ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مادر شدن!

خیلی وقت است ننوشته ام اما در تمام مدت داشتم می نوشتم توی ذهنم، حرف می زده ام با خودم، البته وقت هایی که حالم خوب بوده و یا قصدا" با خودم حرف می زده ام که حالم را نفهمم، درواقع حالی که هیچ نمی دانی بعدش چه می شود، و چه چیزی کی رخ می دهد، اوایل همه چیز همین است اما این حال من اوایل و اواسط و اواخرش همه تازه اند برایم و قرار نیست هرگز تا پایان راه چیزی از دقیقه بعدم بدانم!

زیاد به مادرم فکر می کنم، به خواهرم هم، این دو زنان نزدیک به من که در حوالی من زیسته و مادرند، مادرم که تمام بارداری هایش در فقر و ناداری و مشکلات گوناگون گذشته، و خواهرم که همیشه خیلی صبور و ساکت بدترین ویارها را تحمل می کرد، و بقول او همه چیز بارداری خوب است و مهم نیست مگر اینکه همسرت همراه با مادر شدن تو پدر نشود، بزرگ نشود و همراه تو نباشد...

بعضی چیزها را نمی شود نوشت، باید حس کرد، و من دارم حس می کنم، بوی پارکینگ، بوی کریدور تا درب آپارتمان، بوی ورودی هال، بوی هال، بوی اتاق خواب و بوی سرویس با هم فرق می کنند، همه جا برای خود یک بو تعریف می کند، همه چیز از خود یک بو دارد، بوهایی که تابحال هرگز به مشامت نخورده و باهاش غریبه هستی، آنقدر که بوی کباب و سرخ کردنی با وجود اینکه متهوعت می کند به مراتب قابل تحمل تر از آن بوهای تازه کشف شده توسط قوه بویایی ات می شود، دست هایت شاید بو بدهند، با اینکه می دانی مدتهاست دست به مواد غذایی نزده ای و چیزی را با آن نشسته ای، ادکلن محبوبت حالت را بهم می زند و نمی توانی بهش نگاه کنی، همسر، با آنهمه مهربانی اش از فاصله نزدیکتر از بیست سانت قابل تحمل نیست، چقدر دلت برای بوسیدن تنگ شده، بوسه های گاه گداری و بوسه های طولانی و بوسه های خشک و بوسه های تر، و برای آغوش، آنقدر به پهلوی راست خوابیده ام تا رویم بهش نباشد که سمت راستم درد می کند گاهی!

تهوع همیشه همراهت است، تمام مدت، وقتی در حالت عادی یک آدم متهوع است، متهوع است و به آن علت نمی تواند چیزی بخورد، درواقع اصلا" بحثی نیست در نخوردن، می گذاری رفع که شد، بالا که آوردی، بعد از چند ساعت برمی گردی به حالت نورمال، از برنج سفید و ماست شروع می کنی و ختم می شود به چلو گوشت، اما در پروسه مادر شدن، تهوع در تو نهادینه است، باید باهاش کنار بیایی، این یک، از آنطرف گرسنه ای، به حد مرگ، و من گرسنه بودن را زیاد تجربه کرده ام، گفتم آدم نخوری شده ام، عین خیالم نبود اگر نمی خوردم، اما این روزها گرسنگی بهم فشار می آورد، در حد مرگ، رعشه، و از حال رفتگی، بعد از آنطرف داری بالا می آوری، اما باید چیزی را ببلعی.

پدر و مادر خواهرم را خداوند بیامرزد که بهم گفت اگر سمنو پیدا کردی بخور، که از تهوع جلوگیری می کند، و چقدر خوب عمل کرد برایم، اما فقط چند روز!!!

اینها را می نویسم تا یادم باشد، نه اینکه بخواهم ناله کنم، در تمام مدت ناله نمی کنم، گریه کرده ام چند بار، اوایلش، از ترس بود و استیصال، اما بعدش که جریان جدی و با راز بقا در ارتباط شد بیشتر به خودم آمدم و تلاشم بیشتر شد، بقول افغانی ها"آهو گشتم"، همیشه چیزی برای لقمه کردن کنار دستم دارم، یک خرما، دو حبه انگور، یک تکه بیسکوییت، یک برش پرتقال .....اینها غذای من اند!

در جریان ازدواجم تا مدتها بعد از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم، من درک درستی از خودم حتی نداشتم، فقط به این رسیده بودم کهمن آدمِ ازدواجم، این بخش از خودم را بدرستی می دانستم، اما نمی دانستم نفس من در کنار چه چیزی آرام می گیرد، خیلی از درک امروزم دور و  پرت بودم، بعد از ازدواج اما فهمیدم بهترین انتخاب را کرده ام، و بارها به این رسیدم که در این بخش مهم زندگی ام چقدر خدا کمکم کرده است و دست غیبی اش همیشه به دادم رسیده. شرایط زندگی و خُلقی ام هم به گونه ای نبود که اول مطمئن شوم بعد ازدواج کنم، قبولش هم نداشته و ندارم، به این هم رسیده بودم که نمی شود یک انسان را به هیچ وجه صد در صد تضمین کرد، تصمیم به ازدواجم کامل بود، همسر مطابق با بیش از هفتاد درصد معیارهایم بود، باقی را با منطق خودم اوکی کردم و موفق شدم.

درباره فرزند هرچه به حال نزدیکتر شدم ترسم بزرگتر شد، احساس مسئولیتی که می توانست خیلی طبیعی و هوشیار باشد، خیلی دست نیافتنی و مشکل دار شده بود، و این بخاطر بسیار ایده آل بودن من است، همانطور که می گفتم تو گویی تمام نوزادان این عصرِ سیاه باید سند خوشبختی شان در دست بدنیا بیایند تا من هم با آرامش به تولید مثل بپردازم، دردم از جای دیگری ناشی بود، به توانایی خودم شک کردم، به قدرت بالای منطق خودم، احساس خودم، به شهامت خودم و به توانایی بسیارم در مهر ورزیدن، و مادر بودن، به کامل تر شدن!

این روزها خیلی فکر می کنم، به کامل تر شدن، می تواند در حد صبوری ام در این روزها کم باشد اما خیلی زیباست، وقتی حواسم هست تنها زمانی به مادرم زنگ بزنم که حالم خیلی خوب است تا از صدایم چیزی نفهمد، وقتی خواهرم هر روز حالم را می پرسد و من می گویم از حال شما خیلی بهتر است، حال شما که خوب بیاد دارم چقدر کشدار و غم انگیز بود، همسرم دور سرم می چرخد، و تو گویی هورمون ها بین مان تقسیم شده، و او همیشه همینقدر بی توقع تنها از من لبخند و عشق خواسته و دیگر هیچ....

هنوز خیلی زود است که بگویم خیلی از کاری که کرده ام راضی ام، فقط می توانم بگویم من آدمِ مادر نشدن نبودم، اما سعی داشتم به خودم بقبولانم که هستم، خودم هم می دانستم، می گفتم اما باور نداشتم، و فقط تا فعلا" می دانم وقت هایی اینچنین که حالم بهتر است به خودم که می آیم جوانه زدنم را بوضوح می بینم.........


ماهی های معصوم من تولدتان مبارک!

امروز سومین سالروز تولد وبلاگ هست، خوشحالم که اینجا را خلق کردم!

از روز یکشنبه تا کنون سیدنی هستیم، خانواده دایی بزرگم اینجا زندگی می کنند، سه پسردایی  و دو دختر دایی ام با خانواده و دو پسر و دو دختر آخری شان هم نامزد دارند و بزودی تشکیل چهار خانواده مستقل دیگر را می دهند، بغیر از یک پسردایی ام که با خانواده اش در ادلاید هستند، بقیه همه همین سیدنی زندگی می کنند، یعنی دایی و زندایی حدوداً شصت ساله من دارای پنج دختر و پسر زن و شوهر و بچه دار و چهار دختر و پسر در شرف ازدواج هستند، همه همینجا کنار هم، دنیایی است برای خودش، آن دو تایی که نامزدهایشان اینجا هستند در رفت و آمد هستند و آن دوتایی که نامزدهایشان خارج هستند هم یکسره پشت تلفن و خانواده دارها روزدرمیان با بچه هایشان همینجا!

