ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از کارگری

گفتم که خیلی حرف دارم درباره اوبر ایت درایوری! حیفم می آید ننویسم درباره شان، اول که روزهای نخست یک هیجان عالی وارد خونم شده بود، هر وقت از کار برمی گشتم تجربه تک تک شان و حتی مسافت هایی که رفته بودم، اشتباهاتم و خوب و بد بودن کار را برای همسر تعریف می کردم.

بعد اینکه از جهتی هم این کار برایم خوب نبوده است، همینطوری هم من تمام مدت زندگی در بیداری درون خودم حرف می زنم و حرف می زنم، فرصت رانندگی کردن بدون داشتن هیچ همراهی در ماشین چیز تازه ای بود برایم، و از آن زمان هایی که این خلق من را تامین می کرد، حرف های درونی ام وقتی فقط و فقط خودت هستی و جی پی اس، بیش از پیش با خود درونم حرف می زنم و می زنم و گاهی زیادی است و خسته می شوم. به خود می آیم و می بینم چقدر رنج دارم در کنج دلم، گاهی از خاطرات دور سخت بر خود می پیچم و باز بیادم می آورم که همه آنها تمام شده اند و حالا زمان دیگری است و من از آنها گذر کرده ام.

یکی دو بار هم در باران رانندگی می کردم و حرف می زدم و گریه ام گرفته بود بخاطر همه چیز و گفتم چه خوب است که این خلوت را دارم پس بیا به سبک فیلم ها که زیر باران و در ماشین گریه می کنند و جیغ می زنند گریه کنم و یکهو به خودم می آمدم که ای بابا آنها فیلم بوده اند و با گریه پیش چشمت را نمی بینی و بیم آن می رود که تصادف کنی زن احمق و همینطور هم هست، اینجا شبها خیابان گورستان است و چراغ های خانه ها نهایتا" تا هشت شب روشن است و بعد از آن نهایت هر خانه یکی آن هم کورسویی و خیابان و بزرگراه ها هم به قدر بسیار محدود، پس رانندگی ات را بکن و به خانه برگرد.

وسط های حرف هایم به این می رسیدم که این نیز بگذرد و تو روزی به شغل مورد نظرت خواهی رسید و به این خاطرات خواهی خندید و برای الان لابد این بهترین ‌کاری بوده که می توانستی بکنی و کرده ای.

قبل از این کار هر بار برای خانه خرید لازم داشتیم همگی باهم می رفتیم و خیلی کم پیش می آمد که به همسر پیام بدهم که مثلا" نان تست و شیر نداریم و بیاور، حالا که بارها و غذاهای ملت را برده و آورده ام مثل آب خوردن خریدهای خودمان را هم انجام می دهم و می آورم خانه مثل یک دختر خوب می چینم سر جایش. 

اوبر ایت فقط برای  غذا نیست و گاهی خریدهای ملت را از وولورث( یکی از مارکت های زنجیره ای مواد  غذایی) گرفته و می برم دم منزل شان، چه دروغ بگویم بسیار شده است مخصوصا" آن اوایل که وقتی خریدها را که گاهی بسیار زیاد بوده اند حمل کرده و گذاشته ام پشت در حس حمال بودن داشته ام، فکر اینکه کسی( زنی، بانویی، مادری، دختری، مردی) در کمال رفاه نشسته توی خانه اش و خریدهای روزانه اش را از روی اینترنت انتخاب کرده و سفارش داده است و برایش بسته بندی و منظم کرده اند و از اینطرف شخصی به نام ساغر رفته گرفته و آورده تا آب توی دل آن شخص تکان نخورد و برود سراغ پخت پاستا و کبابش، دلم را به درد آورده است گاهی، اما حقیقت همین است و ما در این برهه تاریخی بسیار نیازمند به بدست آوردن پول بیشتر هستیم برای گذراندن زندگی و هیچوقت به اندازه الان مساله مالی نداشته ایم. تازه این شرایط با حذف بالا رفتن بازپرداخت قسط خانه برای ماست چون ما همان اول که خانه را گرفتیم گزینه فیکس کردن نرخ بهره بانکی را انجام داده ایم و با تورم های اخیر و بالا رفتن سود وام های بانکی هیچ تغییری روی بازپرداخت وام ما روی نمی دهد الی سال آینده همین حوالی. وام ما دو سال پیش که خانه را گرفتیم دو هزار و دویست دلار بود که فیکس کردیم اگر فیکس نمی بود تا الان حدود سه و پانصد می شد، خیلی ها بخاطر این بالا رفتن سود توان بازپرداخت را از دست دادند و با مشکل جدی روبرو شدند، برای ما سال آینده پس از گذشت سه سال فیکس بودن مشخص خواهد شد که چه مقدار خواهد بود( حداقل باید برای مبلغ سه هزار و پانصد در هر ماه آمادگی داشته باشیم).

