ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

راستی پسر را هم کچل کردیم!

زندگی مثل برق و باد می گذرد، مثل همیشه است، اما ما فرق می کنیم، ما هر روز فرق می کنیم.

این روزها هوا پاییز است و من بعد از یکسال و هفت ماه زندگی در اینجا، فصل ها را می فهمم، پاییز نازنین سردم می کند و عاشق بافت ها و ها کردن روی شیشه هستم، مثل همه سالهای عمرم، من عاشق پاییزم و در پاییز بشدت شاعرانه می شوم مخصوصاً وقتی همه چیز مهیای یک افسردگی شاعرانه باشد.

قبلاً اتفاقات زندگی خانواده ی کوچک ما در تابستان ها واقع می شد، الآن شرایط فرق کرده و همه سال را آبستن وقایع جدید هستیم، و چه ناگوار است اگر وقایع غمگین کننده باشند و باعث خوابهای آشفته هر شب گردند.

این وسط من مأمورم و معذور که راوی اخبار به خواهر باشم، خوش هایش شاید زودتر به گوشش برسند اما خبر بدها بیخ ریش خودم هستند برای انتقالشان!

و من امروز خبر بدی به خواهرم دادم....

در زندگی زخم هایی هست که هیچوقت خوب نمی شوند، و هیچوقت رفع نمی شوند جز با مرگ و من مادر غمگینی ام این روزها هر چند در اینستاگرام عکس های خوب می گذارم و اخبار خوب نشر می کنم و حرف های خوب فال بین اخیر را می نویسم، حرف های ناخوبِ  فال بین این بود که دلت آشفته است و فالت مشوش، زنی کوتاه با صورت گرد بدرقم دلتنگت است و دردی در دلت هست که رفع نمی شود و برای هضمش صبر ایوب بایَدَت!

پ ن: شاید هیچوقت از درد این روزهایم به کسی نگویم، پس نپرسید که نگفتنی اند، دچار توهم هم نشوید که در زندگی سه نفری مان باشد که نیست و ما آدم های زندگی همیم! 

خلاص!

رنگ چشم هایش به پدرم رفته است!

یک. تقریباً تمام وقتم با پسرک می گذرد، شبانه روز باهم هستیم، وقتی بیدار است با خود می گویم وقتی خوابید آشپزی می کنم، ظرف ها را می شویم، سرویس بهداشتی را تمیز می کنم، کف هال را تی می کشم، اجاق گاز را برق می اندازم و هزار کار دیگر، انجامشان ولی تنها در ذهنم رخ می دهد، وقتی پسرک خوابید، ترجیح می دهم بهش نگاه کنم، یا من هم در کنارش بخوابم، کنارش باشم، وقت هایی که بیدار می شود اولین چیزی که می بیند یک جفت چشم مهربان و منتظر من باشد، با اندک صدایش اگر پیشش نباشم خودم را می رسانم بهش، و اولین واکنشش به حضور من لبخند زیبایش است، داریم کم کم عاشق هم می شویم، حسش می کنم با ذره ذره وجودم، نسبت به ساغر قبل خیلی فرق کرده ام، قوی تر شده ام!

دو. بشدت قصد داشتم نوروز امسال هفت سین داشته باشم، انگیزه ام خیلی قوی بود، اما با اتفاق نابهنگامی که برای فامیل مان پیش آمد و عزادار شدیم منصرف شدم، اصلاً حسش رفت، مرد شصت و پنج ساله ای از بین مان رفت که جای خالی اش هرگز پر نخواهد شد.

بجایش رفتیم در مراسم نوروزی ای که در پارلمان ویکتوریا برگزار شد شرکت کردیم، طرح هم ابتکار همسرم بود که روزهای دوشنبه در دفتر یکی از سناتوران ایالت ما کار می کند، و چون حوزه کاری اش مرتبط می شود با اجتماع افغان ها و ایرانی ها با پیشنهاد همسر جان مبنی بر برگزاری مراسم جشن سال نو، موافقت کرد، و این شد تحویل سال ما همراه با دهها مرد و زن أفغانستانی و ایرانی مقیم ملبورن!