دایی سالها بعد از خانواده اش به آنها پیوست و حدود شش ماهی از آمدنش می گذرد و با توجه به سن و سالش در حالتی از سردرگمی و بی تعلقی بسر می برد، حالتی که شاید قرار است تا آخر عمرش همراهش باشد!

زندگی هر روز و هر زمان چیزی برای یاد دادن به ما دارد، و ما شاگردانی هستیم که هیچوقت از مکتب زندگی فارغ التحصیل نخواهیم شد، درسی که امروزها یاد گرفته ام این است؛ آدم ها به اندازه ظرفیت شان رفتار می کنند و باید به اندازه قدرتشان بهشان امیدوار بود، نه به اندازه إحساسی که بهشان داری، و دنیای آدم ها از این سر تا آن سر خیلی فرق دارد، حتی اگر این سرها سر دو خواهر و یا دو برادر باشد!

پ ن: حباب که این روزها لوبیایی شده برای خودش، ده روزی خیلی اذیتم کرد و از همه چیز بریده بودم و بشدت حالم بد بود، اما از روزیکه آمده ایم اینجا تو گویی لوبیا و حبابی در کار نیست، خیلی خوشحال و بی آزار دارد زندگی اش را می کند!


میله ی زنانه در استخر!

رفتن به استخر یکی از برنامه هایی بود که دوست داشتم اینجا دنبالش باشم، نه برای تفریح که برای کمی با خود بودن و تمدد اعصاب! من همیشه تنهایی به استخر رفته ام، هر چه دور و بر آدم خلوت تر، استفاده آدم بهتر و بیشتر، گاهی البته آدم دوست دارد با دوستانش برود آب تنی، شوخی کنند و باهم بخندند، من اما همیشه دوست داشته ام تنهایی بروم استخر، بگذریم، دختر دایی با بچه ها و همسرش همیشه به استخر می رفتند، وقتی من آمدم بهم پیشنهاد داد با آنها برویم، راستش برایم راحت نبود، ما تا آنموقع به بیچ رفته بودیم، اما خاصیت بیچ و استخر فرق دارد، استخر فضای سرپوشیده ای دارد که آدم ها را به هم نزدیکتر می کند، نمی دانم حس کردم دوست ندارم به آن نزدیکی با مردان و زنان دیگر میان یک آب قرار بگیرم، خب البته که اگر قرار می شد بروم استخر باید مایوی مناسبی می پوشیدم، و مایوی مناسب تعریف شده برای بانوان محجبه همان مایوی اسلامی است، که از نظر من اسلامیتی درش نیست جز اینکه آدم ها را حریص تر به کشف تَرَک های ایجاد شده از اندامت بر روی آن جنس خاص لباس می کند، لباسی به آن چسبناکی که با خیس شدن چسبناک تر هم می شود پوشیدنش عین نپوشیدنش است، یعنی چیزی فراتر از این دو تکه هایی که ملت می پوشند لب بیچ!

نرفتم باهاشان، بعد فهمیدم در طول هفته دو ساعت مخصوص بانوان دارد، سریع السیر رفتم عضو شدم.

اولین جلسه خیلی تاریخی بود، احساس خوبی داشتم، غذا خورده بودم و گرسنه نبودم، دلم می خواست دو ساعتم را حسابی خوش باشم، واقعا" من عاشق آبم، تنها بودم، البته قرار نبود در جلسه اول تنها باشم، اما دختر دایی و دوست زیر قولشان زدند و تنها ماندم، خلاصه، مایو، حوله و لباس برده بودم، تا رختکن همه چیز همانطوری بود که باید باشد، اما بعد از عوض کردن لباس ها هر چه بدنبال کمد گشتم پیدا نکردم، اهل سوال پرسیدن هم نیستم، دیدم ملت لباس عوض می کنند و کمپلت با وسایلشان می روند داخل فضای استخر، من هم دنبالشان کردم، درون محوطه استخر، اینبار علاوه بر کمد بدنبال دمپایی هم می گشتم، اما پیدا نمی کردم، بالاخره از یکی از خانم های مسئول پرسیدم کمد های تعبیه شده برای لباس ها و وسایل ملت کجا واقع شده اند، گفت اینجا اما باید سکه دو دلاری داشته باشی، نداشتم، باید سکه می انداختی داخلش و کمدی اجاره می کردی، این یک!

