتی خوابیده باشم!

4. فامیل مان الآن حدود پنج ماه است از خارج آمده اند ایران، سه ماهی قم بوده اند بدنبال ثبت نام در حوزه، بله حوزه علمیه، می خواستند با تابعیت خارجی شان اینجا راجستر شوند و بعنوان مهمان خارجی درس بخوانند، و با اینکه هم تابعیت و هم پاسپورت آنطرفی داشته اند، بدلیل فارسی حرف زدن و احراز تابعیت اصلی شان که افغانستانی است، بهشان اقامت نداده و با درخواست شان هم مبنی بر حوزوی شدن موافقت نکرده اند، حالا این بنده خداها نه محتاج اقامت ایرانند نه آن نان حوزه را می خواسته اند، آنطرف آب هم سی تی زن هستند و بقول معروف خرشان هم از پل گذشته است، و واقعا" و حقیقتا" می خواسته اند با پس انداز خوبی که داشته اند بیایند اینجا در فضای ملکوتی ایران اسلامی و زیر سایه ائمه درس دین بخوانند و به دغدغه روحی شان پاسخ بدهند، بعد برگردند به کشور خودشان، بعد حوزه بهشان گفته شما سنت از سن مجاز برای شروع گذشته است و بهره برداری از شما برای ما میسر نیست، و چه و چه! جل الخالق! اینجاهای کار براستی آدم می ماند که آیا اگر یارو از چین و کره و مغولستان و تایلند و بورکینافاسو هم می آمد همین را بهش می گفتند؟ یا نه با هزار ناز و نزاکت سریعا" به درخواستش پاسخ می دادند؟!

بعد چون ویزایشان تمام شده بود رفتند تا ترکیه تا هنگام برگشت بتوانند ویزای آن اریوال بگیرند، از ترکیه هم ویزای عراق را گرفته اند تا بعد ختم ویزای آن اریوالشان بروند عراق و بازگردند ایران، و باز دنبال این و آن و راههای احتمالی دیگر در مشهد و قم باشند!!!!!!!

5. امروز هم مرحله دوم حجامت مان را انجام دادیم و خون های کثیفمان را بیرون راندیم، باشد که رستگار شویم!


من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!

1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در ابتدای امر و مخصوصا" زمانی که تیغ جراحی بر پوست پشتمان میخورد خوش نیامد اما بعدش حسی سکر آور دست داد و اینک که بعد سه روز این رو و نشاطش را می بینیم سخت برآنیم که حتما" سر دو هفته تکرارش نماییم و سال های دگر نیز!

2. کمی خاله زنکی؛ ما یک فامیل نزدیکی(مذکر) داریم که در جمال و ایضا" کمال بسیار خاص و ناب بوده و هستند، مخصوصا" جمال و استایل و برند پوشی شان از دور جیغ می زند، و در مقابل همسرشان بر اساس معیارهای زیبایی ای که نزد امثال من است زیبا انگاشته نمیشود هر چند زشت هم نیستند! ایشان دو دختر دارند یکی از یکی زیباتر، اولی درواقع خودش هست، یعنی انگار دخترانه پدر است و تنها بهره اش از مادر پوست سفیدش می باشد، دومی اما سبزه و بانمک است، و باتفاوت هایی او هم شبیه فامیل نزدیک! این وسط همه متاسفانه بعلت قانون نانوشته افغانها، سفید پوست را چنان بسان پرنسس زیبا می انگارند و لیلی به لالایش می گذارند که زیباست، که گویی دومی جوجه اردک زشت است، کاری به دیگران نداریم، با این اعتقاد علنی ملت بخاطر زیبایی اولی و زشتی(!) دومی، دیشب دومی را گفتیم تو شبیه به چه کسی هستی؟ و ایشان سریع الجواب فرمودند من شبیه مادرم هستم و دیگری شبیه پدرم است!!!!! و اینرا همه می گویند و مادرم هم میگوید، و جالب اینجاست بدانید مادرشان نیز همان اعتقاد زیبایی اولی و زشتی(!) دومی را دارند و جالب اینجاست که نقل است طی خاطراتی که از زایمانش تعریف می کرده گفته در اثر دپرشن زایمان دومی را چون زشت و سیاه(!) بود هرگز نمی توانستم بپذیرم و مشکل روحی داشتم...