اگر امید نمی بود، اگر به گذر زمان باور نداشتم، اگر به دعای مادر ایمان نداشتم، اگر لحظه ای خودم را با دیگران مقایسه بکنم و هزار اگر دیگر اگر نمی بود اینجای زندگی کم می اوردم، اما ما دوام خواهیم آورد و روزی اینها می شود خاطره!


در آخرین روز سال 13 دار...

  •      و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله(مادر مهدی) پلاستیک نان و ظرف حلوای داغ سرخ وطنی اش (نوعی حلوا که شیرینی اش را از جوانه گندم تأمین می کنند و در دیگ مسی و کفگیر مخصوصی از شب تا صبح هم می زنند تا عمل آید، نوع پیشرفته و روغن دار سمنوی مشترک بین ایران و افغانستان و تاجیکستان است که در نوروز درست می کنند) را گشود برایمان، بنده خدا نذری درست کرده داغ داغ برایمان آورده بود، یعنی اتفاق نادر و محیرالعقولی بود در نوع خودش، که یخزده وارد موتر شوی و موتر به سرعت لاک پشت در حرکت باشد و لقمه نان و حلوای سرخِ داغ بگذاری دهانت، خیلی چسبید خدایی.
  •      و امروز سی دسمبر 2013 است و از فردا به لطف کفار می رویم داخل رخصتی های آخر سال، و سی و یکم دسمبر و اول و دوم جنوری را رخصتی طی می کنیم و بعدش هم که می رسیم به رخصتی آخر هفته و می شود جمعه و شنبه.
  •      و امروز سی دسمبر و آخرین روز کاری من در این اتاق و تحت عنوانی که داشتم است و از روز یکشنبه پنجم جنوری 2014 بنده به بخش دیگری انتقال خواهم یافت، بی آنکه درباره دلیل این انتقال توجیه شده باشم، گرچه پالیسی این سازمان بر این است که کارمندانش را از این بخش به آن بخش تغییر و تبدیل کنند و در بعضی مواقع در بخش هایی کاملا" متفاوت با گزینش نخست کارمند ازش کار بکشند، اما اینبار من فکر می کنم دلیل این جابجایی، یحتمل رفتن دختر عشوه ناک است و خالی شدن جایگاهش و از آنجا که شاید نمی خواهند پستش را اعلان کنند شاید می خواهند با جابجایی بنده این خالیگاه را جبران کنند، و شصت شان هم خبر دار نیست که ممکن است این منِ گریز پای که اینجا به دیده یک فسیل بهم نگریسته اند هم شاید بخواهم دو سه روز بعد اینجا را ترک بگویم، خب، آدم از آینده اش خبر ندارد و شاید هم ما نرفتیم و کماکان اینجا فسیل شدیم، اما اگر چنین نباشد و پروگرام رفتن من طبق برنامه پیش رود،  ارائه استعفا نامه من درست بعد از یکی دو ماه از جابجایی کمی عجیب بنظر خواهد رسید. در هر حال ما تابع امریم و تا روز قبل از رفتن مان نیز اگر بخواهند جابجایمان کنند می گوییم چشم!
  •     و امروز سی دسمبر است و این تاریخ، تاریخ مهمی است هر چند فردا هنوز جزء همین ماه و سال انگاشته می شود ولی یک یا دو روز زیاد مهم نیست، مهم این است که از اول جنوری 2014 شمارش معکوس برای ختم یکسری از تعهدات امریکا و ناتو و آیساف و جامعه جهانی برای افغانستان آغاز می شود و تا ختم سال پروسه انتقال مسئولیت های امنیتی از خارجی ها به نیروهای افغان خاتمه خواهد یافت و اگر پیمان امنیتی بین افغانستان و امریکا که از دو سال پیش بدینسو بحثش در بوق و کرناست به نتیجه نرسد، این انتقال و رفتن رفتن می رود روی دور تند و تند تر، و ما صاحب یک مملکت آزاد(!) و مستقل(!) و بی دخالت اجانب خواهیم بود، و در پنجم اپریل 2014/ 16 حَمَل(فروردین)1393 سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری را خواهیم داشت، و خدا کند کرزی دیگری از صندوق ها نبرآید، هر که بود به است از آنی که بود.
  •    و امروز سی دسمبر 2013 است و امیدوارم اگر این سال بی گناه بخاطر داشتن 13 اواخرش نحس شد برای من، 2014 ای که می آید خوش تر و به تر باشد، و از دوری و فراق خبری نباشد و بیشتر بخندم درش و کمتر سکوت کنم و بیشتر سهل گیرم بر وقایع و کمتر کنار ناخن بجوم، دوست تر داشته باشم زندگی را و کمتر سخت بگیرم بر عزیزانم، اصلا" هیچ چیزی نداشته باشم، فقط بتوانم بیشتر بخندم، صدای خنده هایم را گم کرده ام، خیلی وقت است نخندیده ام، چقدر دوست دارم بخندم، عضلات صورت و روحم اما یاری نمی کنند.

پ ن: از برف ناامید شده بودم، منتظر بودم صَفَر بگذرد تا جامه سیاه بدر کنم، برف آمد سفید پوشم کرد، دلم اما هنوز بهانه می آورد که بگذار تا جمعه که ربیع می آید و آنوقت هر چه سپید داری بردار بپوش...

 

در آن دنیا روحم را در کالبد زنی خانه دار نهید!


 ایران رفتنم بعد دو سال و با احوالاتی که اینجا داشتم برایم در اولویت بود، خواهر گفته بود می آید ولی من نیاز آن لحظه ام "خانه" بود، و بی برو برگرد باید تمام رخصتی های اندکم را خرجش می کردم، بعضی وقت ها راهی که انتخاب می کنی به نظرت تنها راهی است که باید انجامش بدهی، و من با تصور اینکه یک روزی که خواهر به خانه ام آمد و من یکروز هم رخصتی نداشتم چه کنم، بی پاسخی طی می کردم، انگار ندانم این روز می رسد، فقط یک زمزمه هایی شنیده بودم که رخصتی بی معاش(بدون حقوق) را اگر تقاضا کنی می دهند بهت، رویش سرمایه گذاری کرده بودم بی آنکه برای اطمینان خودم یکبار قراردادم را بخوانم و قسمتی که راجع به این قسم رخصتی بود را هایلایت کنم، رسیدیم به امروز، به بخش ادمین رفته و تقاضایم مبنی بر رخصتی بی معاش را ارائه دادم و خیلی محترم و شیک وقتی پرسیده شد کی رخصتی هایت را تمام کردی راست و حسینی گفتم سپتمبر(سال مالی اینها آخر مارچ سال آینده تمام می شود، یعنی من برای شش ماه دوم کاری هیچ رخصتی ای باقی نگذاشته بودم)، و آنها بهم خندیدند و گفتند نمی توانستی یک چند روزش را برای روز مبادا سیو کنی تا به این روز نرسی؟ و من در جواب گفتم رخصتی سالانه حق من است دلم خواسته بوده و ضرورت ایجاب می کرده یکهویی بگیرم اگر نمی خواستید یا قانون و مقرره ای وضع می کردید که این حق را ندارم نمی گرفتم، گفتند رخصتی بی معاش را تنها برای داستان هایی مثل بیماری خود یا اقارب نزدیک می دهیم و اینکه خواهر شما قدم رنجه کرده به کشورتان آمده برای ما محلی از اعراب ندارد و برو شب ها با خواهرت خوش باش، فقط گفتند باز بخاطر شما با معاون اداره گپ می زنیم و خبر را متعاقبا" به شما می رسانیم، و خبر را رساندند، و به یکباره تمام فلسفه کار کردن من و زندگی ام در اینجا و پول در آوردن و سیو کردن و اینهمه دوری از خانواده و اصلا" به اصل وجودم و دوری از همسر و اینهمه ناتوانی ات در برابر قانونی که برای توی کارمند جزء قابل تغییر و تبدیل نیست و همه چیز دور و برم زیر سوال رفت و نزدیک بود از اینهمه تنگنا و غصه دق کنم، شاید هم کرده باشم تا الآن، خودم رفتم نزد معاون اداری مان و گفتم، اینقدر سختگیری برای دو سه روز رخصتی آنهم بی معاش و برای زنی که محترمانه تقاضایش را دارد نوبر است، کارمندی که بجای دروغ بافتن و نسخه از رفیق و دختر خاله آوردن مثل یک بز می آید تقاضای رخصتی بی معاش می کند بخاطر اینکه خواهرش از آنسوی آب ها آمده دیدنش، خواهری که تنها همین خواهر را در این سرزمین دارد، و شما که اینقدر منضبط و عزیز هستید که یک میلیمتر از قواعد و قانون هایتان تخطی نمی کنید سری به شعباتتان بزنید و آمار بگیرید ببینید چند تن از این کارمندهای عزیزکرده تان همچین مرتب و منظم به وظیفه حاضر می شوند و بدون اینکه کسی بفهمد حتی با معاشش را هم نمی گیرند، و همیشه خدا کاغذ رخصتی هایشان کامل می ماند...............

