ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در من مادری غمگین نفس می کشد...

نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت.

یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه  دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و بردیمش اورژانس، از گریه به جیغ و از جیغ به خودزنی و پایکوبی رسید و من بدتر از خودش از حال رفتم و برگشتیم، ترس از دکتر و بیمارستان برای شرایطش خیلی طبیعی بود.

در مورد ارتباط برقرار کردن بطور کلی هم حساس تر از قبل شد، همزمان ما هم فهمیدیم باید تلاش بیشتری بخرج بدهیم، شده بود روزی دو بار در سرما و باران یا گرما و عرق ببرمش پارک، تنها یا با کسی فرقی نداشت، مهم پر شدن اوقات فراغت نازدانه مان بود و بیرون رفتن از دیوار ترسِ رابطه.

الآن نسبت به خودش تغییرات بسیاری ایجاد شده و خیلی اجتماعی تر از قبل است.

دو. بعد از گذشت سه سال از اینجا بودنم، امسال از یخ زدگی و سرما خوردن رها شدم، در حقیقت تازه یخ هایم در ملبورن آب شد، اینرا هر کسی که از ایران آمده باشد خوب حس می کند که بدن ما با آب و هوای ملبورن که سرد و مرطوب است، زمان می برد که عادت کند. درواقع فکر می کنم همه کسانی که مهاجرت می کنند زمان می برد که بدن شان به آب و هوای کشور جدید عادت کند، اما مال من خیلی طولانی شد، امسال تابستان به خود آمدم دیدم من هم مثل بقیه مردم از گرمای بالای سی درجه ناراحتم!!! و آب یخ می خورم،(دو سال اول هیچ روزی کولر لازم نشدم، و هیچوقت از یخچال آب نمی خوردم، می دانم که خیلی خاص و سرمایی ام!!!)،  درواقع هم یخ های بدنم و هم شاید روانم بود که آب شد، از خود خارج شدم و به دیگران آویختم، دورهمی و جلسه و تفریح هرچقدر که می شد نه نمی گفتیم. نتیجه این شد که هر هفته پیک نیک بودیم، تابستان امسال سه بار تا الان کمپینگ داشته ایم، هر بار یک شب بیرون مانده ایم، بارها و بارها رفته ایم لب دریا و من هم رفته ام داخل آب( جل الخالق)، دوستانم می گفتند وقتی ساغر می رود داخل آب، یعنی اوضاع جهنمه!

سه. دو بار امتحان رانندگی دادم و هر دو بار رد شدم، بله، بله بسیار افتضاح است، و به هیچ کدام از دوستانم هم نگفته ام، بله، بله بسیار مزخرف است، غرق شدن در دروغ و ریا اولین کاری است که بی دوستی نصیب آدم می کند، وقتی هیچکس را لایق شریک کردن شکستت ندانی یعنی هیچ دوستی نداری، و من دو بار در امتحان رانندگی شکست خوردم و به کسی که می دانست امتحان دارم دروغ گفتم، گفتم نرسیدم، دیر کردم، وقت ندادند و اعتبار حزارد تستم( امتحان رفع خطر، که یک امتحان قبل امتحان عملی است و برای یکسال اعتبار دارد و اگر در این یکسال امتحان رانندگی را ندادی باید دوباره حز ارد را بدهی)، سوخت و عقب ماندم و از این دروغ ها.

دفعه سوم را هم بوک کرده ام، می خواستم ننویسم تا ببینم آن سومین بار چه می شودو بعد بیایم بنویسم، دو سه هفته ای مانده است!

قضیه رد شدنم هم یکی از مصادیق بارز استرس روحی و روانی ام بود که تا هنوزولم نکرده است، و دلیل استرس همان دلیلی است که تا الآن چند باری فقط گفته ام ناراحتم و از گفتن اصل قضیه امتناع نموده ام، آنهم موکول به ختم شدن بطور کلی است، کلا که منهدم و منقرض شد، یعنی اصل قضیه که برطرف شد می آیم و دلیل اینهمه مردگی هایم را خواهم نوشت، فعلا بدانید زندگیم فلج شد بابتش...

چهار. با یکی از آن دو گروه دورهمی که داشتیم متارکه کردم، اینطوری شد که در یکی از جلسات دورهمی شد آنچه نباید می شد. بقول همسرم آدم عاقل هرگز درباره دو مورد اعتقاد و سیاست با کسی که نمی شناسد بحث نمی کند، و ما کردیم و حرمت ها شکسته شد و دل من نیز، و بر اساس این اتفاق با کل آن اراذل و اوباش خداحافظی کردیم، جمع شد رفت پی کارش، بگذریم که هدف از دورهمی با آن جغله جات نوکیسه تنها و تنها خوش گذرانی و گذراندن ایام بود و درواقع از ابتدا می دانستیم آن جمع هرگز در سطح سواد و شعور ما نیست اما امان از تنهایی و بی کسی، گفتیم اینها همه اطفال همسن پسرک دارند، دمی معاشرت کنیم تا پسرک هم اینقدر تنها نباشد.

پنج.  کم کم به قسمت های مهم این پست می رسیم، در یک رشته بسیار مشابه با رشته خودم در ایران که از علاقه مندی هایم بوده و هست در یکی از مراکز تعلیمی در مقطع دیپلما ثبت نام کردم، دوره یکساله و سه روز در هفته است، از دو هفته بعد شروع می شود و الی آخر همین سال میلادی ختم می شود، بابت این شروع تازه بسیار خوشحالم، البته بعلت دور بودن از درس و کتاب کمی استرس دارم که امیدوارم با تلاش و انگیزه ای که دارم بتوانم بهش غلبه کنم.

شش. گفته بودم دنبال مرکز فمیلی دی کیر، یا مهد خانگی مطمئن برای پسر هستم، می خواستم نهایت پاسداری از زبان پارسی رایان را از طریق پیدا کردن یک مهد خانگی فارسی زبان داشته باشم، نشد، مهدها بخاطر سختگیری های جدید دولت یکی پس از دیگری بسته می شوند و آن هایی هم که فی الحال موجود بودند بسیار عقب مانده تر ا اینی بودند که بخواهم دسته گلم را تقدیمش کنم، نکردم، بدنبال چایلد کیر دولتی گشتم و پیدا کردم، بسیار نزدیک به محل درسم، اصلا یکی از دلایل تشویق شدن به درس هم همین وجود چایلد کیر تازه تاسیس نزدیک بهش بود، امروز روز دوم آزمایشی پسرم بود، دیروز فقط یکساعت آنهم با حضور خودم در مهد بود، و امروز بدون حضور من و دو ساعت، و نگو و نپرس از اینکه چه کشیدم، و نمی دانم و نمی توانم به عاقبتش و اینکه هفته بعد چه خواهد کرد و چه خواهد شد حتی فکر بکنم، الان چشم هایم کاسه خون و دلم لرزان است، فقط برای کمتر از دو ساعت از من دور بود ولی به اندازه یک عمرش غصه خورد پسرم، در خواب بعدازظهری امروزش سه بار بیدار شد و گریه کرد، هی به اطراف نگاه کرد و مرا صدا زد، نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید این پروسه، و آیا پذیرشش در روزهای بعد بیشتر از امروز خواهد بود؟؟؟

پ ن. همه اینها را نوشتم تا بماند به یادگار، شاید در روزهای خیلی دور، به کارم آید، شاید آنروزها به خیلی از چیزهایی که اینروزها درگیرش هستم و برایم مشکل هستند بخندم، شاید حتی بخواهم که به همین روزها برگردم، می نویسم برای آن روزها، وگرنه شرح قصه من چیز خاصی ندارد برای کس خاصی!

پ ن ۲. همزمان با تمام این رخدادها و حوادث حالم بد بوده است، خیلی بد، حتی در خوش ترین حالی که داشته ام، حالم بد بوده است، حتی حالا که پسرم زبان باز کرده است و جمله می گوید، بی نقص فعل استفاده می کند وزیبا و روان صحبت می کند در دو سال و دو ماهگی اش!

پ ن ۳. یک هفته می شود که یکی از دوستان دردآشنای زندگی ام به ملبورن آمده است، آمدنش خیلی طول کشید، ویزایش یعنی، ولی بالاخره آمد و آمدنش میان اینهمه هیاهوی ذهنم موهبتی ست بی مانند.