ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

همزمان با بهار استرالیا (اول سپتامبر)

خب حالا که اینقدر آدم مهربون در سراسر کره زمین وجود داره که با ساغر همراه شده و داره می خونَدِش، وقتی این آدم هایی که هیچوقت ندیده ام این مقدار بامحبت هستند که با دیدن پست آخر برای ساغر کامنت مبارک باد و عشق و بوسه فرستاده اند، من چقدر باید بی شعور و خاک بر سر باشم که یک لحظه بین حمام کردن بچه و جمع کردن وسایل تفریح چند ساعته فردا و کمردرد پریود و چای و زعفران ها نیایم و از قطعیت خبر نگویم تا شما هم خیال تان راحت راحت باشد؟

دیروز که پست را تمام کردم چیزی به ساعت پنج نمانده بود که راهی خانه شوم، یکهو دیدم یک تماس با شماره پرایوت( پرایوت نامبر) دارم، جواب دادم و طرف یکی از منیجرهایی بود که در مصاحبه مذکور شرکت داشت گفت، "ساغر جان قرار بود بخش اداری پس از تماس با رفرنس هایتان و پروسس شدن پلیس چک شما بهت ایمیل مفصل بدهد اما من گفتم چه خوبه که این شانس را بهت بدم تا باخبر باشی و ویکندت خالی از استرس نتیجه باشد، و تو کار را گرفته ای، شرح مفصل شرایط برایت ایمیل خواهد شد و از دوشنبه یازدهم سپتامبر ساعت نه به ما خواهی پیوست. حالا برو حالش را ببر."

بعد از ابراز تشکر و اظهار "واو" و خوشحالی بهش گفتم راستش را بگویم من اولین تجربه مصاحبه آنلاین بود و اصلا" امیدی به قبولی در این کار نداشتم و باورم نمیشد که انتخاب شدم، ایشان متحیرانه در جواب گفت:" برعکس ما افراد زیادی را در این پست مصاحبه کردیم و شما با هیچ کدام شان قابل قیاس نبودی(!!!!!) ."

حالا یا من توقعم از خودم بخاطر تجربه عالی اولین مصاحبه خیلی بالا رفت و درواقع خوب بوده ام ولی خودم راضی نبوده ام ، و یا اینها علم لدنی دارند و من را از ورای همان مصاحبه نیمه عالی شناخته اند و انتخاب کرده اند.

در راه برگشت به خانه لبم از خنده بسته نمی شد و به آن مشاور و مربی دانشگاه هم زنگ زدم و او با مادرش داخل مترو بود و باهاش جییییغ زدم و مادرش هم گوشی را گرفت و قربان صدقه ام رفت( اصالتا" اهل بوسنی و مسلمان هستند ولی با همان جنگ معروف بوسنی و هرزگوین دهه شصت مهاجرت کرده اند به استرالیا) 

خلاصه که از دیروز تا الآن بین لحظات زندگی تمرین کرده ایم که چطور در شرایط جدید با خودمان و مسائل مختلف کنار بیاییم، بزرگترین تغییری که باید بیاید روتین جدید خواب شب برای هر روز هفته است، از وقتی که دختر روزهای زوج به مهدکودک می رود شب هایش زودتر و در عوض فردایش که خانه است جبران می کند و دیرتر به خواب می رود، بخاطر کار من باید روزهای مهدکودک او را به پنج روز کامل در هفته تغییر بدهم و مطمئنم خوابش روتین تازه ای به خود خواهد گرفت ولی همه اینها زمان می طلبد که باید در عمل بهش پرداخت.

فعلا" همینقدر، تا بعد!

از همان جا که فکرش را هم نمی کنی!

این پست را دارم از محل کار بیزینس فرش و مبلمان می گذارم، همان که در پست قبلی گفتم از ابتدای ماه آگوست دارم دو روز در هفته می آیم، بقول همسرم که هر باری من را می دید که در صفحات مجازی فیس بوک و یا اینستاگرام می چرخم می گفت:" تو بجای گردش بیخود و سرگردان باید از همین صفحه پول در بیاوری"، دارم از طریق پست گذاشتن و تبلیغ محصولاتشان در صفحات فارسی زبان ها پول در می آورم.