سه. این روزها بیشتر از هر برهه دیگر در زندگی ام زندگی می کنم، تصویر و تصوری که از داشتن فرزند داشتم خیلی سخت و هراسناک بود، طبیعی هم بود، آدم وقتی از دور ماجرایی را تصور می کند با داشته های ذهنی خودش نقش می زند، با احساسی که همان لحظه دارد و نه لحظه ای را که متصور می شود، آن وقتها از حضور شخصی بنام فرزند تنها مسئولیت و سختی اش را می دیدم و این روزها زیبایی احساسم و قشنگی لحظاتم را، شب و روزم بسرعت سپری می شوند و در طول روز و مخصوصاً بعد از حمام کردنش وقتی بیشتر و سنگین تر می خوابد دلم برایش تنگ می شود!

هر کس هم از احوال و خلق و خویَش می پرسد در جواب می شنود: " عالی هستیم." نمی دانم اگر این اتفاق زودتر یا بدون تصمیم گیری قبلی رخ می داد و یا هرگز رخ نمی داد احساسم چه می بود، تنها می دانم احساس این روزهایم هر لحظه بیشتر مرا از من دور می کند، و به منِ  دیگرم نزدیک تر، نرم هستم، سهل گیر و خطاپوش، برادر در یک چت تلگرامی بهم گفت شبیه خارجی ها شده ای، خیلی منعطف و بزرگوار، گفتم " مادر شده ام و هر لحظه مادر می شوم، مادر بودن را با هیچ تعبیری نمی شود توضیح داد..."

با او روزمان با لبخند آغاز می شود!

یک. نه من و نه همسر هیچکدام در یک بستر عادی و روبراه خانوادگی رشد نکرده ایم، و تا کنون که مادر و پدر نشده بودیم شکل واقعی و نسبتاً نورمال یک زندگی کامل همراه با فرزند را ندیده بودیم، من زمانی بدنیا آمده بودم که پدرم در کشورم مشغول فعالیت های انقلابی بود و اتفاقاً همزمان با بدنیا آمدنم تا دو سالگی ام دربند زندان های گروه سیاسی مقابلش!، تنها خاطرات زیبای زندگی کامل خانواده ما در ضمیر خواهر بزرگ تثبیت شده، و باقی ما هیچکدام از آن خاطرات چیزی بیاد نداریم و تنها از زبان خواهر می شنویم عاشقانه های پدر و مادر جوان مان را، بعد از رفتن بی بازگشت آخر پدرم به وطن برای خدمت هم که همه چیز با خاک یکسان شد، آنزمان هم پنج سالم بود و وقتی پیکر بی جانش به خانه آمد نه سال را تمام نکرده بودم...

همسر هم در همان ابتدای کودکی و به جبر زمان یا بداقبالی خودش و خواهر بزرگتر و مادرش، یکباره صاحب یک مادر تازه وارد دیگر می شود و از آن تاریخ ببعد زندگی حساب ویژه ای برویش باز می کند، و دانسته می شود که خودش باید برای خودش کاری بکند، و این می شود که از اوان نوجوانی روی پای خودش می ایستد و حساب خود را از خانواده اش جدا می کند، هنوز هم گاهی که صحبت می کنیم نمی داند مقصر کیست، فقط گاهی اذعان می کند که هیچگاه با وجودِ  داشتن پدر احساسش نکرده و همیشه برای مادرش داغدار است.

دور و اطرافمان هم زندگی هایی اگر بوده از خواهر و برادر آنقدر تأثیر گذار نبوده که ما را ببرد به دنیای خیال و تابحال هیچکداممان خیال پردازی هم نکرده بودیم که چه رنگی خواهد داشت در آغوش داشتن طفلی معصوم و پاک و همراهیِ انسانی دیگر به نام همسر!

حالا که مادر و پدریم می فهمیم چه حسی دارد این اتفاق و چه جایگاهی دارد موجودی بنام فرزند در زندگی مان، و چقدر تلخ است فرزندی که یکی از ارکان زندگی اش را قهری و یا اختیاری از دست بدهد و جای خالی اش را همیشه در زندگی احساس کند، فرزند به سهم خود و مادر و پدری که تنها مانده است به سهم خود...

گاهی فکر می کنم کاش حافظه انسان طوری طراحی می شد که از دوران نوزادی مان چیزی در یادمان باقی می بود، آنوقت اینهمه مهر، اینهمه بوسه و اینهمه ذوق پدر و مادرهایمان در دل مان حک می شد قبل از اینکه یادمان برود.