 یعنی داشتم آتش می گرفتم، ولی سعی کردم با نرمی بهش بگویم تو کپی برابر با اصل پدرت هستی و دومی تلفیقی از پدر و عمه هایت است! 

3. عاشقانه ای نرم؛ چهار سال پیش در چنین روزهایی کابل بودم، بخاطر تحقیق میدانی و کار روی پایان نامه ام رفته بودم، ولی در کنارش بعد تقریبا" دو سال برگشته بودم هوایی تازه کنم، دوستانم را ببینم، هوایی را که از آن خودم است دلتنگ بودم، و در آن هوای بارانیِ اردیبهشت شاید رمقی برگیرم و ره توشه سفری دیگر کنم، از بعد از گرفتن ماسترم بی اطلاع بودم، نمی دانستم تا چند ماه دیگر که تزم را دفاع خواهم کرد و پاسپورت تحصیلی ام خروجی قطعی می خورد چه خواهم کرد؟ به وطنم بر خواهم گشت؟ و برای بار اول در زندگیم بعدش را نمی دانستم!

و در همان روزهای سردرگمی بود که همسر را که پنج سال بود ندیده بودم، دیدم، حتی شاید باید بگویم دیدنش هم در پروگرامم بود، و طی آخرین صحبت های یاهو مسنجری که در آن زمان رواج بود بهش قول داده بودم در اولین فرصتی که دست داد دیدار را بر او میسر کنم! و آن شد که این شد!

 درست در این روزهای اردیبهشت 1389 بود که در یک مهمانی ویژه که دوستان ویژه برایم گرفته بودند همدیگر را دیدیم، و برای بار نخست بود که نمی توانستم در آن جمع بسیار صمیمی بلند بلند حرف بزنم و سر بسرش بگذارم، و برای بار نخست بود که در برابرش سر به زیر و خموش نشسته بودم  و او نیز بعد گذشت این پنج سال خیلی متفاوت شده بود، و برای بار نخست از من دلگیر بود و دلگیری اش را به زبان آورد که "اگر به لطف فلانی اینجا مهمان نبودم قرار بود برگردید و به من نگویید؟" و پشت بندش قراری برای فردایش گذاشته شد و نیک می دانستم و می دانست که این حُجب و سکوت از به صدا در آمدن زنگی در گوش من است که او سالهاست دارد می نوازد و من نمی شنیدم....

4. قصد دارم بشکل مفصل از جریان ازدواجمان و خاطرات و دستنوشته ها و آنچه بین ما روی داد و تصمیم گیری مان بنویسم، یادآوری شان برای خودم سرشار از حس رضایت و آرامشم می کند.

و هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

1.       در گذشته نه چندان دور, وقتی می دیدم برخی تنها به ظاهر وبلاگ دارند و بعد از مدتی وبلاگشان را از رونق انداخته و رفته اند به سیِ خود, ازشان دلخور می شدم, حالا فرقی ندارد که نویسنده اش و وبلاگش خیلی خاص باشد, مهم این بود که من به سراغش می رفتم و با در بسته مواجه می شدم, حالا تو فرض کن من تنها کسی باشم که در تمام مدت غیبت نویسنده فلان وبلاگ سراغش را می گیرم, همین اتفاق در کمال ناباوری برای خودم رخ داده است, نه که فکر کنید ساغر الآن یک دستش برنامه های روی دست گرفته شده تفریحی و دست دیگرش پرینتی از لیست بهترین مراکز شاپینگ و یا سالن های آرایش و پیرایش و یا پوست و مو باشد, یا مثلا" دارد به بچه دیکته می گوید یا دارد روپوش آن یکی را رفو می کند, نه, از این خبرها نیست, بلکه وقتی بهتر به اطرافم دقت کردم دیدم وقت هم دارم, فقط نتوانسته ام هنوز خلوت خودم را پیدا کنم, منِ خلوت نشینِ یا همه یا هیچ نتوانسته ام حد وسطی برای خودم تعریف کنم, یا باید با تمام وجود در میان جمع باشم یا کلا" در این ملک نباشم, حالا این با تمام وجود بودنم به این معنی نیست که همیشه شیرین و پر انرژی و بسیار خوشحال بوده ام, نه, تلخ و شیرین و بیمار و سرحال و کثیف و تمیزم باهم بوده است, اما بوده است, برای روشن شدن حالتی که دارم همین کافی که بدانید من هنوز در اینجا نتوانسته ام در بین روز پایی دراز کنم یا ساعتی بیاسایم, مثل بقیه که از درس و دانشگاه و مسجد و جلسه شان می آیند نیم ساعتی را بروم در گوشه خودم دراز بکشم و کاری به بقیه نداشته باشم, مدام باید چک کنم چه کاری باید بکنم, و چه کسی کجاست, و بعد چه می شود, و چه نمی شود......

با این مثالهایی که زدم فکر نکنید که چه ایثارگر و فداکاری هستم, نه اینطور هم نیست, یادتان هست گفته بودم تا صدای تی وی و خیابان و زنگ خانه و تلفن و کوچه و مخصوصا" انسان حقیقی دور و برم باشد نمی توانم بروم بشاشم؟, شرمنده, آن خلوت خودم بود, و تو فکر کن همان حالت را آورده باشم اینجا بین شش نفر دیگر!!!!!!

نتیجه همه اینها می شود, نتوانستن در نوشتن, و نتوانستن در خواندن....

2.       لحظات تحویل سال در خانه ما همیشه خاص بوده است, در حد وسع سفره ای چیده می شود, گلی و سنبلی و قرآنی و شمعی و هر چقدر سین داشته باشیم و قرآن هایی که هر کسی عیدی دهنده است درونش پول هایش را می گذارد, و قضیه عیدی دهندگان هم بدین نحو است که هر کسی به کوچکتر های بعد خودش عیدی می دهد, و معمولا" لحظات آخری و مخصوصا" نزدیکترین لحظات پر می شود از راز و نیاز و دعاهای مادرم که از سوز جگر است, و مخصوصا" امسال که دردی داشت و جای کسی دور سفره سبزش خالی بود........