این هفته دوشنبه نتوانستم بیایم دفتر و گفته بودم بجایش چهارشنبه و جمعه می آیم. سه شنبه روز بدی داشتیم، من که از شنیدن خبر خوب راجع به آن دو جایی که مصاحبه داده بودم ناامید شده بودم اما همسر بشدت منتظر خبر نتیجه اخرین مصاحبه اش بود، آنروز رفته بود در یک ورکشاپ ارتقای ظرفیت کاری در شهر اشتراک کند و خانه نبود، ظهر دیدم پیام داده که دارم برمیگردم و تا یکساعت بعد خانه هستم ضمنا" از آن اداره زنگ زدند و خبر منفی بود. فقط جواب دادم" فدای سرت بسلامت بیایی"  می دانستم خیلی ناراحت است و خودم هم خیلی ناراحت شدم. الان دو ماه است که از کار قبلی اش می گذرد و تابحال دو مصاحبه را رد شده است درحالیکه خیلی هم عالی بوده است، بنظر می رسد رقابت های کاری بسیار تنگاتنگ شده اینجا.

بعدازظهر و شب در تاریکی و خاموشی گذشت و فردایش من با اندوه بزرگی آمدم دفتر و چون از هفته قبلش نیامده بودم بشدت مشغول کار بودم، حین خوردن ساندویچم وقت ناهار یک سری به گوشی ام زدم و ایمیل هایم را بالا و پایین کردم و ایمیلی دیدم از آن ارگانی که به مصاحبه اش گند زده بودم، همینطور که باز می کردم با خودم گفتم خدا خیرشان بدهد گرچه بداخلاق و نامهربان بودند لااقل ادب دارند و جواب ناکامی ام را داده اند، اما با صحنه عجیبی روبرو شدم، عجیب تر از گند زدنم در آن مصاحبه، تصمیم شان مبنی بر قبولی من در مصاحبه بود........

برای لحظاتی منگ و میخ ایمیل شده بودم، چشم هایم را باز و بسته کردم و ریز شدم روی کلمه "ساکسزفول" و هر چه گشتم "آن" منفی ساز ندیدم پشتش. بی درنگ ایمیل را برای همسر فوروارد کردم و او زنگ زد تا باهم جیغ بزنیم اما من در آفیس بودم و امکانش نبود. ناچار در خودم خوردم تا ساعت پنج که برای برگشت به خانه خارج شدم در حالی که قراردادم با خودشان را از دو روز در هفته به یکروز در ویکند تغییر داده و امضا نموده بودم! جالب اینجا بود که از یکهفته گذشته مسیول اداری اینجا گفته بود بیا ببینیم قراردادت چطور می شود و راجع به شرایط و روزها و حقوقت گپ بزنیم ولی وقت نمیشد و افتاد به امروز پس از اطلاع من راجع به آن شرکت محترم و قبولی ام در کار فول تایم!

البته بمحض فهمیدن داستان باز جرات کردم به آن موسسه دیگر که از نظر خودم کامیاب بودم در مصاحبه زنگ زدم که بالاخره نتیجه چه شد و من الآن از یک جای دیگر جاب آفر(!!!) دارم، و یارو با من و من و خیلی خجالت گفت از من نشنید بگیر و باید بخش اداری بهت زنگ می زد و رقابت خیلی سخت بود و تو عالی بودی اما به هر حال یک نفر باید قبول می شد و یک خانم دیگر با اختلاف کمی از شما بهتر بود و تجربه های نزدیکتری به کار داشت.

خلاصه که چیزی شبیه معجزه رخ داده است و من پلیس چک را اپلای کرده ام و رفرنس هایم(کسانی که در کارهای قبلی بهشان گزارش داده ام) را معرفی کردم و آنها به هر دو رفرنس زنگ زده اند و فعلا" منتظر جواب پلیس چک هستند تا از قاتل نبودنم مطمین شوند و پس از آن احتمالا" اگر خدا بخواهد معجزه را عملی تر کند جاب آفر واقعی را خواهم گرفت و برای یک کار در اداره خیلی عالی بطور فول تایم تا یکسال مشغول خواهم بود. من در فورم های اولیه شان زمان آمادگی برای شروع را از همین اول هفته بعدی نوشته ام!

همسر هم دوشنبه پیش رو باز مصاحبه دارد، اگر من جواب نهایی را بگیرم او هم قبول شود می افتیم روی یک دور جدید زندگی، دوره خیلی خاص و در عین حال سخت!





به کار ساده نیازمندیم

درباره کار در اوبر ایت خیلی حرف دارم، یعنی درست از روز اولی که اولین تحویل غذا را انجام دادم داستان دارم تا همین امروز.