همه آن سؤال ها که قبلاً داشتیم هر روز پاسخ داده می شوند، سؤال هایی نظیر اینکه بعد از تولد فرزند خلوت مان چه می شود؟، اگر حوصله اش را نداشتیم چه؟، اگر خودمان بیمار بودیم چه؟،  اگر مشکلات دیگری در زندگی پدیدار شود چه؟ و هزار سؤال دیگر، حقیقت اینست که وجود موجود تازه بنام فرزند فقط أضافه شدن یک آدم در ابعاد کوچک نیست، شیرینی محض و تلخی محض نیست، مخلوطی از یک دنیا حس تازه است به همه مقولات، به خستگی نگاه دیگری داری، معادلاتت در زندگی بهم می خورد، خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، گاهی بی نظمی برایت خوشایند هم هست، قوی تر می شوی، چون باید باشی!

دو. دو هفته بیشتر است که پسرک را در حمام می شوییم، من ابتدا خودم را و بعد پسرک را حمام می کنم، ترس داشتم از همان یک وظیفه کوچک که به همسر بسپارم لباس هایش را در بیاورد و پوشک را بردارد و تمیز کند و تا حمام بیاورد، فوبیای خرابکاری در حین آوردنش داشتم اما بالاخره دل یکدله کردم و بهش مسیولیت دادم، بعد از شستن هم می دهم به پدرش و تا ببرد توی اتاق خودم هم بهش ملحق می شوم، ظاهراً خیلی برایش بهتر از سینک است، روی پایم یک پارچه می اندازم و می شویمش، بیشترش را به خوشی و خنده سپری کرده، یکبار هم همسر شستش، معمولاً حتی اگر در حین حمام کردن بیقراری کند بمحض بیرون آمدن خیلی خوشحال و راضی است از زندگی!

سه. ترازو پنجاه و هشت را نشان می دهد و من خیلی اوضاعم از آنچه فکر می کردم بهتر است از این نظر!

چهار. قرار بود تا بستان ٩٦ ایران باشیم، البته همیشه موکول کرده بودیم به اوضاع کاری همسر، که بالاخره رخ داد و از اول سال میلادی استخدام شد، حالا با توجه به وضعیت موجود مجبوریم تاریخ سفر را عقب بیندازیم، برای همسر بهتر است که آخر سال میلادی برویم که این می شود آخر پاییز ایران، و چون من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم احتمالاً رفتنم زودتر خواهد بود و مسیر برگشت را با همسر خواهیم بود، ولی این هم بنظرم دیر است، دوست دارم هر چه زودتر برویم تا خانواده ام شاهد این روزهای پسرک باشند، و یک دل سیر ببینندش، این شرایطی نیست که یکباره ظهور کرده باشد و ما می دانستیم اینهمه فاصله گاهی دردناک می شود اما واقع شدن در بطن ماجرا داستان را غم انگیز کرده و دل ها را بی تاب و منتظر!

پنج. همه نوشته های این أواخر مربوط به احوالات پسرک است و خیلی طبیعی ست، در این میانه ما هم هر روز در نقش جدید مان ثابت تر می شویم، صبح ها بلا استثنا مثل بعد از حمام ها شاد و پر انرژی است و هر روز دقایقی به شادی و نشاط می گذرد، بعد از چندین روز در دو ماهگی اش که در دقایقی از روز شروع به صحبت کردن می کرد حالا که نزدیک سه ماهگی اش است باز سکوت اختیار کرده و فقط لبخندهای عاشقانه می زند، مادرم می گوید مغزش در حال تفکر است و باز سر صحبتش باز خواهد شد!

گاهی در خواب خیلی بلند می خندد و از صدای خنده اش بیدار می شوم!

یک. روزها از پی هم می گذرند و من هر روز ابعاد تازه تری از این حس بزرگ را در خود حس می کنم، معنای خنده ها و گریه هایش را می فهمم، نگاه هایش را تفسیر می کنم و با ذره ذره ام تمام لحظات را می نوشم.

پسرک به تمام معنا خوش خوی و مهربان است، أهل معاشرت و صحبت کردن، و این روزها سعی تمام در به زبان راندن اصواتی دارد که به تور زبانش می خورند.

