ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مرد اگر بوسه می دانست...


یک. از پست آخرم یکهفته گذشت، جامه های سیاهم همه کثیف شده بودند، دیروز با دست شستم شان و دادم برادر برد در حیاط پهن کرد، شب که آورد داخل بوی دود می دادند، شهر پر از دود است این روزها، خانه من آفتاب ندارد، اما سرما را حس نمی کنم، چرا سال های گذشته آنطور می لرزیدم؟ چیزی درونم آتش گرفته شاید، شعله ورم از درون، حتم همین است.

دو. دیروز مادرم می گفت تو و برادر هم بیایید من باز شش فرزند خواهم داشت، انگار دو خواهرت ازم دور نیستند و انگار برادرت نرفته است، برادر بزرگتر و کوچکتر و امیر، و تو و دخترهای برادر، با من می شویم هفت تا، مثل بیست و چند سال پیش، فقط همه کمی بزرگتر از آغوشم شده اید، اما خوبست که شش تایید، هنوز، دلم برای توجیهش سوخت.

سه. پدر و مادرش وقتی اسمش را گذاشتند ستاره فکر نمی کردند روزی ستاره شان را بی لب و بینی ببینند، وقتی به شوهرش می دادند شاید نمی دانستند دارند با دست های خود طناب دار را به گردنش می اندازند، خودش هم شاید هرگز فکر نمی کرد، سالها با چه جانوری زیسته است، جانوری که می تواند مردانگی اش را با سلاخی همسرش به هم قطارانش ثابت کند.

ستاره ، عایشه و سحر گل افغانی!

 تو هر روز تکرار می شوی، اما تنها چند روز تصاویر وحشتناک سلاخی شده ات صفحات فیس بوک و پیج های خبری را پر می کنند، بعد همه می روند پی کار خود، شاید صدقه ای برای دفع بلا بدهند، تمام پدیده های بشری از مثبت و منفی، افغانیزه که شد، در خشن ترین و صریح ترین وجهش تبارز می یابد، ما برای میانه خلق نشده ایم، مردان مان شاید برای بوسه...

 پ ن: ستاره زنی است از هرات، که توسط شوهرش بی لب و بینی شد.

 

عنوان ندارد.

یک. شما هم مثل من وقتی برای نوشته ای در جایی کامنتی می گذارید بعد می روید ببینید چه جوابی برایتان نوشته است؟ یعنی دانه دانه کامنت هایی که می گذارید را پیگیری می کنید تا بفهمید در خصوص حرفی که زده اید نویسنده چه نظری دارد؟

من که همینگونه ام، معمولا" البته کامنت هایی را دنبال می کنم که می دانم نویسنده برایش جوابی خواهد داشت، بعضی از عزیزان وبلاگی عادت به پاسخ گفتن ندارند، نه که بخواهم نقدی مترتبشان کنم، خب شاید وقت ندارند جواب آنهمه کامنت را بدهند، من هم اگر جایی کامنتی می گذارم نباید به انتظار پاسخی از جانب نویسنده باشم، نویسنده حرفش را در پستی که نشر کرده است نوشته و حتی شاید کامنت دادن و ندادن منِ خواننده هم جایی از ذهنش را اشغال نکند، ولی بعضی ها هم هستند که پاسخ تک تک کامنت هایشان را می دهند، بخواهم یا نخواهم چون این دسته افراد مثل من می اندیشند و با من در این رابطه هم نظرند، ارتباطی در این میانه شکل می گیرد، وقتی چیزی می نویسند و برایشان پاسخ می گذاری منتظر عکس العمل نوشتاری شان هستی، بعضی وقت ها این کامنت گذاری و جواب گرفتن از خود پست راهگشا ترند.

دو. دیشب خواب دیدم فرزندی دارم، از این دست خواب زیاد می بینم، بعد فرزندم را امروز بدنیا آورده ام و فردایش راه می رود، آنقدر به خودم شبیه است که خودم می گویم مگر ممکن است بچه یک نفر اینقدر به خودش نزدیک باشد؟ انگار من نوزاد شده باشم، بعد بچه ام داشت راه می رفت برای خودش رفتم و بغلش کرده آوردم نزدیک خودم، به صورتش که نگاه کردم اما دیدم نوه عمویم است و من اشتباه فکر می کرده ام این بچه من است و شبیه من است و دیروز بدنیا آورده امش!

سه. خواهر امروز از تهران آمد، بزودی بسوی خانه اش باز می گردد، اول فکر می کردم خیلی تیکت مزخرفی گرفته که وقتی ایران رفت باید برای برگشت بیاید از کابل برود، اما از صبح که دلم برای دیدارش عروسی گرفته، به این نتیجه رسیدم که خیلی هم خوب است این سفر کوتاهش!


از این روزهایم!


یک. گفته بودم روزی که خواهر می آمد دیر رسیدیم، یعنی در راه استقبال بودیم که زنگ آمد که دارم می آیم، تشکر از استقبال گرم شما خوبان، دیروز بردیمش میدان هوایی کابل تا برود ایران، وقتی به آسمان سپردمش به مادر زنگ زدم، و گفت دارم پنیر لیقوان می خرم برای خواهر، چون خیلی دوست دارد، بعد می رویم دنبالش، آنموقع ساعت 1:15 بود، و من گفتم دو و نیم در میدان باشید، خواهد رسید تا آن ساعت، بعد رفتیم خوابیدیم، غروب که زنگ زدیم دیدیم حادثه کابل در مشهد هم تکرار شده است، و این دختر ساعت یک و نیم رسیده بجای دو و نیم، و البته این زود رسیدن فقط بخاطر تفاوت تایم کابل و تهران است، تقصیر من نبود/بود، از پشت تلفن جیغ و داد می کرد که دیدید چه استقبال هایی شدم در این سفرم، گفتم هنوز سفرت به تهران و قم پا برجاست، برو از خدا بخواه این آخرینش باشد!

دو. عاشورای امسال در افغانستان به خیر و خوشی به پایان رسید، دیروز اما در خواب بودم که گویا یک انتحاری موتر حامل مواد انفجاری خود را در نزدیکی محل برگزاری لویه جرگه(مجلس بزرگان) انفجار داده است و بیش از سی تن کشته و زخمی شده اند، شب اخبار گوشه هایی از سخنرانی اخیر رئیس جمهور را نشان میداد که پیرامون لویه جرگه سخن می راند، و در آن از برادران ناراضی اش عاجزانه و ملتمسانه و با حالتی از تضرع و علاقه مندی بسیار تقاضا می کرد در لویه جرگه اشتراک کنند و بیایند نظراتشان را و انتقاد و پیشنهادشان را و طرح هایشان را به ما بگویند، آنها هم حق دارند و فرزند همین آب و خاکند!

 بعضی وقت ها فکر می کنم داشتن مقداری شعور در حد قائل شدن شعور برای آدم های دیگر هم بد نیست.

سه. خواهر که رفت خوابیدم تا شب، بیدار که شدم چسبیدم به خانه، تمیز کاری در حد بستن دستمال به سر و زدن ماسک به صورت و عرق ریختن در دمای پاییزی هوا، برق میزد بعد دو ساعت، جای خالی چمدان هایش اما با مشت می کوبید توی چشمانت، چمدانی را که باقی گذاشته مرتب کرده، گذاشتم پشت تخت، همه اش به صحنه برگشتش فکر می کردم که در وهله نخست خواهد گفت:" وای چقدر هم مرتب کرده زندگیشو، و در طرفة العینی بر هم خواهد زدش، و من منتظر آن لحظه بر هم زدنش هستم!"

چهار. روزهایی در زندگی هر زن هست که بی دلیل دوست می دارد، زندگی را، هوا را، زمین را، گرما و سرما را، خودش را، بعضی وقت ها شاید به اندازه تنها همان روزها، زندگی می کنم، و بعضی وقت ها مثل امروز با خود می گویم کاش میشد این روزها را سیو کرد، ترنسفر کرد به سال بعد، به فصل بعد، به وقت هایی که خیلی بد باشم، و این یعنی من همیشه راه بد بودن و غمگین بودنم را باز می گذارم، و پیش فرضم بد بودن و زندگی نکردن است، کاش اینگونه نبود.....

پنج. آخر نومبر پروژه برادر کوچک تمام می شود، دیروز میان تمیز کاری های من داشت چمدان می بست، ویر سفر از الآن برش داشته بود، باور شش ماه همزیستی باهاش برایم جالب است، و گذر ایام و ماه ها چقدر محسوس است، شش ماه پیرتر شده ام یا جوان تر؟!!!

زمستان است!