اصلا" از قبلش داستان شروع شد، چند روز طول کشید تا فرم های مربوطه را آنلاین انجام بدهم و تکمیل کنم، اطلاعات خودم و اسناد هویتی و کاغذ های ماشین، پلیس چک و در نهایت داونلود اپلیکیشن و فعال شدنش که برای من نمیشد و هفت هشت بار زنگ زدم به مرکزش و پشت تلفن هر بار سوال های تکراری جواب می دادم و آخر سر هم خودم بطور تصادفی در ستینگ اپلیکیشن دیدم یک چیزی ( یادم نیست چی بود اصلا") آف است، آن کردن همانا و صلوات!

خلاصه بعد از ثبت نام و فعال شدن اپلیکیشن یکروز که خرید رفته بودم گفتم بسم الله بگویم و اولین بار در مرکز خریدی که بودم اپ را روشن کردم، تقاضای دریافت غذا از یکی از مغازه های همانجا آمد و گرفتم، باید دکمه اخذ غذا را می زدم و سپس سفر برای تحویل شروع میشد، اپلیکیشن اوبر ایت خودش جی پی اس مخصوص به خود داشت و فعال شد، لهجه زن گوینده آسیایی بود و خیلی از نام ها را طور دیگر تلفظ می کرد، خلاصه که ما را به مقصد رساند و چه جالب که نزدیک خانه خودمان بود و این را به فال نیک گرفتم چون فقط قصد یک تجربه را داشتم و باید برمی گشتم خانه.

آنروز یک دامن پلیسه طرح چرم خریده بودم و بمحض رسیدن همزمان که دارم با آب و تاب فراوان برای همسر از تحویل غذا در نزدیکی خانه و شکستن طلسم کارم می گفتم از آنطرف روی واتس آپ با خواهرم آنلاین بودم تا دامن را بهمراه بلوزی که او به من داده بود چک کنم تا از زیبایی اش مطمئن شوم چون همان هفته به مجلس عروسی پسر یکی از دوستان مان دعوت بودیم و برای من مهم بود که چه لباس و استایلی داشته باشم مخصوصا" که محفل مختلط بود( اینجا من تابحال به عروسی های زیادی نرفته ام بجز یکی دو تا که آنها مختلط نبودند)

خلاصه که هوا گرم بود و بلوز چسبان و زیپدار و پوشیده و داشتم با کفشی که داشتم هم ست می کردم و با خواهر گپ می زدیم که دیدم روی تلفنم زنگ می آید، بی درنگ پاسخ دادم و کسی نبود بجز سفارش دهنده غذا که بسیار عصبانی و خشمگین فریاد می زد تو در اپلیکیشن غذا را تحویل داده ثبت کرده ای حال اینکه من غذایی پشت درم نمی بینم، یا خدا، چی شده یعنی؟ اشتباه کردم؟ والا بخدا من پشت همان شماره نه خیابان فلان گذاشتم، خانم استرالیایی خیلی بد عصبانی بود و داشت به زمین و زمان فحش خواهر و مادر می داد که بهش گفتم نگران نباش و فقط دو دقیقه صبر کن چون من بقدری به موقعیت نزدیک هستم که می توانم پیاده تا دو دقیقه دیگر آنجا باشم.

چطوری زیپ را باز کردم، یک پیراهن راه راه و یک تنبان پلنگی و یک شال گل گلی برداشته و بدو بدو بسمت آنطرف خیابان، تا رسیدم رفتم سراغ آدرسی که غذا را گذاشته بودم و سر جایش بود، خانم هنوز داشت بد و بیراه می گفت و تا پاکت غذا را دید نرم شد. نفس نفس می زدم که رسیدم بهش، خیلی خوش شانس بودم که روحیه ام فوق العاده بالا و عالی بود، از آن روزهایی که به هر دلیلی ناشاد نمی شدم، زن گفت:" وسط درس و تز و تکالیف فوق لیسانس هستم، فرصت غذا درست کردن را ندارم، سفارشم را که ندیدم و گزارش تو را که دیدم از کوره در رفتم، من را ببخش چون خیلی سرت داد زدم"!

من ولی خدا را شکرگویان بهش توضیح دادم که این اولین تحویل غذای من بود و هنوز با لهجه و گویش جی پی اس آشنا نیستم و وقتی رسیدم زنگ زدم اما شما پاسخ ندادید که گفت متاسفم واقعا" همان لحظه مشغول بودم، و من حتی در هم زدم ولی کسی باز نکرد.