دو. روز درمیان حمامش می کنیم در سینک ظرفشویی، وقتی خواهر اینجا بود تمام مدت او می شستش، در حمام و بروی پاهایش ولی من نمی توانم بعد از استحمامش بسپرم به دست پدرش چون بیشترین نیازش به آغوشم و شیر خوردن بعد از حمام کردن در او پدیدار می شود و ترجیح می دهیم به شستشویش در سینک ادامه دهیم تا اعتماد و حس امنیتش تکمیل شود.

جریان بچه داری تاکنون از آنچه که شنیده بودم سهل تَر بوده، فقط باید زمان می گذشت تا خم و چم کارها دستمان بیاید، گرچه هنوز یادم می رود بعد هر شیر خوردن باید آروغش را بگیرم و همین بارها باعث ناراحتی  او و دستپاچگی من شده است!

گاهی که زل می زند بهم آنقدر نگاهش عمیق و معنادار است که فکر می کنم الآن است که چون مسیح به زبان آید و حرف هایی با من بزند!

سه. دو ماه و دو روز از مادر شدنم گذشته و حال جسمم خوب است، ترازو رقم پنجاه و نه را نشان می دهد و همینکه از شصت گذر کردم حالم را بهتر می کند، گرچه صورتم مثل همیشه لاغر است و هیچکس نمی فهمد پنج کیلوی اضافه را!

تا یک ماه و نیم شیردهی همراه با عذاب الهی بود، بخاطر زخم سر پستان اما از وقتی که رفع شده می توانم بجای درد کشیدن دستهایش را در دستم بگیرم و یا صورتش را نوازش کنم و زیباترین حس عالم را داشته باشم.

چهار. مادر و بقیه هر روز منتظر عکس ها و فیلم های جدیدش هستند و با دیدنش حالشان عوض می شود، نمی دانم از بخت من است یا مسافت راه یا دیر بچه آوردن من که همه بشدت عاشق پسرک هستند و این عشق در بزرگ و کوچکشان هویداست، شب ها خوابش را می بینند و هر روز لحظه شماری می کنند تا ببینندش.

پنج. برث سرتیفیکیتش آمد و برایم خوشایند بود که مثل بقیه اسناد بیمارستان بعد از اسمش، اول اسم مادر را نوشته بودند!!!

شش. چند روزی رفته بودیم سیدنی دیدن خانواده دایی ام و همان چند روز برایش مثل یک دوره دانشگاه پر بار بوده است، چیزهای تازه دید و جاهای تازه رفت و خسته ها شد و آغوش ها دید، برخلاف تصور من خیلی بهش خوش گذشت و در فضای جدید احساس خوشایندی داشت.


جزئیاتِ " که عشق آسان نمود اول"!

یک. سزارینی ها را سه شبانه روز در بیمارستان نگه می دارند اما ما بعد از دو شبانه روز اول که تازه به زایمان انجامید، پنج شب دیگه در بیمارستان ماندیم، پسر بعلت طولانی شدن پروسه بدنیا آمدنش عفونت گرفته بود و در مدت پنج شبانه روز بغیر از ساعاتی که برأی شیردهی پیش من بود، در بخش ویژه تحت مراقبت بود، من بشدت ورم کرده بودم و حرکت کردن برایم خیلی سخت بود، با اینوجود روز سوم دوش گرفتم و کمی بهتر شدم، همسر و خواهر در رفت و آدم بودند، اینجا در بیمارستان اجازه داشتن همراه بیمار در شب نیست و بجایش تمام روز می توان همراه داشت، و همسر صبح های زود می آمد و شب ها بطور قاچاقی تا دیر وقت می ماند و برای خواب برمی گشت خانه، البته ندیدم کسی بیاید برای بیرون کردن همراه اما قانونش همراه نداشتن بود، خواهر هم معمولاً هر وقت صبح که بیدار می شد زنگ می زد و همسر می رفت دنبالش و با غذائی که درست کرده بود و سایر مایحتاح می آمدند بیمارستان.

در طول بستری بودنم تعداد دوست و آشنایی که داریم هم گاهی به دیدنم آمدند.

دختر دائی أم هم که قرار بود کلاً برای زایمانم بیاید با آمدن خواهر از سیدنی آمد و بار اول که ده روز مانده بود و پسر دنیا نیامد برگشت، بار دوم بعد از زایمان آمد و اینبار یکهفته ماند و برگشت.