3.       برای نوروز بلیط قم گرفته بودیم, البته چون عید اول برادرم بود و ما هنوز این سنت حسنه را داریم که وقتی کسی از میان خانواده ای می رود دوستان و فامیلش در روز نخست یا دوم یا سوم عید به دیدنشان می روند, بلیط را برای روز چهارم عید گرفته بودیم, و البته از روزی که امیر رفت و بلیط های رفت و برگشت قطار را گرفت این دلهره در دلهایمان پدیدار شد که چگونه از مرز رد شویم!!!!, و منظور از مرز هم محل کنترل بلیط ها و رد شدن از گیت ورودی است, از آنجا که بچه های برادر مدرک اقامتی ندارند رد شدنشان مشکل است, البته بقول مادر تا زمانیکه کوچکتر بودند با ارائه کارت اعتباری مادر یا پاسپورت اقامت دارش کسی به آنها هم گیر خاصی نمیداد اما حالا که همه قد کشیده اند و رشید محسوب می شوند در صورت رو شدن تابعیت افغانی با ارائه پاسپورت مادر یا من یا برادرها, اینها هم که رشیدند بایستی مدرک اقامتی ارائه دهند, کلی طرح و نقشه کشیدیم, یکی می گفت اصلا" مادر از اول یک کارت عکسدار معتبر دیگری بعنوان کارت شناسایی ارائه دهد که افغانیتش در آن درج نشده باشد, که وقتی از مادر جویا شدیم فهمیدیم اخیرا" تنها کارت شناسایی ای که بدون درج افغانیت کار راه اندازمان میشد را هم آبدیت کرده اند و در نسخه جدیدش همچین بزرگ نوشت اند اتباع افغانستان!, غیر از آن کارت دفترچه بیمه مادر بود که آنرا هم مادر گفت آخرین باریکه ارائه کرده است گفته شده حاج خانم, دفعه بعد کارت ملی بیاور این دفترچه بیمه که کارت شناسایی نیست! یکی گفت بروید ایستگاه تپه سلام با بلیط هایتان سوار شوید آنجا مثل ایستگاه مشهد چک نمی کنند, یکی میگفت هر کدام از بچه های برادر با یکی از ما مدرک دارها بعنوان همراهی بیاید داخل تا مدرک نخواهند که این هم رد بود چون در ایستگاه راه آهن مشهد به هیچ نحوی همراهی اذن دخول ندارد. خلاصه نگرانی همراهمان بود و به قول برادر نهایتش این است که بچه ها می مانند و دویست هزار تومان بلیط می سوزد و یکی از ماها هم می ماند و با بچه ها با اتوبوس می آید, که البته این پیش بینی برای همه مان ناخوشایند بود, خلاصه, رسیدیم به شب قبل سفر, مادرم علیرغم روزهای قبل که به رو نمی آورد استرسی و ناآرام شده بود, و به هر دری میزد, و میگفت بروید بلیطها را کنسل کنید کلا" با اتوبوس برویم و..., تا اینکه برادر شماره تلفنی از یکی از دست اندرکاران امورات مربوط به امثال بچه های برادر را پیدا کرد و زنگ زدند, و علیرغم انتظارمان وعده همکاری سپرد و قرار شد قبل سفر "برگ تردد"هایی برای بچه ها تدارک ببینند, و برگ تردد بمعنی ویزاست, ویزایی که مهاجرین افغانی برای عبور و مرور بین شهرهای ایران و در قبال تحویل کارت مهاجرتشان, از مسیری مشخص تا مسیر مشخص بعدی از اداره اتباع تقاضا می کنند و این برگ در مدت محدودی اعتبار دارد و دقیقا" مثل ویزا عمل می کند, و مأمورین بین شهری و درون شهری با دیدن آن برگه ها به دارنده حق عبور و مرور بین شهری می دهند, و بچه های برادر از بیخ و بن   کارت مهاجرت نداشتند که با سپردنش بتوان برگ تردد(ویزا) گرفت, و جانم برایتان بگوید درست در دقایق آخر برگ تردد به دست به قطارمان رسیدیم, هر چند تماما" با ارائه کارت دانشجویی برادر از گیت رد شدیم و هیچکس از ما برگ تردد و مدرک شناسایی نخواست, هارهارهار!

