ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از خانه تا شرکت!

یادداشت مربوط به تابستان 1386 می شود، زمانی که هنوز تجربیاتم از زندگی در کابل ناتکمیل و ناپخته و خودم خسته و ناامید و بی کس بودم( که البته الآن هم خسته و نا امید هستم فقط بی کس نیستم)، به خودم حق داده بودم در حد نوشتن برای خودم ابراز احساساتی کرده باشم، حالا که وبلاگ دارم اینجا هم می گذارم، ولی این روزها در خیلی ابعاد خیلی چیزها فرق کرده است با آن روزها، شاید هم نکرده است و من فکر می کنم کرده است، بگذریم، نوشته را می گذارم تا ثبتش کرده باشم، همین!

خیلی وقت است هر روز که از خانه خارج شده و به سرک (خیابان ) می برآیم (می روم) با خود م تا زمانی که به شرکت می رسم حرف می زنم. البته این تکراری ترین جزء زندگی من است که با خود حرف بزنم و حرف بزنم. اصلا" تنها زمانی  با خودم حرف نمی زنم که به خود آمده باشم و از اینهمه پر حرفی خودم خسته شده باشم. انگار فَکِ روحم درد می گیرد که از حرف زدن می مانم. می گفتم، همینطور که حرف می زنم در ذهنم تمام آنچه هر روز می بینم و برایم آزاردهنده است را تکرار می کنم. می دانی؟ من این تصمیم را خودم برای خودم و به تنهایی گرفته ام. تا در حدی که می توانم آزار ببینم از پیرامونم. حتی اگر تصمیم بر آزار دیدن نمی گرفتم نیز آزار می دیدم. گذر از میان مردمانی که هم زبان و هم مذهب و هم شکل و شمایل تو هستند و تمام آنها یک عنوان واحد را بر کشور شان گذارده اند ،اما دنیا دنیا با تو و خلق و خو و آداب و رفتار و ارزش ها و ایده تو  تفاوت دارند خیلی دردناک است. حتی ساده ترین رفتار های تو برای آنها معنا نشده و غریب است. زبان تو، لباس تو، حرکات تو، طرز نگاه تو و حتی سبک راه رفتن تو با آنها متفاوت است......................

مثل هر روز لب سرک ایستاد می شوم تا با یک ملی بس(اتوبوس) یا تونس به کوته سنگی بروم. روز اول هفته است و من لباسهایم را دیشب قبل از رفتن برق حسابی اتو کشیده ام و از صبح که بیدار شده ام آرزو  کرده ام که آغاز کننده هفته خوبی بوده باشم و از خدا خواسته بوده ام که لااقل روز نخست را ناراحت نشوم از هیچ چیزی. با خودم عهد کرده بودم به همکاران لبخند بزنم و با همه آنها سلام کنم. اما...............همینکه پایم را از منزل به خیابان گذاشتم درست همان لحظه یک موتر(اتو مبیل) از کنار م گذشت و خاک های بسیار نرم خیابا ن را به هوا خیزاند و من خیلی تلاش کردم به این مو ضوع بی توجه باشم اما لباس تیره ای به تن داشتم و خاک و غبار خیابان در لباس تیره بدتر از روشن نما دارد. گذشتم به سرک اصلی رسیدم. قبل از این که موتر مناسب را بیابم بایستی مانند یک انسانی که کر و کور و لال است رفتار کنم، مبادا کسی احساس کند من چشم و گوش و زبان دارم، مبادا آنها بدانند من نیز می توانم از خودم شخصیت داشته باشم، باید لال بود و گنگ و نابینا، من امتحان کرده ام. می دانید اگر دراین شهری که من دارم و صفش را می کنم دانا و بینا و شنوا و اصلا" خودت به عنوان یک انسان  از نوع مونثش باشی ضرر می کنی. در آنصورت باید هر روز و هر لحظه و هر دم در حال جنگیدن باشی. با کسانی که به تو بی احترامی می کنند، مثل یک عدد بت ایستاده می شوم و موتر ملی بس با گرد و خاک فراوان مقابلم می ایستد، خاله بالا شو، آه آنها به من می گویند خاله! خوب اشکالی ندارد. دختر خاله باشم بهتر است؟ نه من نه می خواهم خاله آن مرد باشم نه دختر خاله اش. خودم را به میله می چسبانم. موتر از فرط شلوغی در حال استفراغ است. از سر و کول آن مسافر می بارد. در افکار خودم غرق هستم که می گوید: مَرَه نَو بالا شدگی ها کرایه تانه. تیز هله تیز، و در این میانه همینطور که کرایه ام را به دستش می دهم با خودم می گویم چرا این مردم اینقدر که به سوراخ کردن چندین و چندباره گوشهایشان توجه می کنند به نظافت تن و بدن خود تو جه نمی کنند. اینها که زن می باشند این حال و روز را به سرم آورده اند خدا به داد آدم برسد اگر مجبور باشد با مردهای اینها در یک قدمی بایستد. چیزی به کوته سنگی نمانده است همینکه ایستاد می کند همه عجله دارند. همه می خواهند زودتر از باقی پیاده شوند و اگر به خود نجنبم زیر لگد ها گم می شوم. از ملی بس پیاده می شوم.

اینبار وارد مر حله دیگری از سیاحت در شهر می شوم. هر روز باید یک مسیر ی را تا محل مو تر های شهر پیاده بروم. هر چند مسیر کوتاهی است اما همین مسیر برایم مثل گذر از تونل مرگ  است. باید از بین مردمانی که هر روز به تو تنه می زنند و خسته نمی شوند گذر کرد. هر چند دیگر در جاخالی دادن خبره شده ام و اینرا هم میدانم که باید همیشه من کنار بکشم چرا که کسانی که از روبروی من می آیند طبیعتا" کنار نمی کشد. اوایل برایم جالب بود اما بعد از تکرار دوباره و سه باره و صد باره این مو ضوع فهمیدم که راه رفتن  چون اصول دارد و این بنده های خدا از روز نخست که بدنیا آمده اند این اصول را فرانگرفته اند این یک امر کاملا" طبیعی است که ندانند و قتی دو نفر روبرو ی هم قرار می گیرند چطور بهتر می نماید و یا حق با کی است و غیر اینها..........هر روز از یک محل مخصوص که می گذرم یک صدای مخصوص می شنوم. این صدا هر روز با گذر من از آن محل پدیدار می شود و به تبعش صدای خنده می آید. آه...........خدای من. نزدیک بود زیر موتر شوم. اینها هیچکدامشان به کلاس رانندگی نرفته اند. هیچیک از امتحان های سخت نگذشته اند. اینجا هر کس بتواند با فروش گاو و گوسفندهایش صاحب موتر بشود مو تر وان(درایور:راننده) به حساب می آید. با دو الی سه بار در سرک ها ویراژ دادن و چند بار بر خورد به دیوار و جداول کنار خیابان، راننده تمام عیار می شوند. زمانی که از خیابان می گذری بیش از اینکه به راننده بودن آنها اعتماد کنی بایستی کلاه خود را بچسبی و مراقب باشی. هیچ و قت حق با تو نیست. همیشه این راننده ها و عابرین دیگر هستند که برحقند. تو باید صبور باشی تا همه آنها هر طور مایلند از خیابان عبور کنند، اگر جایی برای تو باقی ماند آنوقت حق حرکت با توست.

اینبار نوبت مینی بوس است. از کو ته سنگی تا دهمزنگ را با مینی بوس می روم. این مرحله چند حالت دارد؛ یا موتر پر است و می خواهد حرکت کند و تو باید سوار مو تر بعدی بشوی، یا هنوز پر نیست اما صندلی خالی ندارد تا سوار شوی و یانیمه خالی است که می توانی سوار بر آن شوی. که البته همیشه این حالت نرمال مهیا نیست و مجبور می شوم دقایقی در آن سرک کثیف به انتظار بایستم. کراچی (گاری) های بولانی پزی و چیپس پزی ردیف ایستاده اند و مردانی هستند که هیچ و قت از سرخ کردن  چیپس خسته نمی شوند و کسانی هم هستند که هیچو قت از خوردن بولانی و چیپس سیر نمی شوند. همیشه چندین نفر دور تادور این گاری ها را گرفته و مشغول خوردن با ولع تمام هستند و عجبا که بوی تعفنی که از کمی آنطرفتر ایشان به هوا خاسته است آزارشان نمی دهد و یا آنقدر با رو حیه و جسم آنها خوگر شده است که هرگز به نظر شان نمی آید. همینطور که طبق هر روز در جایم می نشینم به دنبال راه فراری  از نگاه های بدوی افراد می گردم. بله نگاه های ایشان هماره بدوی است. حتی نمی شود گفت نگاه هیز که اگر اینگونه بود می شد با نثار تفی بر زمین نفرتت را استفراغ کنی. اما نه این نگاه که همیشه از بین انبوه ریش و پشم، گاهی از روزنه چشمانی نو جوان و گاهی با چشمان از حدقه درآمده و و حشی جوانی بر من خیره است و نیش می زند اینها را نمی شود با هیچ واژه ای جز بدویت معنا کرد. نمی دانم کی می شود که اینها به دیدن چیزهای خیلی طبیعی و عادی عادت کنند. گاهی اوقات با خودم می گویم حق با اینهاست، اگر حرف من را نمی فهمند و اگر اینگونه من برای آنها غریبم و اگر تا این حد با آنها بیگانه می باشم آنها هم حق دارند. من اگر با دنیایی دیگر و اندیشه و اساس دیگری می آیم از اینروست که جنگ را ندیده ام، آتش را ندیده ام، اگر فقر بوده، آرامش داشته ام. و اگر نتوانسته ام در بالای شهر زندگی کنم لا اقل نان داشته ام و هر لحظه بیم انفجار همراهم نبوده است. اینها را می گویم و کمی آرام می شوم و در خودم احساس نرمی می کنم نسبت به همه این عجایب. درهمین حال و احوال بسر می برم که .....................آه! نه این ملت لایق همان رنج ها هستند که از سر گذرانده اند. اینها آدم بشو نیستند. چه می توان کرد؟ اینجاست که به شدت به خواندن فرهاد دریا ایمان می آورم که: ای زن! ای مظلوم تاریخ! ای تمام شب مسافر!........و دلم می خواهد از این درد زار زار بگریم. آه! زن بودن بزرگ ترین درد من است. و این درد با افغان بودن می شود درد مضاعف. نه مضاعف نه بل بسیار بیش از مضاعف. میدانید! شما اگر مرد هستید نمی توانید بدانید و نخواهید توانست بفهمید چه دردهای عظمایی بر روح و روان یک زن از نوع افغا ن آن حاکم است. و مراد از زن اینجا تمام زنان افغان است. چه آن زن کو چی با دستان چروکیده و سیاه وچه آن زن با فلان مقام و چوکی و ریاست. زن بودن هر چه باشی اینجا بزرگترین گناه تو است که به دوش می کشی. تو مجبوری با ساز مردان جامعه ات برقصی. تو برای بهترین آنها اینجا تنها یک زن هستی. آه! شب شعری بود و شعرایی. یکی رفت بالا و از زن بودنش اینگونه نالید که: هنوز برای تو شاعره ام نه شاعر. زکی! سیری چند؟ من اینجا مجبورم یا خفه خون بگیرم و دم بر نیارم یا حنجره و حلق و اعصابم را خراب کنم و فریاد بزنم که من نیز آدم هستم. من اسم دارم، من انسان هستم. و تو به هیچ دلیل بر من برتری نداری. آه! خدای من اینها را به که بگویم؟ با کی هستم؟ دارم به چه کسانی می گویم من آدم هستم و ارزش انسانی دارم و بالاتر از شما هستم؟؟؟؟ اینها را به چه کسانی دارم می گویم؟ مگر خود همانها که من باید خودم را برایشان تو جیه کنم چقدر آدمند؟ وای! یعنی من که برای خودم خیلی ارزش قائل بودم و هستم مجبورم برای زیستن و آرامش خود، خودم را برای کسانی که حتی نمی دانند ارزش را با کدام" ر" می نویسند توجیه کنم؟؟؟  در این افکار غرق می شوم، خودم را زنده به گور می کنم، باز سر از خاک بر می آورم و زنده می شوم. خاک ها را که تکان می دهم رسیده ایم به دهمزنگ.

از موتر پیاده می شوم. در مسیری که من می پیمایم چندین رستورانت به گفته اینها هوتل مو جود است که از همان دم صبح در حال پخت و پز و خوردن و خوراندن کباب هستند. بوی کباب حالم را بهم می زند و دماغم را با روسری ام می گیرم و رد می شوم. اما همیشه درست در همین مسیر است که گوشم از شنیدن آهنگ های مزخرف هندی تهی می شود و جایش را به نوای احمد ظاهر می دهد. هنوز بر لب من جای بوسه های تو هست. هر چند این هم آنچه می خواهم نبود. چرا که یک ارزیابی و برداشت بی مایه دیگر را از مقام زن به بازار عرضه کرده است. بدبختا من که رسیدن جامعه ام حتی به این درجه برایم یک پله محسوب می شود. اینجا از عشق و احساس و احتمالا" بنای نهادی مقدس و شیرین بنام خانواده تنها منتهی می شود به همان لب و لوچه سرخ و اندام و بوی زنانه و بس. اینجا اگر تازه کمی فقط کمی به تو ارزش بگذارند تنها ارزشت را در تن تو می دانند و بس.

می گذرم. از کنار سرک دارالامان پیاده می روم. اینرا خود بر خود نه برای تفریح بلکه برای پر شدن تمام و جودم از خاک و باد و نگاه و بو و صدا و پرخاش و تنه و طن، بر خود تحمیل کرده ام. خواسته ام خود را تنبیه کرده باشم. نه تنبیه هم درست نیست، من خواسته ام تا جایی که جا دارد در این مملکت غرق شوم. با خود تصمیم گرفته ام تا جایی که می توانم در این و حشتگاه می روم و می آیم تا ببینم چقدر توان دارم؟ من لاف و طن دو ستی و وطن پرستی را سال نخستی که به و طن آمده بودم خیلی بیش از کسانی که همراهم بودند می زدم. این هم گو شه ای از خاکم، آنچه روز نخست به اندازه شماره تذکره ام هوایش را در سینه فرو داده و گفته بودم زنده باد و طن و زنده باد من که و طن دار شده  و خود را به ثبت رسانده ام. تازه آنمو قع معنای شعر زیبا و گو یای فروغ را در تمام ذراتم حس کرده بودم. غافل از اینکه این احساس ها مدادی اند و روزی یا پاک می شوند یا با نشستن غبار زمان بر آن محو می شوند. می گذرم. هر بایسکل(دو چرخه) سواری که از کنار سرک می گذرد حتما" یکبار بر می گردد به عقب و برای بار دوم من را نگاه می کند. من را که با شتاب بسیار از کنار طول خیابان تند و محکم و جدی عبور می کنم. بعضی و قت ها یا بهتر است بگویم بیشتر و قت ها همینکه بر می گردند چیزی می گویند. خانم خو شگله و جیگر و قندول و قند و چاکلیت بهترین حرف هایی است که آنها بلدند. اینها حرفهای خوب و نوازش گونه آنهاست که چون مرد هستند بی توجه به شکل و شمایل و کار و منصب و سواد و ارزش انسانیی که دارندحق دارند به تو که زن هستی با هر تیپ و قیافه و سواد و خانواده و ارزش انسانیی که داری، بگویند.این حق مسلم آنهاست که هر چه دلشان خواست به زبان بیاورند و بخواهند هرچقدر دلشان خواست نگاهت کنند. یادم نمی رود یک روز یکی شان گفت: سیلش خو مفت اس! بله سیل مفت است. و اینها با سیل هم سیل می بردشان. آه که اینها چقدر چندش ناکند. تنم مور مور می شود از اینهمه بی حرمتی که بر من روا می شود. آن دختری که در این جامعه متو لد شده است و رشد کرده است و خو شبخت هم بوده که به مکتب رفته است و در سرک یک خیابان خاکی عبور می کند تا به مکتب برود و اینها را می شنود هم شاید ناراحت شود اما این نیشتری که با هر کلمه ایکه می شنوم بر جان من فرو می رود درد سنگینی است. او اینها را خوب میداند و باور دارد و شاید فکر کند این زندگی است که دارد و این طبیعت مردان است و حتما" حق آنها هم هست. شاید او نمی داند کجای دنیا و اقع است و اگر می داند در پی بیرون رفت از تحقیر نیست. او حتما" با کسی که یک عمر با عزت و احترام با او بعنوان یک انسان درجه اول و نه پس مانده رفتار کره اند فرق دارد. حتما" فرق دارد. اینجا کابل است.  پایتخت یک کشور. و در سرک اصلی اش در مرکز شهر گله های گوسفند را می بینی که در حال چریدن هستند. و گاهی اوقات باعث ایجاد ترافیک می شوند. تازه این که خوب است یکروز در کوته سنگی یک گروه شتر دیدم و شتربانی که آنها را از خیابان عبور میداد. صحنه بسیار تماشایی بود برای من که شتر را تنها در باغ و حش دیده بودم.

چیزی به پایان راه نمانده است از بس زیر این آفتاب تابان تند قدم برداشته ام عرق از سر و رویم جاریست. این یک مرحله از یک روز کاری ام بود که گذشت و من باید خدا را شاکر باشم که نه به من مو تر زده است و نه عملیات انتحاری ملی بس را به هوا برده است و نه کسی اختطافم کرده است. چیزی نمانده که به محل کارم برسم. نگهبانمان هیچ و قت به من سلام نمی کند شاید این به دلیل این باشد که من همیشه قبل از اینکه او زبان باز کند گفته ام سلام اما این دلیل نمی شود، او فکر می کند نباید به من سلام کند شاید گناه داشته باشد شاید هم سلام نمی کند چون بزرگتر است و یا شاید هم فکر می کند من جواب سلام او را نخواهم داد؟ به هر دلیل او هرگز به من سلام نمیکند و با این وجود من هر روز به او سلام می کنم و وارد دفتر می شوم. اینجا کمی متفاوت است. از سلام کردن ها و سلام نکردن ها ی همکاران می توان دانست که چه کسی چقدر است. از نحوه نگاه کردن و طرز در خواست هایشان و بیان و تیک هایی که به کلامشان می دهند می شود دانست چه هستند و چگونه من را می بینند؟ اینجا کمی متفاوت است البته فقط کمی. بعضی ها از آنطرف افتاده اندو بعضی ها از اینطرف و بعضی هم و سطش مانده اند. نه رومی اند نه زنگی. کامپیوتر را رو شن می کنم. اینویزیبل بالا می آیم تا آفلاین ها را بخوانم. طبق معمول چندین نفر درخواست داده اند تا در اد لیستم شامل باشند و من از یک دم همه آنها را رد می کنم. اینهم معضل دیگری از نوع مدرنش. گفتم که اینجا هیچ چیز و هیچ کس سر جای خود نیست. اینها ابزاری اند برای همان تنه زدن و همان نگاه و همان حرفها و تحقیرات. فقط نوعش تغییر پیدا کرده به تلفن و اینترنت و آنتن ماهواره. با خودم فکر می کنم اینجا هم باید خود سانسوری کرد. اینجا هم تا حدودی نیمه لال و کر برایم بهتر است. سلام کردن به همه لازم نیست. سلام کنی احساس دامادی بهشان دست می دهد، خَرَم را کجا بند کنم؟ بله! این قصه سر دراز دارد.....

 

 

قانون امحاءحقوق مردان افغان!


زمانی که در حال گرد آوری مطالب و منابع برای شروع به کار پایان نامه ماستری ام بودم، قانون منع خشونت علیه زنان که در آن زمان به تازگی تحت فرمان تقنینی رئیس جمهور تصویب شده بود، از اصلی ترین منابعم بود، همچنین مفتخر بودم که کشور طالب زده و متحجر و قومی قبیله ایِ من علیرغم ایران که حقوقدانان زنش، سالها در زمینه حقوق زنان کار کرده و در این زمینه خیلی کارهای اساسی و عالی انجام داده اند، کنوانسیون رفع کلیه اشکال تبعیض علیه زنان(سیداو) را هم امضاء نموده است، و وقتی با اساتید راهنما و مشاورم در خصوص پایان نامه صحبت می کردم آنها را می دیدم که خیلی به موضوع دلچسبی پیدا کرده اند و مدام در بین کلام هایشان می گفتند آفرین به دولت فعلی افغانستان، و آفرین بر شما، و خوشا به سعادت زنان شما، و لااقل نسبت به آینده ده و بیست سال آینده زنان کشورم خیلی خوشبین بودند، و همواره می گفتند از این فرصت مناسبی که ایجاد شده باید استفاده ببرید و از این دست قوانین تصویب شود تا آیندگان شما از میوه هایش بهره ببرند، و چنین و چنان، ولی من بالشخصه چون از بطن جامعه ام خبر دار بودم و می دانستم اینها تنها روی کاغذ آورده شده اند، و روح آن رئیس جمهور محترمم هم از مفاد درون این قوانین باخبر نیست، و خدا را شکر که نبوده است، ولی همواره نگران این بودم که زمانی که این قوانین به پارلمان کشورم برود چه خواهد شد، که شد، و دیروز دیدم که چگونه دارند بر سر و کله هم می زنند و فریاد وا اسلامایشان باز برخاسته است و بر طبل دین میزنند و ملت بی سواد بی خبر را بر سر غیرت می آورند، و میشد حتی اینگونه استنباط کرد که رسما" دارند اعلان جهاد می دهند و مردان پشمالوی چون خود را به این امر مقدس که دین و اسلامشان به خطر افتاده است، و از فردا زنانشان از زیر چادری در خواهند آمد و به استناد به مواد این قانون خبیثه، بر کوس دادخواهی خواهند زد، و به خانه های امن یورش خواهند برد و دل و دینشان را بر باد خواهند داد و آن دنیا را با تمام اهل و عیال به جهنم خواهند برد، می شوراندند، به احادیث و گفتارهای بزرگان دین استناد کردند که گفته شده میتوانید 4 زن بگیرید، و این قانون ما را از حق اصلی و ذاتی مان محروم میکند، و گفته شده است اگر زن سرکشی کرد، (چرا که در ذهن ایشان چون حیوانی است که باید رامش کرد و افسارش را با هر اهرم فشار در دست گرفت)، باید با چوب مسواک(!!!!!) و نه بیش از آن زد، و جالب اینجا بود که میگفت با چوب مسواک، ولی تا هم فیها خالدونش سوخته بود که این حق مسلم ازش گرفته شده است، جدای از همه نفرتی که از اصل این اعمال حق ناحقه بر من مستولی میشود، اگر من در آنجا می بودم به آن مرد می گفتم، خب عزیز لذیذ پشمالو! شما و سایر مردان دیندار کشور من اگر با چوب مسواک زنان تان را می زنید، روزی صد بار بزنید، و ما هم این بخش را که گفته در اثر ضرب و جرح بعلت زده شدن با چوب مسواک را بر میداریم، اگر چوب مسواک شما بیل است، باز صراحت میدهیم ماده قانون را به زده شدن با بیل، پس بحث سر چیست؟ آیا جز این است که آنقدر بدبخت و نفرت انگیزید که وقتی می بینید اعمال هر روزه و رفتار نهادینه شده تان در جایی مستند و به نام قانون محدود میشود، به هر دستاویزی می آویزید و خوب هم میدانید که خیلی از این ملت بیچاره به دهان بدبوی شمای نفرت انگیز خیره شده و با هر سازی که شما می نوازید به رقص در می آیند؟ و آیا جز اینست که به این خاطر دارید خود را پاره میکنید که این شش ماده دارد مستقیم نرینگی شما را از نوع افغانی زیر سوال میبرد یا محدود میکند؟ چرا که نر بودن در اینجا تنها با بلند کردن صدا و دست بر سر موجودات شاید ضعیف تر از خودشان است که معنا میشود، با تجاوز در پس خانه هایشان، با زوری که دارند، و یا با به ازدواج در آوردن دختران خردسال برای خود نکبت شان؟ آیا جز این است که اگر این قانون تصویب شود دیگر نخواهید توانست حتی به عنوان نماینده پارلمان پول داده دختری بخرید و برای دفع بیماری های روانی تان دربندش کنید و ناخن بکشید و زبانش را از بیخ کنده، سرخ کنید و بخورید؟ یا بینی بریده در بیابان رها کنید؟

 آه! که از بیان توحش این مردان نفرت انگیز بر خود می لرزم، و بعضی وقت ها باورم نمی شود اینهمه قساوت و توحش، و در انسان بودن شان شک می کنم، و نمی دانم چه باید کرد برای این دردها؟ و ما کجای راهیم؟ و آیا میشود به این سیستم دل خوش داشت؟ و آیا زنان پارلمان را آن شهامت و دلیری هست که تا تصویب این قانون دست از پای ننشانند و هر کاری لازم است  انجام دهند؟ بگذریم که در این 4 سالی هم که گفته میشد تصویب شده و در ادارات و محاکم اجرایی بود، هم گُلی به سر زنان کشورم نبود، ولی من بر این عقیده ام که بودش از نبودش بسیار بهتر است و اگر زنان پارلمان کشورم موفق به چنین امر خطیری شوند، دیگر تا ابد به هیکل های تپل و گردشان گیر نخواهم داد و از آن به باد معده و نفخ تعبیر خواهم کرد، و بیادم خواهد ماند که زنانی بودند که از فرط کمبود آدم در شهر کوران رفتند بعنوان سیاهی لشکر در پارلمان ولی آخر عمری کارستان کردند و قانونی برای من و برای خواهران و مادرانم تصویب کردند ولو هرگز اجرایی نشود، ولو هرگز در زندگی ام بهش محتاج نشوم!


اندر احوالات زنان کابلی در امر زیبا سازی شان!


در کابل آرایشگاه های زنانه بسیار است، قدم به قدم آرایشگاه زنانه می یابی، و البته تالارهای عروسی و البته مسجد، ولی بنده بعنوان یک مقیم کابل افغانستان تا بحال به هر آرایشگاهی که رفته ام با دلی اندوهگین و قلبی شکسته به خانه برگشته ام، چرا که به احتمال زیاد گند زده است به ابرو و موها و پوست و رویم! یادم می آید یکبار یارو با نخی که آخرش هم نفهمیدم نخ چیست، صورتم را با وحشیانه ترین حالت ممکن بند انداخت، هر آن دلم میخواست از زیر دستش فرار کنم، اما زن به قدری چاق بود که اگر هم میخواستم نمی توانستم از زیر دست و بال و مخصوصا" شکم گنده اش که حائل او و من شده بود نجات یابم، بعد هم مجبور بودم پولش را بپردازم و هر طور بود باید تحمل می کردم، یادم می آید که حوالی ساعت یک بعد از ظهر هم بود و زن چاق تازه ناهار هم خورده بود و اینرا می شد از هُرم نفس های گرم نفرت انگیزش وقتی برای بند انداختن صورتش را به من نزدیک و دور میکرد، فهمید، حتی توانستم تا حدودی حدس بزنم که چه خورده است........

با یکی از دوستان و از طریق یکی دیگر از دوستان به آرایشگاهی معرفی شدیم و یا شاید آرایشگاهی به ما معرفی شد که ظاهرا" خیلی با بقیه آرایشگاه های شهر متفاوت بود و ارزش یکبار امتحان کردن را داشت، و وقتی رفتیم براستی به گپ دوستمان رسیدیم که خیلی از کارشان تعریف کرده بود، موقع خارج شدن و پرداخت هزینه ها هم یک تخفیف بهمان داد و همچنین بیزینس کارتشان را نیز، تا هر وقت خواستیم از قبل زنگ زده و برویم،( چیزی که ما را خیلی خوشبین و امیدوار کرد به آینده مان!)، ولی بالاخره همیشه یک جای کار باید بلنگد و در اینجا هرگز نمیتوانی یک چیزی را صد در صد و تمام و کمال و درست بیابی، و این آرایشگاه نازنین بعد از جلسه اول و کار خیلی خوبی که ارائه داد گند زد به اعتقاداتمان نسبت بهش، چرا که علیرغم برخورد خیلی عالی و بهداشت خیلی خوب و دفتر و دستک خیلی شیک، بسیار بدقول و بی مسئولیت از آب در آمد، و درست در بار دومی که راهی اش شدیم و یک ساعت و نیم در سالن آرایشگاه منتظر خانم شدیم، نیامد که نیامد، جالب اینجا بود که از قبل زنگ زده و قرار قبلی گرفته بودیم و جالب تر اینکه در تمام مدت انتظار ما در سالن پر از اسباب و وسایل بهداشتی و آرایشی گران قیمت، هیچکس از ما سر نزد، یک ساعت و نیم تمام منتظر شدیم و بعد رفتیم دنبال کارمان، البته با نفرین های فراوانی که نثارش کردیم! و از در که خارج شدیم با خود عهد کردیم دیگر به هیچ آرایشگاهی مخصوصا" این آرایشگاه عزیز نخواهیم رفت!

و پس از آن میثاق خونین که با خود نمودیم اهتمام تمام در خود اتکایی و اعتماد به خود به خرج داده و ابروانمان را بر میداریم و از قضا خیلی هم خوب میشود، بد نگفتن فقر و نداشتن عامل اکتشاف و اختراع است! و همچنین در امر مقدس و خوفناک بند انداختن نیز ابتکاری به خرج داده ایم با همکار جان، و از اینروست که همینک که من در اداره تشریف دارم روسری را تا جلو دماغم پایین کشیده ام تا سرخی بعد بند انداختن صورتم توسط همکارانم دیده نشود. فردا هم وقت ناهار من صورت او را بند می اندازم و سر به سر میشویم، و این کار را هر دو هفته یا سه هفته یکبار  در وقت نماز و نهار انجام میدهیم! زنده باد ما!