یک. تغییر فصل ها از گرم به سرد، در کابل خیلی تراژیک است، آدم نمی خواهد به خودش بقبولاند که تابستان رفت، زمستان رسید، برای من زمستان یعنی سرما، حالا از اول خزان برسد یا اواخرش، اسمش می شود زمستان، وقتی به خودت بلرزی و قبول نکنی که وقت کار گذاشتن بخاری است، پر کردن کپسول 12 کیلویی گاز و چرخاندن فندکش و با فشار نگه داشتنش تا گرم شدن، و بعد یک چرخش به چپ(؟) راست(؟)، برود روی سه شعله اش، تا بتواند بعد ساعتی سوختن و حرارت پس دادن فضای اطراف خود را لااقل گرم کند، پذیرشش سخت است، هی پشت گوش می اندازی و خودت را به خِنگی و همه چیز آرام است و تو چقدر گرمی می زنی و هی می لرزی و اطرافیانت می لرزند تا قبول می کنی که باید زمستانی شد، جوراب پشمی ها را در آوردم، اولش می خارید پاهایم، بعد عادت کردم بهش، از یکهفته پیش در پایم است، کار دست های خاله است در زمستان های دایکندی، وقتی در تاو خانه شان نشسته بوده است لابد، و برای پاهای من نقشه می کشیده، زمانی که به دستم رسید گفتم پففففففففف من اینرا بپوشم؟ فکر کرده اید اینجا قطب است که اینهمه سختی را به پاهای نازکم تحمیل نمایم؟ امسال اما صدایش را در نیاوردم، خیلی گرم و راحت است، حتی شب ها موقع خواب در نمی آورمش، اگر آن پا درون کفش و بوت هایم میشد مطمئنم تا اداره هم با خود می آوردمش، زمستان است.

دو. اسمش پرند است، بمعنای ابریشمین، دختری شوخ و بانمک، به مادرش می گوید خانم، خانُم! و مرا بسیار خوش آمد این نحو خطاب قرار گرفتن، دلیلش را هم مادرش گفت، این از روی پدرش الگو برداری کرده، فکر کن دختری دو سال و نیمه به مادرش بگوید خانم!

سه. شما که فکر می کنید از زور روشنفکری در خود نمی گنجید و اصلا" وجود مبارکتان جر خورده است از فرط دانایی بسیار، لااقل اینرا هم بدانید و باور کنید که اولین اصل روشنفکر بودن و روشنگر ماندن احترام به عقاید دیگران است!

چهار. آهنگ زنگ موبایل ها و موزیک های درون موتر ها و نواهای برآمده از مغازه های کامپیوتر فروشی  و رستوران ها و کبابی های غرب کابل از یک دم عزادار شده اند، شرق و شمال و جنوبش اما مثل همیشه است،  بعد از تماسی که به همکارم آمد رو به من پرسید، محرم چه روزی است؟ و من مرادش را دانستم که عاشورا بود، "طبق جنتری افغانستان چهار شنبه و طبق تقویم مردم پنج شنبه،" و تقویم مردم از تقویم ایران می آید، در دلم از خود پرسیدم مگر امام حسین و عاشورایش تنها مربوط و منحصر به من است که فقط از من می پرسد، یادم از عاشورای پارسال افتاد که دانشجوهای شیعه و سنی همدیگر را از طبقه چندم خوابگاه به حیاط پرت کرده بودند، و سال گذشته اش که انتحاری خودش را بین صدها تن انفجار داد، دلم برای خودمان سوخت، که هیچوقت حد وسط نداشته ایم.

از انسان های سریش بیکار!


بعضی از عناصر هستند که می آیند در یاهو مسنجر برایت پیام می گذارند سلام، و تو فردای آنروز دیده ای و علیک می گویی، می روند شونصد سال بعد می آیند و باز می گویند چطوری، و محلش نمی دهی،  باز هفتصد سال بعد می آیند می گویند خیلی بی وفا هستی و از غریب غربا احوال نمی گیری و اگر احوال گرفتیم جواب نمی دهی!!!!!!!!!!

بعضی ها هر بار می بینندت بعد از سلام خود را معرفی می کنند که فلانی هستم از فلان جا، خب انسان! من شما را اد دارم متاسفانه و اسم و فامیلی ات هم که خزان بارانی یا کبوتر مهاجر و شب مهتابی نیست که نفهمم!

 بدتر از همه اینها آن کسی است که می آید و سلام می کند و تو همان لحظه پیامش را می بینی و علیک می گویی و بعد از حال و احوال همیشگی، طبق معمول همیشه می گوید: شما هنوز در فلان جا کار می کنید یا فلان جا زندگی می کنید؟ و بعد از پاسخ آری انگار دیگر حرفی ندارد و تو همینطور منتظر می شوی که کی خداحافظی کند و نمی کند و مجبور می شوی طبق معمول بگویی باید بروم جلسه یا ببخشید زنگ آمد و خداحافظ!

پ ن: این داستان ها در فیس بوک و وایبر و اسکایپ هم به شدت رخ می دهند!