حالا اشتباه من کجا بود، آن جایی که جی پی اس گفت تحویل بده درواقع پشت خانه این خانم و رو به درب پارکینگ بود، من بجای اینکه برگردم و بروم مثلا شماره نه را در خیابان سمت راست پیدا کنم رفته بودم سمت چپ و از شانسم یک شماره نه همان اول راه بود و غذا را گذاشته و در زدم، کسی در را نگشود، به شماره گیرنده زنگ زدم برنداشت، من هم یک عکس از پشت در و غذا گرفته و رفتم خانه.

این اولین و آخرین اشتباه من درباره آدرس بود و دیگر تکرار نشد.

اگر بخواهم راست بگویم در حداقل ده تحویل غذای اول ده تجربه متفاوت و جدید کسب کردم، مثلا" جی پی اس بمحض اینکه فقط یک متر از محل دورتر می شدم بجای اینکه بگوید دور بزن و برگرد می رفت روی یک دور مزخرف تازه و جوری برخورد می کرد انگار هیچ راه دیگری بجز همان وجود ندارد که این می گوید، من هم که ایمانم به تکنولوژی خداست، می رفتم کل دنیا را دور می،زدم تا برگردم به همان نقطه منتهی یک متر جلوتر، طول کشید که این بازی های جی پی اس را بفهمم، بمحض دورتر شدن و یا بجای شمال جنوب رفتن یک دور می زنم و خلاص.

بیشترین مشکلم هم همین خانم جی پی اس بوده تابحال، که الان خوب حرفش را می فهمم، زودتر نمی پیچم، می گوید چهارصدمتر جلوتر قشنگ می دانم چقدر جلوتر است، اگر تابلو وجود داشت که چه بهتر، قبلا یکبار گفت دویست متر جلوتر و من فکر کردم خب الان اینجا جای پارک هست پارک می کنم دویست متر پیاده می روم( هنوز میزان مسافت ها را خوب نمی فهمیدم) حالا هی برو و هی برو تا برسی به آن دکان کذایی.

اوایل پاهایم درد می گرفت چون خیلی عجله می کردم، ترس و دلهره از دیر رسیدن باعث می‌شد همیشه بدوم اما الان هیچ عجله ای در کار نیست می دانم که هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد در دو سه دقیقه اینطرف آنطرف.

یکی دیگر بگویم و داستان های اوبر ایت خلاص( البته که خیلی زیاد است) ، من وقتی که یک سفارش می آید به مبدا و مقصد نگاه نمی کنم فقط به پول و مقدار زمانی که این سفر طول می کشد نگاه می کنم، اگر وقت داشته باشم که حتی زمان هم برایم مهم نیست، درواقع آن مدت زمانی که اپلیکیشن برای اوکی کردن به آدم می دهد آنقدر زیاد نیست که کله ات را بخارانی و بخواهی کلی فکر کنی، در سی ثانیه باید گزینه را اوکی کنی و بروی دنبال کار.

یکی از این بارهایی که سفارش آمد قبول کردم و رفتم، غذا را گرفته و بردم به مقصد اما مقصد عجیب بود برایم، تا آن موقع غذا به مدرسه، کارمند شرکت، کارگر ساختمان و البته خانه های عادی و خانه سالمندان برده بودم اما این یکی ساختمانی از بیرون یک جورایی عجیب بود، تمام ساختمان برنگ بنفش بود، داخل که شدم بدنبال رسپشن( پذیرش) گشتم و از همان در ورودی پرده زده بودند، هی پرده را کنار زدم باز مرحله بعدی تا برسم به پذیرش، یک زن میانسال آسیایی بود و گفتم غذا برای فلانی، بلند صدا زد، فلانی؟ و فلانی از پشت یک پرده آمد و اسم رمز لازم بود، آنرا گفت و غذا را دادم، طاقت نیاورده از خانم پرسیدم چه نوع بیزینسی اینجا دارید عزیزم؟ ایشان گفتند " دیس ایز ا فایو استار براثل"  ، معنایش را نمی دانستم و اینجا من هر وقتی چیزی را نفهمم با جرأت تمام دوباره می پرسم که هم معنی اش را بگویند، گفتم ببخشید من این کلمه را در دایره لغاتم ندارم و نمی دانم، زن تقریبا" فریاد زد:"مِن کام هییر فور سکس سوئیت هارت!"

و من حالتی شبیه ترس، اضطراب، غش و ضعف و خنده همزمان با انفجار و گریه و خجالت همگی باهم را تجربه کردم و با کله ای که باد کرده بود از این حالت ها از آنجا گریختم و زن گفت " سی یو لیتر گورجیوس"!

باز هم درباره اوبر ایت و تجربه هایش می نویسم.

