ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از فقر!


حدود پنج شش سالم بود، هنوز مدرسه نمی رفتم، به منزل دوست خانوادگی مان رفته بودیم، نسبت به محله ای که ما زندگی می کردیم شهر گفته می شد، آن زمان اگر کسی می خواست برود حرم می گفت شهر می روم، ما حومه بودیم، حاشیه، منزل آن دوستمان هم شهر بود، از صبح تا شب با بچه هایشان بازی کردیم، من و برادر، و دختر و دو پسر میزبان، بعلاوه یک دختر و دو پسر از مهمان دیگر که داشتند، مادرهایمان خیلی باهم دوست بودند، با وجود تفاوت هایی که در اندازه زندگی هایشان داشتند، خانه شان آن زمان به نظرم خیلی مجلل آمد، اتاق هایی بزرگ با قالی های نو، پرده های یکدست شیک، و آشپزخانه و لوازمش که در خواب هم نمی دیدم، و اسباب بازی ها و عروسک ها و ماشین هایی که آرزوی هر طفل است، از صبح تا غروب بازی کردیم، هشت دختر و پسر بچه شر و شیطان، و مادرها هم لذت هم صحبتی هایشان را می بردند لابد، یادم می آید ناهار که خوردیم آش بار گذاشتند برای عصر، و عصر آش را خورده لحظه رفتن شده بود.

 از ساعاتی قبل از رفتن یک کیف طفلانه رنگارنگ خیلی زیبا از وسایل دختر میزبان دل و دینم را ربوده بود، و شاید تمام مدت همزمان با بازی، اندیشه چگونه بلند کردن آنرا داشتم، حالا که به آن خاطره برمی گردم دلم خیلی می گیرد، و حتی طرح و رنگ ها و جنس آن کیف در خاطرم مانده است، حتی با یادآوری اش یک شب تمام خوابم نبرد و بخاطر پنج سالگی فقیرم اشک ها ریختم، می گفتم، سرانجام فکرم به این قد داده بود که کیف را که در صورت مچاله کردن اندازه جیب شلوارم میشد بگذارم داخلش، و بردارمش، و در میانه راه با دست زدن به جیب بگویم آه دیدی چه شد مادر؟ بالاخره یادم رفت کیفش را بدهم بهش، در جیبم جا مانده است......................

خیلی خوب بیاد دارم آن لحظه نقشه چه اضطرابی داشتم، از اینکه مادر پی به نقشه ام ببرد، و یا نتوانم نقشم را درست بازی کنم، دلم می لرزید، می ترسیدم بی آبرو شوم، می دانستم اگر پی به نقشه ام برده شود اسم کارم دزدی است و دزدی کار بسیار بدی است، بالاخره با تمام ترس ها نقشه ام را اجرایی کردم، چه می دانستم حتی اگر تصور سرقت هم نکنند کیف را به صاحبش بر می گردانند، و چه می دانستم آن مسیری که با پاهای من مسیر بسیار طولانی و دور است و کار از کار تمام شده انگاشته می شود، با پاهای مادر به قدر یک کوچه و نصفی بیشتر نیست....

 تا اینرا گفتم بدون اینکه طوری جلوه کند که چیزی از انگیزه ام فهمیده گفت: وای چه بد، اشکالی ندارد برمی گردیم و برو کیفش را بهش برگردان و معذرت خواهی کن، حتما" می فهمد که یادت رفته بوده است، جای نگرانی ندارد و......، کاخ آمالم فرو ریخت، معادله درست از آب در نیامده بود، برگرداندیمش و قائله ظاهرا"ختم به خیر شد، اما داغش بر دلم مانده بود، و شاید به همین خاطر بود که همان روز مادر قبل از رفتن به خانه برایم کیف کودکانه قرمز رنگ وِرنی خرید و به دوشم انداخت.

 الآن که فکر می کنم با خودم می گویم اگر من جای آن خانم تپل سفید می بودم در برابر این ارتکاب دختر دوست فقیرم، حتما" بهش قول یک کیف مثل کیف دخترم را می دادم، اصلا" شاید به دخترم میگفتم این کیف را هدیه بده به مهمانت من دوباره برایت یکی دیگر می خرم، من حتما" همین کار را می کردم، مخصوصا" که دخترم هزاران تا از آن کیف ها و عروسک ها داشت، شاید هم قبل از آمدن مهمان فقیرم بخشی از آنها را از دسترس دور می کردم تا باعث این نشوند که دل طفلی بخواهدش که بعد برود نقشه سرقت بریزد و بعد هم نقشه اش بر آب شود و بعد عقده اش گیر کند در گلویش تا سی و دو سه سالگی اش و باعث تکه پاره شدن تمام روحش شود در یک روز پاییزی رخوتناک.....................

پ ن: مثل سّگ از فقر بدم می آید، رسما"مثل سّگ با تشدید.