دوم اینکه بدون سوال پرسیدن دیدم اینجا رسم دمپایی گذاشتن برای ملت را ندارند، و مردم باید خودشان دمپایی بیاورند، چندش آور بود اما بعد بهش عادت کردم و با پای برهنه می گشتم، بعد موضوع چندش آور دیگری که برایم رخ داد این بود که می دیدم ملت بدون اینکه دوش بگیرند وارد استخر می شوند، و هیچ مسئول و مأموری وجود نداشت که آدم ها را بابت دوش نگرفتن از استخر بیندازد بیرون، همین در رابطه با آدم های دیگری که بجای مایو با لباس داخل استخر می شدند هم صدق می کرد، با شلوارک، تاپ، بلوز آستین بلند، و حتی شلوار گشاد داخل استخر می شدند، از تنبلی و خساست برخی در تهیه نکردن مایو که بگذریم، فهمیدم بعضی بانوان سودانی و اعراب دیگر بخاطر حرمتش مایو نمی پوشند، اینرا در جلسات دوم و سوم توی سونا ازشان شنیدم، از نظر قانون داخل استخر هم مایو الزامی نبود، (شاید هم برای این شیفت که معمولا" بانوان محجبه ازش بهره مند می شوند اجباری نیست و با خودشان گفته اند بگذاریم هر طور شرعشان دستور می دهد بیایند آب بازی کنند!) و این برای منی که یکی از وسایل تمدد اعصابم دید زدن بانوان خوش تیپ با مایوهای متنوع و رنگارنگ و زیبا در استخر است، مزخرف بود، که ببینم زنان چاق و چله با لباس می آیند داخل استخر، چه فکر می کردیم چه شد، صد رحمت به بدترین و دور افتاده ترین استخر مشهد، به خدا قدر نمی دانستیم، کافی بود مسئولین استخر در پی چک کردن ها و معاینات سخت بدنی بفهمند آن زیر یک لباس زیری داری، بیرونت می کردند، اینها چطور با تمام لباس هایشان می آیند داخل استخر و این مجاز است؟

گاهی هم این آزادی بی حد و حصر و احترام به خواست آدم ها حق دیگران را ضایع می کند!

از اینها که بگذریم، آب استخر مثل آب روان رودخانه بود، انگار نه انگار کلر دارد، و این برای من که همیشه فکر می کنم استخر هر چه بیشتر بوی کلر بدهد بیشتر تمیزو میکروب زدا است وحشتناک بود، این هم بر می گردد به رعایت بیش از حد این خارجی ها که نمی خواهند مثلا" کسی اذیت بشود و کلا" دوزشان پایین است در هر چیز، استفاده از کلر هم یکی از آنها.

کلاه؟ پفففففففف! کلاه اصلا" معنایی نداشت، ملت موهایشان را همینطور توی استخر ول کرده بودند، همه اش داشتم بک آپ می زدم به ایران، یک لحظه کلاهت از سرت می افتاد تا بخواهی برش داری صد نفر سوت می زدند که خانم کلاهت را بپوش استخر را لجن گرفت!

خلاصه اینکه حالم گرفته شد، از جلسه بعد هم کلا" از خانه با دمپایی رفتم، از این شصتی های پنج دلاری که همه حتی در خیابان و بازار هم می پوشند، پوشیدم که مجبور نباشم باز کفش را بگذارم توی پلاستیک، دیگر تلفن و کیف پول و کلا" کیف نبردم، حوله ام را داخل یک پلاستیک برده و آورده ام، تا لازم نشود دو دلار دیگری هم بابت کمد بدهم، والا!  

پ ن. میله با تلفظ مِلِه در لهجه کابلی تفریح و تفرج را گویند!

دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...

یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می نوشیدم که داشتم می مردم، آب در منوی زندگیم جایی نداشت، یعنی هیچوقت قبل از اینکه بیایم اینجا آب نمی نوشیدم، همراه داشتن بطری آب معدنی بنظرم کاری لوس و مسخره بود، سالهایی که دانشگاه می رفتم و از صبح تا شب کلاس داشتم آبی همراهم نبود، فقط چای می نوشیدم، شاید نسکافه ای، ولی از وقتی اینجا آمده ام و یکی دو بار بد رقم گرما زده شدم فهمیدم دلیلش از سقوطِ آبِ بدن است و برای جلوگیری از گرمازدگی باید باید حتی اگر تشنه نیستم و یا نمی خواهم، آب بنوشم، حالا بعد از چند ماه ناباورانه تشنه می شوم و آب می نوشم، هر وقتِ ظهر، ابتدای شب، حتی صبح زود!

دوم اینکه علاوه بر آب، من هرگز وقتی مثلا" می رفتم بیرون یا کلاس یا بازار یا هر جای دیگر، چیزی در  کیف همراهم نداشتم برای خوردن، هیچوقت، از صبح تا شب هم اگر بیرون می بودم دریغ از یک بیسکوئیت که در کیفم باشد، اگر خیلی بهم فشار می آمد شاید می رفتم یک چیپس می گرفتم و می خوردم، عادت نداشتم بین روز و در بیرون چیزی بخورم، حالا هر روز صبح یک عدد سیب و یک عدد موز، بعلت راحت خورده شدنشان در کیفم می گذارم و برنامه خوردنشان هم بریک تایمِ دوم و گاهی اگر داشته باشیم سوم است، اولین بریک باید کافی بنوشم با بیسکوئیت! همه اینها علاوه بر خوردن صبحانه است که البته این قلم را همه عمرم رعایت کرده ام!

سیب را قبل از این بعنوان میوه نمی شناختم و خوشم نمی آمد سابقه اش هم برمیگردد به دوران کودکی ام که نمی دانم چرا دندان هایم آنقدر حساس بودند و مخصوصا" با سیب های خیلی ترش و سفت مور مور می شدند، کلا" بدم آمده بود ازش و تنها وقتی بسراغش می رفتم که هیچ گزینه دیگری روی میز نبود برای خوردن!

موز را هم از وقتی شنیدم خاصیت ضد افسردگی دارد می خورم، هم اینکه بی آزار است و راحت می خوری اش!

یعنی الآن همکلاسی هایم می دانند زنگ دوم من یک موز از  کیفم در می آورم و می خورم!

خودم هم خنده ام می گیرد گاهی، اما اینها تغییرات بسیار بزرگی اند که بعلت محیط و شرایط روی من اعمال شده اند و راضی هستم ازشان.

دو. در شبکه "ای بی سی 24استرالیا" یک خانمی بنام کریستینا هست که گوینده اوضاع جوی و آب و هوای کشور است، از روزی که آمده ام می بینمش، در واقع من تمام گوینده های خبر این شبکه را خوب نگاه می کنم و با زوایای صورت، موها و چشم هایشان آشنا هستم، اینرا گفتم که بگویم با اینکه کریستینا همیشه ایستاده و تمام قد جلو دوربین بود و اوضاع جوی را گزارش می داد، و هر روز می دیدمش، یکباره متوجه شدم که باردار است، بعدش هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا قبلا" نفهمیده بودم، نتیجه گرفتم که شاید تا روز واقعه لباس های گشاد می پوشیده و یا نیمرخ به دوربین نایستاده بوده، چه می دانم شاید یک شبه بچه اش بزرگ شده.

 از آن روز ببعد هر روز شکمش را اندازه می گیرم که وای ببین بزرگتر شده، گاهی به شوخی به همسر می گویم بیا ببین بچه اش لگد زد!!!

سه. دارم جایگاهم را می فهمم، باید هنوز بگذرد و من بیشتر بفهمم، اینکه کجایم، زمان می برد تا بفهمم آنچه بوده ام و کرده ام و با خود آورده ام گاهی هیچ است، باید شرایط جدیدم را زندگی کنم، آنچه بوده ام و کرده ام مهم نیست، باید تازه بشوم، و البته این خیلی سخت است، و برای این فهمیدن از هر فرصتی استفاده می کنم، هر کسی را بشود دید می بینم، با هر کسی بشود صحبت کرد صحبت می کنم، در هر برنامه ای بتوانم خودم را بگنجانم می روم، و حاضر نیستم حتی یک دقیقه از کلاس هایم را از دست بدهم، این برایم مثل روز روشن است که شرکت در کلاس های زبان چقدر در درک این جامعه و روان تر شدن زبانم کمک کرده و می کند، کاراییِ هر یکساعتی که اینجا می گذرانم برابری می کند با ساعتها کورس و کلاسی که در افغانستان گذرانده بودم. شاید گاهی شرکت در محفلی یا نشستی با اکراه بوده است اما رفته ام و چیزی یاد گرفته و برگشته ام، شاید ساعتی از استراحتم را گرفته باشد و مجبور شده بوده ام پیاده مسیری را بپیمایم ولی دوست داشته ام بروم، این اتفاق بیشتر هم از مجرای برنامه های رضاکارانه استرالیایی هاست تا افغان ها، و در مجالس افغانها اکثر اوقات سنگین و خسته می شوم، از سطح سواد و درجه فرهنگی که با خود حمل می کنند ولی همان هم درسی ست برای من، باید جامعه ام را اینجا هم بشناسم، هر چند کمی سخت است که خودت را مجبور کنی مجله ای را بخوانی که با ادعای سابقه دار بودنش هیچ چیزی برایت و برای جامعه ندارد جز چند نوشته فیس بوک طور و یکی دو تا بد و بیراه کاملا" بیسواد و مغرضانه به مسائل سیاسی و گاها" مذهبی، یعنی چیزی که در افغانستان اصلا" قابلیت چاپ ندارد و بعلت گران بودن مصارف و نداشتن دونر ملت به حدی از اجتهاد و عرفان(!!!) رسیده اند که بدانند هر مزخرفی قابلیت خواندن ندارد، اما اینجا....

مجبورم بخوانم تا بفهمم کجاییم، کجاییم را می گویم چون بخواهم و نخواهم من جزء این بقول اینها کمیونی تی ام و این موضوع اینجا خیلی پررنگ است که متصل به کدام جامعه هستی و برای جامعه ات چه کرده ای، میزبان های ما می دانند با آسیب پذیرترین و کم سوادترین اقشار مهاجرین روبرو هستند و همزمان با کارهایی که خودشان در اهلی کردن ما می کنند به سرشاخه های این کمیونی تی ها هم تکیه دارند و آنها را حلقه اتصال بهتر خود با جامعه مهاجر می دانند، آنها خوب می دانند با چه کسانی طرفند مگر خلافش ثابت شود اما ما اکثر اوقات برعکس هستیم، هر کدام ادعای یک دنیا دانش و فضل را داریم مگر خلافش ثابت شود،( غرور افغانی و داستان های تمدن هزار ساله و ازین افسانه ها)! همین امروز داشتم با همکلاسی درباره اینکه بدترین و بی ارزش ترین و مزخرف ترین و شرمسارکننده ترین پاسپورت دنیا را دارا هستیم بحث می کردم و او هرگز حاضر نبود اینرا بپذیرد و از غرور و افغانیَّت بسیار سرخ شده بود و من خیلی بهش غبطه خوردم که اینقدر خوشحال است و انگار نه انگار چقدر منفور و بی آداب و بدبخت و زشت و عقب مانده هستیم در دنیا!

پ ن: صرفا" اینجا بد می گویم تا کمی راحت شوم، در عمل بیشتر سعیم بر گذشت است و تلاش بیشتر، و سخت باورمندم اگر به عنوان یک انسان فقط حتی خودم را بشناسم و بفهمم چه باید بکنم موفق بوده ام و حتی اگر بتوانم برای یک نفر، یک همشاگردی، یک همکار، ایده ای نو داشته باشم کافیست! ولی مهم اینست که گاهی یادم می رود، مثل سالهای اول بامیان، ولی آنها با جان و دل این نگرانی و تلاش ما را می بلعیدند برای تغییر اما اینها، خدا را بنده نیستند با سی تی زن شیپ استرالیایی شان!