ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

جایی همین نزدیکی

گفته بودم ما ابتدای امر ساکن همین گلشهر همین خانه بودیم، برادر کوچک، زاده ی همین خانه است سه تای دیگرمان حیاط کوچک در خیابان بالایی و دو تای دیگر زاده نجف اشرف عراق! 

آن زمان که بچه بودم داخل همین کوچه ای که الآن ازش تردد می کنم تا به خیابان برسم بازی می کردیم، تابستان ها تا نیمه های شب و زمستان ها دم غروب، هنوز اینهمه ماشین و دم و دستگاه نبود، خیابان هم خاکی بود، یک همبازی داشتم دختری که از من کوچکتر بود و دیوار به دیوارمان زندگی می کرد، آن موقع یک خواهر از خود بزرگتر و یک برادر داشت، اینبار که به این خانه آمدیم برای سکونت، دیگر دختر بچه نبودم، اما پیِ دختران کوچه را گرفتم، با اصلی ترین همسایه مان هنوز هم ارتباط داریم و از اوضاعشان باخبریم، این یکی را ولی از مادرم که پرسیدم گفت فکر می کنم ازدواج کرده و از اینجا رفته است، خانواده اش اما در همان خانه اند، برادرش دچار بیماری روانی شده و هراز گاهی مخصوصا" تابستان سرو صدایش را می شنیدم، دلم برایش خیلی سوخت، یادم می آید مادر و پدرش بعد از بدنیا آمدن این پسرشان آنقدر خوشحال بودند انگار به بزرگترین آرزویشان رسیده اند، و اینرا هم یادم می آید که در همان سن کمش فحش های زشت می داد و مادر و پدرش قربان صدقه اش می رفتند، حالا هم که روانی شده هراز گاهی زیر و بالای ننه و بابا و همه عالم را می آورد رو و با صدای بلند به همه فحش می دهد.

دیشب مادرش را در یکی از ولیمه های آشنایان دیدم، مرا نشناخت، ولی من باهاش سلام و احوالپرسی کردم، و بلافاصله از دختر کوچکش پرسیدم، و گفت با یکی نامزد بود ولی بعدا" خودش و پسر بهم زدند، مشکل داشتند، الآن هم همینجاست ولی هیچوقت از خانه بیرون نمی آید، خیلی تعجب کردم، من نزدیک یکسال است اینجا هستم ولی هیچوقت این دختر را در حال تردد و بیرون رفتن یا داخل رفتن ندیده ام در حالیکه او اینجاست، دختری حدودا" سی و یکی دو ساله، که احتمالا" تنها شانس زندگی اش را آگاهانه از دست داده است، تنها شانس از اینرو که این خانواده خیلی کم فامیل هستند، احتمالا" بخاطر بیماری پسرشان کم رفت و آمدتر هم شده اند، اَنگ مطلقه هم که بهش خورده است...

به مادرش گفتم برای مراسم های مادرم با دخترتان بیایید، که مادرش گفت گمان نمی کنم بیاید اما تشکر.

،

نظرات 1 + ارسال نظر
سوده چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ

چقدر دلم گرفت برای دختر بیچاره!

من هم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد