ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

به کار ساده نیازمندیم

درباره کار در اوبر ایت خیلی حرف دارم، یعنی درست از روز اولی که اولین تحویل غذا را انجام دادم داستان دارم تا همین امروز.

اصلا" از قبلش داستان شروع شد، چند روز طول کشید تا فرم های مربوطه را آنلاین انجام بدهم و تکمیل کنم، اطلاعات خودم و اسناد هویتی و کاغذ های ماشین، پلیس چک و در نهایت داونلود اپلیکیشن و فعال شدنش که برای من نمیشد و هفت هشت بار زنگ زدم به مرکزش و پشت تلفن هر بار سوال های تکراری جواب می دادم و آخر سر هم خودم بطور تصادفی در ستینگ اپلیکیشن دیدم یک چیزی ( یادم نیست چی بود اصلا") آف است، آن کردن همانا و صلوات!

خلاصه بعد از ثبت نام و فعال شدن اپلیکیشن یکروز که خرید رفته بودم گفتم بسم الله بگویم و اولین بار در مرکز خریدی که بودم اپ را روشن کردم، تقاضای دریافت غذا از یکی از مغازه های همانجا آمد و گرفتم، باید دکمه اخذ غذا را می زدم و سپس سفر برای تحویل شروع میشد، اپلیکیشن اوبر ایت خودش جی پی اس مخصوص به خود داشت و فعال شد، لهجه زن گوینده آسیایی بود و خیلی از نام ها را طور دیگر تلفظ می کرد، خلاصه که ما را به مقصد رساند و چه جالب که نزدیک خانه خودمان بود و این را به فال نیک گرفتم چون فقط قصد یک تجربه را داشتم و باید برمی گشتم خانه.

آنروز یک دامن پلیسه طرح چرم خریده بودم و بمحض رسیدن همزمان که دارم با آب و تاب فراوان برای همسر از تحویل غذا در نزدیکی خانه و شکستن طلسم کارم می گفتم از آنطرف روی واتس آپ با خواهرم آنلاین بودم تا دامن را بهمراه بلوزی که او به من داده بود چک کنم تا از زیبایی اش مطمئن شوم چون همان هفته به مجلس عروسی پسر یکی از دوستان مان دعوت بودیم و برای من مهم بود که چه لباس و استایلی داشته باشم مخصوصا" که محفل مختلط بود( اینجا من تابحال به عروسی های زیادی نرفته ام بجز یکی دو تا که آنها مختلط نبودند)

خلاصه که هوا گرم بود و بلوز چسبان و زیپدار و پوشیده و داشتم با کفشی که داشتم هم ست می کردم و با خواهر گپ می زدیم که دیدم روی تلفنم زنگ می آید، بی درنگ پاسخ دادم و کسی نبود بجز سفارش دهنده غذا که بسیار عصبانی و خشمگین فریاد می زد تو در اپلیکیشن غذا را تحویل داده ثبت کرده ای حال اینکه من غذایی پشت درم نمی بینم، یا خدا، چی شده یعنی؟ اشتباه کردم؟ والا بخدا من پشت همان شماره نه خیابان فلان گذاشتم، خانم استرالیایی خیلی بد عصبانی بود و داشت به زمین و زمان فحش خواهر و مادر می داد که بهش گفتم نگران نباش و فقط دو دقیقه صبر کن چون من بقدری به موقعیت نزدیک هستم که می توانم پیاده تا دو دقیقه دیگر آنجا باشم.

چطوری زیپ را باز کردم، یک پیراهن راه راه و یک تنبان پلنگی و یک شال گل گلی برداشته و بدو بدو بسمت آنطرف خیابان، تا رسیدم رفتم سراغ آدرسی که غذا را گذاشته بودم و سر جایش بود، خانم هنوز داشت بد و بیراه می گفت و تا پاکت غذا را دید نرم شد. نفس نفس می زدم که رسیدم بهش، خیلی خوش شانس بودم که روحیه ام فوق العاده بالا و عالی بود، از آن روزهایی که به هر دلیلی ناشاد نمی شدم، زن گفت:" وسط درس و تز و تکالیف فوق لیسانس هستم، فرصت غذا درست کردن را ندارم، سفارشم را که ندیدم و گزارش تو را که دیدم از کوره در رفتم، من را ببخش چون خیلی سرت داد زدم"!

من ولی خدا را شکرگویان بهش توضیح دادم که این اولین تحویل غذای من بود و هنوز با لهجه و گویش جی پی اس آشنا نیستم و وقتی رسیدم زنگ زدم اما شما پاسخ ندادید که گفت متاسفم واقعا" همان لحظه مشغول بودم، و من حتی در هم زدم ولی کسی باز نکرد.

حالا اشتباه من کجا بود، آن جایی که جی پی اس گفت تحویل بده درواقع پشت خانه این خانم و رو به درب پارکینگ بود، من بجای اینکه برگردم و بروم مثلا شماره نه را در خیابان سمت راست پیدا کنم رفته بودم سمت چپ و از شانسم یک شماره نه همان اول راه بود و غذا را گذاشته و در زدم، کسی در را نگشود، به شماره گیرنده زنگ زدم برنداشت، من هم یک عکس از پشت در و غذا گرفته و رفتم خانه.

این اولین و آخرین اشتباه من درباره آدرس بود و دیگر تکرار نشد.

اگر بخواهم راست بگویم در حداقل ده تحویل غذای اول ده تجربه متفاوت و جدید کسب کردم، مثلا" جی پی اس بمحض اینکه فقط یک متر از محل دورتر می شدم بجای اینکه بگوید دور بزن و برگرد می رفت روی یک دور مزخرف تازه و جوری برخورد می کرد انگار هیچ راه دیگری بجز همان وجود ندارد که این می گوید، من هم که ایمانم به تکنولوژی خداست، می رفتم کل دنیا را دور می،زدم تا برگردم به همان نقطه منتهی یک متر جلوتر، طول کشید که این بازی های جی پی اس را بفهمم، بمحض دورتر شدن و یا بجای شمال جنوب رفتن یک دور می زنم و خلاص.

بیشترین مشکلم هم همین خانم جی پی اس بوده تابحال، که الان خوب حرفش را می فهمم، زودتر نمی پیچم، می گوید چهارصدمتر جلوتر قشنگ می دانم چقدر جلوتر است، اگر تابلو وجود داشت که چه بهتر، قبلا یکبار گفت دویست متر جلوتر و من فکر کردم خب الان اینجا جای پارک هست پارک می کنم دویست متر پیاده می روم( هنوز میزان مسافت ها را خوب نمی فهمیدم) حالا هی برو و هی برو تا برسی به آن دکان کذایی.

اوایل پاهایم درد می گرفت چون خیلی عجله می کردم، ترس و دلهره از دیر رسیدن باعث می‌شد همیشه بدوم اما الان هیچ عجله ای در کار نیست می دانم که هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد در دو سه دقیقه اینطرف آنطرف.

یکی دیگر بگویم و داستان های اوبر ایت خلاص( البته که خیلی زیاد است) ، من وقتی که یک سفارش می آید به مبدا و مقصد نگاه نمی کنم فقط به پول و مقدار زمانی که این سفر طول می کشد نگاه می کنم، اگر وقت داشته باشم که حتی زمان هم برایم مهم نیست، درواقع آن مدت زمانی که اپلیکیشن برای اوکی کردن به آدم می دهد آنقدر زیاد نیست که کله ات را بخارانی و بخواهی کلی فکر کنی، در سی ثانیه باید گزینه را اوکی کنی و بروی دنبال کار.

یکی از این بارهایی که سفارش آمد قبول کردم و رفتم، غذا را گرفته و بردم به مقصد اما مقصد عجیب بود برایم، تا آن موقع غذا به مدرسه، کارمند شرکت، کارگر ساختمان و البته خانه های عادی و خانه سالمندان برده بودم اما این یکی ساختمانی از بیرون یک جورایی عجیب بود، تمام ساختمان برنگ بنفش بود، داخل که شدم بدنبال رسپشن( پذیرش) گشتم و از همان در ورودی پرده زده بودند، هی پرده را کنار زدم باز مرحله بعدی تا برسم به پذیرش، یک زن میانسال آسیایی بود و گفتم غذا برای فلانی، بلند صدا زد، فلانی؟ و فلانی از پشت یک پرده آمد و اسم رمز لازم بود، آنرا گفت و غذا را دادم، طاقت نیاورده از خانم پرسیدم چه نوع بیزینسی اینجا دارید عزیزم؟ ایشان گفتند " دیس ایز ا فایو استار براثل"  ، معنایش را نمی دانستم و اینجا من هر وقتی چیزی را نفهمم با جرأت تمام دوباره می پرسم که هم معنی اش را بگویند، گفتم ببخشید من این کلمه را در دایره لغاتم ندارم و نمی دانم، زن تقریبا" فریاد زد:"مِن کام هییر فور سکس سوئیت هارت!"

و من حالتی شبیه ترس، اضطراب، غش و ضعف و خنده همزمان با انفجار و گریه و خجالت همگی باهم را تجربه کردم و با کله ای که باد کرده بود از این حالت ها از آنجا گریختم و زن گفت " سی یو لیتر گورجیوس"!

باز هم درباره اوبر ایت و تجربه هایش می نویسم.