4.       قم خوب بود, صلاة صبح رسیدیم و بچه های خواهرم را در آغوش کشیدم و خواهرم را بوییدم, و در تمام مدتی که در قم بودیم مهمان فامیل هایمان بودیم, داستان برادر و عید اول و آمدن این برادر بعد از سالها و دیدار من به اتفاق بچه ها, همه و همه علت آنهمه ازدحام در مهمانی ها شده بود و ظهر و شب مهمان بودیم و حتی فرصت حرم رفتن هم میسر نمیشد, و در این بین من از هر وعده که بازمی گشتیم به خودم قول می دادم دیگر تکرار نشود و دفعه بعدی بیشتر سالاد آنهم بدون سس بخورم و لقمه های برنج را بشمارم و آبروی خودم را بیش از این در نزد خودم نبرم و به لباسهایم فکر کنم که برایم تنگ خواهند شد و مخصوصا" شلوارهایی که این اواخر خیلی برازنده ام بودند, اما افسوس که این قول و قسم ها و تعهدات خودم تنها بخشی از پروسه بود و بخش بعدی برمی گشت به تعارف های وحشتناک از نوع افغانی و پر و خالی شدن بی وقفه بشقابهایم از غذاها توسط عمه ای, دخترعمویی, دختر دایی ای, خاله ای, که مانند عقابها در کمین بودند تا لقمه ای برداری و کفگیری بیفزاید, و البته ماهم از خجالتشان طی این سالها در می آمدیم و بجای این سالها که مهمانشان نشده بودیم خوردیم و دکمه شلوار باز کردیم, خوردیم و زیپ یقه باز کردیم, خوردیم و کلا" بلوز را در آوردیم, و آخر شب ها هم فقط برای اینکه غذاها هضم شوند(!) دور هم می نشستیم و خب فقط دسری, یک عدد شیرینی ای, یک مشت آجیلی چیزی می خوردیم, خب چرا اینطوری نگاه می کنید, آن گزارش اولیه که گفتم چهار کیلو ناقابل اضافه کرده ام کذب بود, بعد که رفتم روی ترازو دیدم سه کیلو اضافه کرده ام, در این سفر خانه پرش شاید همان دو کیلو اضافه کرده باشم, یعنی مجموعا" از اول سفرم پنج کیلو, خیلی هم راضی هستم, اصلا" من از روز اولش هم دوست داشتم چاق و تپل باشم, و از لاغر بودن و انسان های لاغر هم بدم می آمده, والا!!!!

5.       طی این دو ماه و ده روزی که آمده ام, جز گزارشاتی که نوشته ام بعضی بازدید های دیگری هم با برخی داشتم, یکی از دوستانم بابت رسیدگی به پرونده موکلش از تهران آمده بود و بعد از کار دادگاهش فقط می توانست بین روز با من باشد, که به خانه آمد و بعد با او به حرم رفتیم و بعد رفت فرودگاه, دوستی که هنوز که هنوز است و با داشتن دوقلوهایش و داستانهای خیلی عجیب زندگی و مشکلاتی که دارد, سرزنده است و برای موکلش می کوبد یکروزه می آید مشهد و یک تنه چنان بارهایی را بر دوش دارد که فقط گفته و شنیده شدنش آدم را متحول می کند, و براستی چقدر این همدرد بودن در بعضی نقاط زندگی آدم ها را به هم نزدیک می کند, و چقدر گفته شدن داغ هایش برای کسی که حسشان می کند تسکین دهنده است, حال اینکه او به ظاهر خانم وکیل چاق و خوشحالی به نظر می آید که هیچکس شاید نتواند حتی حدس بزند من و او جز دو سه خاطره شاد دوران لیسانس گپ و گفت دیگری هم بتوانیم باهم داشته باشیم.

6.       یک عاشقانه آرام( وجه تسمیه پست) هم چاشنی این پست کنم و خلاص! نزدیکی های صبح بود شاید که خواب دیدم در کلاس درس رقص باله بسر می برم و از این دامن های کوتاه چین چین بهمراه ساپورت سفید و بلوز سفید به تن دارم و وزنم هم حدود 50 کیلو(وزن آرمانی من) هست و خیلی سَبُک و شیک دارم آموزش می بینم و اصلا" یک وضعی!!!!, صبح شد و داشتم خوابم را برای همسر جان تعریف می کردم, همسر جان گفت چه جالب چون بنده هم امروز صبح داشتم مقاله ای اندر باب رقص باله و تاریخچه اش در بی بی سی می خواندم, یعنی نمی توانید شدت پروانه ای شدن من را از این تله پاتی شیک و عزیز در خواب به آن نرمی حدس بزنید! (ضمن اینکه اختلاف ساعت و حساب و کتابها حاکی از آن است که درست در زمانیکه همسر جان داشتند مقاله می خواندند من داشتم خوابش را می دیدم)

7.       قربانتان گردم, اولین سوژه بعدی که قابل نوشتن بود را نمی گذارم بماند تا یک دو سه چهار شود, می آیم می نویسم, به خودم قول می دهم!