خدا ما را بشدت در آغوش گرفته!

از وقتی بیاد دارم همسر بدنبال کار بهتر بوده است، شاید دروغ نباشد اگر بگویم تا بحال سی مصاحبه کاری داشته است، از سال دو هزار و سیزده تا الان حدود ده ارگان مختلف را تجربه کرده و هیچکدام مورد پسند روحی و اقتصادی مان نبوده، رشته اصلی اش محیط زیست بود و سر از کامیونیتی سرویس در آورد( در حد دانشجو شدن مجدد در مقطع ارشد رشته اینترنشنال کامیونیتی دولوپمنت )  و اواخر در یک موسسه درباره خدمات رسانی به سالمندان کیس منیجر بود، خبر خوب اینکه در آخرین مصاحبه کاری اش موفق به قبولی و استخدام در شهرداری شهری شد که به تازگی بهش ملحق شده ایم، این یعنی درست در زمانیکه صاحب این خانه شدیم و تمام مخارج مان تقریبا" دو برابر شد و باید وام بیشتری را پرداخت می کردیم خدا دست مان را گرفت وگرنه با ادامه دادن به کار قبلی در شرایط بسیار سخت مالی قرار می گرفتیم! 

قبولی اش هم داستان دارد، بعد از مصاحبه معمولا" رفرنس می خواهند، باید نام و تلفن دو نفر به انتخاب خودت که قبلا" با آنها کار کرده ای را بدهی تا ازش درباره ات بپرسند، این کار آخری همین یکماه پیش یکساله شده بود و در ارزیابی بعد یکسال بهش گفته بودند اواخر از کارآیی ات رضایت نداریم( بخاطر خانه و استرسی که روی همسر بود درست هم بود) و بهمین علت حقوقت بالا نمی رود و چنین و چنان، بعد همسر عدل شماره همین منیجر نامرد را داده بود و یکی دیگر، آنها هم هی زنگ زده اند و او برنداشته، همسر بهش گفته که به شما زنگ می زنند و چنین شده و خودش زنگ زده بعد آنها بر نداشته بودند، بعد دوباره ازش شماره یکی دیگر را خواسته بودند و اینبار همسر یکی از منیجرهای خیلی قبلی را داده و او هم که خیلی راضی بوده ازش کلی تعریف و تمجید کرده و نتیجه کار.

شاید هم منیجرش بد نمی گفت ولی اینها تعارف ندارند حتمی می گفت که ارزیابی خودش بعد یکسال چه بوده و میشد از آنجا مانده و از اینجا رانده!

یک هفته است که بجای چهل و پنج دقیقه، بیست دقیقه ای می رسد به محل کاری که واقعا" لایقش است، همان وظیفه کار قبلی را دارد اما با پوزیشن بسیار بهتر و حقوق تقریبا" دو برابر، قرارمان این بود که به کسی نگوییم ولی از ذوقش در فیس بوکش اعلام کرد!!!

این روزها هر لحظه مثل پیرزن ها همواره در حال شکرگزاری هستم از خدا، حتی یکبار که رایان کار بدی انجام داده بود و شماتت کردم بلافاصله برگشت بهم گفت:" هنوز از زندگی لذت می بری؟" چون من هر روز اینرا تکرار می کنم که، " خدایا! بابت زندگی ام، بچه هایم، همسرم ازت ممنونم، زندگی! روی خوشت دارد برایم نمایان می شود و ازت راضی ام!"

وسط این سپاس و نشاطی که دارم هرازگاهی بشدت می ترسم، که نکند ورق برگردد، نکند دوران خوش ما بسر آید، خدا آنروز را نیاورد، نکند اتفاقی بیفتد و باز می روم صدقه می اندازم و هی آیت الکرسی می خوانم.

دردهایی که در زندگی کشیده ام کم نیستند، هنوز بعضی چیزها وجود دارند اما من بشدت چسبیده ام به همین سه نفر اصلی زندگی شخصی ام، با تمام قدرت خانواده برایم یعنی علی، رایان و باران و بقیه را دور و نزدیک سپرده ام به خدا....

آن وقت ها که درگیر هزاران مشکل و درد بودم هیچوقت این روزها را نمی دیدم، من از بچگی از فقر بیزار بودم و هستم، از بزرگ‌کردن بچه هایم در شرایطی حتی شبیه به شرایط خودم چه رسد به عینش، فکر می کردم ظلم به انسانیت است اگر چنین باشد، و حالا به این خواسته ام نزدیک شده ام!