گفت شما را درک کردم، اما قانون قانون است و تبعیض مثبت و کوفت و زهر مارهای دیگر را هم اگر در نظر بگیریم، باز هم در کیس شما صدق نمی کند، و پرسید چرا اینهمه رخصتی ات را یکجا گرفتی؟ که بغضم ترکید، و گفتم چون تمام اعضای خانواده ام ایران بودند و بعد از دو سال دوری حق خودم می دانستم این بیست روز مرخصی گداگونه شما را ببرم با خانواده ام حال کنم، که با وجود اینکه تمامش را گرفته بودم باز هم کم بود، البته من وقتی به خدمت سازمان شما در آمدم اینرا خوانده امضا کرده بودم اما دارم می گویم پروگرام خواهر قطعیتش آن زمان مشخص نبود و احتمال نشدنش بیش از شدنش بود وگرنه نصف می کردم(این بخش را دروغ گفتم، چرا که اگر نصف می کردم یعنی آنهمه دوندگی های ویزای ایران را برای ده روز انجام داده بودم؟ و ده روز کافی بود تا بروم و برگردم؟ و این در کَت من یکی هرگز نمی رود ایران برای یک و دو هفته بروم)، دلش برایم سوخت، گفت برو به رخصتی فقط وقتی به آفیسرت زنگ زدی نگو خواهرت آمده دختر خوب، بگو برای سه روز بستری شده ای، آفرین دیگه هم گریه نکن..........

اما من گریه هایم را بردم در آن سکوی سیگاری های اداره که دو تا صندلی هست و می آیند سیگارشان را می کشند و برمی گردند دفترشان، گریه کردم و آرام نشدم، آرام نشدم...........

نفرین به زندگی کارمندی و اسیری مخصوصا" از این نوع و سیستمی که من درونش هستم، خشک و غیرمنعطف.

پ ن: خوش به حال آنهایی که هرگز طعم کارمندی را نچشیده اند، این چرخه مزخرف کار و کار و کار و دلخوشی فانیِ آخر هفته و انتظار برای رسیدن روزهای تعطیلی عمومی حالم را بهم می زند، آدمش هم نیستم بزنم زیرش از الآن ول کنم بروم ور دل مادر زندگی خوب و بی دغدغه ای را تجربه کنم، می ترسم با این قانون های سختگیرانه ای که هر روز برای مهاجرین اعمال می شود قضیه ما سالها به طول انجامد و من تشنه دوباره کارمند شدن ولو در پُستی پَست و جایی پَرت بشوم، دلش را ندارم، پس باید بچرخم دور این چرخه سرگیجه آور.