دو. تا ده روز بعد زایمانم وزنم همانی بود که بود، یعنی در روز آخر بارداری که هفتاد و چهار بودم و به بیمارستان رفتم الی ده روز بعدش همان بودم، بعدش کم کمک وزنم کم شد، انگار سوزن زده باشم و بادم خالی شود، هر روز یکی دو کیلو کمتر می شدم الی الآن که رسیده ام به شصت!( وزن قبل از بارداری ام پنجاه و چهار بود، برسم به پنجاه و پنج یا شش خیالم راحت می شود)

سه. قبل بارداری حسابی به همسر سپرده بودم فیلم و عکس بگیرد، خواهر از قبل إعلام کرده بود که نمی تواند لحظه زایمان را تحمل کند بگذریم که حادثه در پنج صبح رخ داد و خواهر خانه بود، خوشبختانه با همه استرس و بدحالی مان همسر از فیلم گرفتن غافل نشده بود و فیلم لحظه ورود پسر را با جزییات آنسوی پرده ی حائل گرفته و فکر کن در حالت گریه و رعشه هم هست ولی دوربین موبایلش رو به قضایاست، جایی هم که می دهند بند ناف مبارک را ببرد گوشی را می دهد به پرستار، بعد هم که پسر را می آورند پیش من و هر سه عر می زنیم یک دستش دوربین است رو به خودمان و پسر، خیلی فیلم خوبی هست هزار بار دیده و هر هزار بار گریه کرده ام. 

از اولین تجربه شیر خوردنش که در همان اتاق عمل رخ داد هم فیلم گرفتیم و اولین پی پی کردنش و اولین حمام کردنش و اولین چیزهای دیگر!

چهار. وقتی پسر را بیرون کشیدند اولین چیزی که گفتند این بود، واو، وأت اِ بیگ بیبی!!! و وزن پسر ٤/١٩٠ و قدش٥٦/٥بود، اگرچه سه روز بعد وزنش چهارصد گرم کمتر شده بود و من نمی دانستم طبیعی است و زار زار گریه می کردم، أصلاً گریه جزء لاینفکم شده بود و گرچه می دانستم طبیعی است اما بخاطرش استرس هم داشتم. 

پنج. در هفته سوم تولد پسر خبر قبولی همسر در یکی از جاهایی که برای کار مصاحبه داده بود بهمان رسید و خیلی خوشحال شدیم خصوصاً که این اتفاق قبل از سال نو میلادی رخ داد، محل کار هم خیلی نزدیک به ماست و این موهبت است، در بیست و چهارمین روز عمر پسر هم یک مهمانی گرفتیم در رستوران و دوستان مان را دعوت کردیم، خواهر درست در روز سی و یک دسامبر بوقت استرالیا رفت و سی و یک دسامبر بوقت کشورش به خانه اش رسید و سال را در خانه خودش نو کرد!

و بعد از رفتن خواهر خانه بسیار خالی و حزین بود و دلم به هیچ کاری نمی رفت اما زندگی همین است و باید شروع دیگری می داشتم و درواقع زندگی واقعی با فرزند از آن ببعد شروع شد...

شش. قیافه پسر شبیه هیچکدام و هر دوی ماست! گرچه گاهی خیلی شبیه برادر کوچک می شود و گاهی خود من است وقتی کوچک بودم و در عکس ها دیده ام، سفید پوست و کم مو است، و دست و پاها و فکر می کنم استایل اندامش به پدرش رفته و حتی مدل مو و کم مویی اش! 

در کل زیبا نیست و زشت نیست، و من آدم واقع گرایی هستم و می دانم با همین چهره ی متوسط و هرچه هست، از من است، درون من شکل گرفته، رشد کرده و به دنیا آمده و حالا هم از شیرِ من استخوان و گوشت و پی می گیرد و هر روز بزرگتر می شود، احساس خارق العاده ایست، و من کسی هم نیستم که شاعرانه بگویم تمام سختی ها به یک صدایش یا خنده اش از بین می رود، نه نمی رود و کمرم درد می کند از نشستن بسیار و سینه ام به پستان تغییر نام داده است و درست تا همین دو سه روز پیش از مغز استخوانم درد می کشیدم بابت زخمش، اما آنچه حقیقت است این است که احساس خارق العاده ایست جوانه زدن به این سبک و تهی شدن از همه چیزهای دیگر و پر شدن از یک حس، حس مادری!

پ ن: این جزئیات را نوشتم تا بماند.