تا بدینجای داستان را شب واقعه نوشته بودم که از پایین صدایم زدند که عمه بیایید خاله و دخترخاله داماد آمده اند دنبالمان، همسفرانمان را می گفتند، بلیطهایمان باهم بود، قرار بود ساعت یازده و نیم بیایند از پی مان ساعت ده و چهل و پنج دقیقه آمده بودند، و خب فکر کنید یک آدمی که آماده نیست چطور باید ظرف پنج دقیقه لباس بپوشد و کفش بپوشد و حواسش باشد بلیط و ساک دستی و نایلون غذا و فلاکس را جا نگذارد آنهم بخاطر بی تعهدانه آمدن یک عده آدم بی قانون! و حالا بقیه داستان:
ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار می کنند و مرا صدا می کند، مادر من در تمام طول زندگی دردبارش هیچوقت نگذاشته و نمی گذارد از دردش به کسی خدشه ای وارد شود و حتی بقدر سر سوزنی کسی آگاه شود، حالا با صدای دردناکی صدایم می کرد که پاشو برویم دکتر، و بلافاصله زنگ زدم تاکسی آمد و لباسی پوشیده همراهش شدم، و بردمش دکتر و آوردمش، و تمام روز بالای سرش نشستم و به بیتابی ها و حالاتش گوش می سپردم، مسلما" این بار اولش نیست که اینطور بیمار می شود و به خودش می پیچد اما برای من حکم بارهای اول را دارد، چراکه همانطور که گفته بودم من عمری ست مسافرم و در راهم و اینجا نیستم، فوقش در بین تلفن هایی که داشته ام شانسکی بار و بارهایی با صدای مریضش برخورد کرده بوده ام، در غیر آنصورت او هرگز کسی نبود و نیست که اگر دردی دارد به کسی بگوید مبادا فرزندش را غصه دار کند، همینطور بهش نگاه می کردم و نمی کردم و در دل با خودم کلنجار می رفتم، این زن، با پنجاه و دو سه سال عمر، با هشتاد کیلو وزن و حدود 160 سانتیمتر قد مادر من است، مادر من و پنج تای دیگر، آنوقت دلش نمی آید به من بگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن، بهم می گوید بگو برادر بیاید می پرسم چکارش داری می گوید می خواهم کمرم را چرب کند، می گویم من که هستم می گوید تو خسته می شوی دیشب هم ژل دردم را تو زدی، دلش نمی آید از من بخواهد، روغن را گرفتم و علیرغم توانم بیش از حد همیشه بر بدنش مالیدم، تا جاییکه خودش بگوید بس است...
همینطور که در این دو روز زندگی کردم ثانیه ثانیه اش را خون گریستم و ثانیه ثانیه اش را از درد مادر بودنش گریستم، چرا که او علاوه بر درد جسمی درد روحی حضور ملتهب و نگران مرا نیز اینبار متحمل میشد و بوضوح میدیدم معنای " الهی گرگ بیابان شوی مادر نه"، را، هر بار که میان دردها ازم معذرت می خواست بابت اینکه بیمار است و ناتوان است و شاید بابت به باور رساندن من که دیگر پیر شده است و گرچه خیلی در ظاهر غلط انداز است و همه فکر می کنند هیچ دردی ندارد و غریبه ها پا را پیشتر می نهند که حتی خیلی خوشحال است و درد جسمی که هرگز، روحی هایش هم از سر شکم سیری ست........
دو شبانه روز دردش را گریستم و بچه ام را در نطفه کشتم، دیریست به فرزند نداشتن ابدی فکر می کنم گرچه خواهرم می گوید این کفران نعمت است و از تو و همسر فرشته خویت اولاد طاهر و با کمالی به دنیا خواهند آمد و دیگری می گوید از ما که گذشت و تو باید جبران کم کاری ام را بکنی و چهار فرزند داشته باشی و همسر که برایم عکس بچه های موی زرد و سفید پوست اوزی می فرستد...........
پ ن: اینرا دو سه روز پیش نوشتم، عنوان گذاشته پست کردم و با کمال تأسف دیدم نت قطع بوده و تا نصفش هم بیشتر سیو نشده بوده، امروز دوباره تکمیلش کردم، ولی آنروز چیز دیگری بود و میان گریه هایم نوشتمش...
پ ن 2: همسر برای بار نخست اولین قرارداد یکساله کاری اش را در استرالیا امضا کرده و خوشحالم که گرچه دیر ولی سیر شاغل خواهد بود، و امیدوارم بزودی شاهد پیشرفت های جدی در عرصه کاری اش باشم، ولی کماکان خبر قبولی شان را منتظریم!
تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای ایران یعنی جواب نه به تقاضایت، و این اتفاقی بود که باید برای پاسپورت برادر می افتاد، و جای آن دست های پیدا و پنهان اینجا هویدا شد و به مددم آمدند و این شد که تمام سه روز آخر هفته گذشته خود را در راه سفارت ایران و شفاخانه ایرانیان و آرین بانک ایرانیان و نهایتا" باز سفارت ایران گذراندم و جمعه اش در اولین فرصت اسبابم را به فروش گذاشتم، و طی اعلانی که تلفنی نموده بودم از دوستان متقاضی دعوت به عمل آوردم که با آمدن به خانه و دیدن وسایل، اسباب مورد نیازشان را خریداری و باری از روی دوش ما بردارند، و امروز هم در اولین فرصت رفتم نزد معاون سازمان و تصمیمم مبنی بر استعفا را ابراز و اعلان نمودم البته با دیدگانی تر و غمگین، و آنها هم به تقاضایم احترام گذاشته گفتند با مسئولین ذیربط صحبت کرده مراتب امر را بهم ابلاغ می کنند.
پنج شنبه شب میان خواب و بیداری بین صداها گم شده بودم، تب داشتم، خوشحال بودم، از این پهلو به آن پهلو که می شدم صورت مادرم را تصور می کردم، صداهایی در گوشم بالا پایین می شد، سال نو میلادی بود و ما برق نداشتیم، اما برایم مهم نبود، صداها همهمه می کردند، خودم را داخل اتاق تصور می کردم، که با همه کوچکی اش با اضافه شدن تخت دو طبقه(!) برای من و مادر(!) کوچکتر هم شده، برادر سفارش داده پیشاپیش گذاشته داخل اتاق، یکی دیگر هم برای دختر ها، اتاق روبرو، بعد به خودم می آیم می بینم میز کامپیوتری گذاشته ام آن گوشه دیگر اتاق، کمد یک قرن پیش مادر را انداخته ام بیرون و بجایش یکی نو گرفته ام، مادر غر می زند که با کمد جدید راحت نیست، و شب ها زیادی تکان می خورم آن بالا، و همیشه ترس اینرا دارد که بیفتم رویش! و من بهش اطمینان می دهم که تمام دوران تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس روی طبقه دوم تخت خوابیده ام و کسی را له نکرده ام، اصلا" آن پایین خوابم نمی برد، فکر می کردم کسی محاط به خواب های من است.
جمعه بعد از ظهر اما در هیاهوی واقعی آدم ها غوطه رو بودم، گفته بودم ساعت دو به بعد بیایند، یکی یکی و دوتا دوتا پیدایشان شد، جو گیر شده بودم، صدا به صدا نمی رسید، یکی دکوری هایم را برداشته بود و می گفت اینها هم فروشی اند؟ آن یکی آهن ربا آورده بود داشت دانه دانه قاشق چنگال هایم را از داخل جعبه اش در می آورد به چک کردن که اصلی است یا نه، اینطرف همزمان با اینکه داشت برای خودش چای می ریخت گفت حیف که چای سازت جزء اقلام فروشی نیست، گفتم بجایش کافی میکر دارم، صدا در هوا گم میشد، یکهو رفتند و من ماندم و تیک هایی که کنار اقلام با نام خریدار زده شده بود.
اینک پشت میز خاکستری ام نشسته ام و از اینهمه تقدیرهای نابهنگامی که بر من رفت و می رود انگشت حیرت بر دهانم، طبق آخرین نوشته هایم حتی نزدیکترین تاریخی که در نظر گرفته بودم لااقل یک ماه بعد از نشستن بر مسند تازه این سازمان بود، ولی ظاهرا" بریده شدن رزق و روزی از این دیار برای من روی دور تند قرار گرفته و راستی راستی دارم می روم.
پ ن: از روز پنج شنبه درگیر ویروس ملایمی شدم، دارو درمان هایم تا قسمتی از آسیب جدی در امانم داشت ولی از امروز صبح باز تمام وجودم تبدار است و حرکاتم اسلوموشن شده، اینطور وقت ها بیش از بیماری، افسردگی و دلتنگی اش آزارم می دهد، می ترسم از تبی که در تنهایی وسیع بستر هم نفسم شود.
پ ن2: الآن هم زنگ زدند که بیایید پاسپورت هایتان را بگیرید.