ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در آن دنیا روحم را در کالبد زنی خانه دار نهید!


 ایران رفتنم بعد دو سال و با احوالاتی که اینجا داشتم برایم در اولویت بود، خواهر گفته بود می آید ولی من نیاز آن لحظه ام "خانه" بود، و بی برو برگرد باید تمام رخصتی های اندکم را خرجش می کردم، بعضی وقت ها راهی که انتخاب می کنی به نظرت تنها راهی است که باید انجامش بدهی، و من با تصور اینکه یک روزی که خواهر به خانه ام آمد و من یکروز هم رخصتی نداشتم چه کنم، بی پاسخی طی می کردم، انگار ندانم این روز می رسد، فقط یک زمزمه هایی شنیده بودم که رخصتی بی معاش(بدون حقوق) را اگر تقاضا کنی می دهند بهت، رویش سرمایه گذاری کرده بودم بی آنکه برای اطمینان خودم یکبار قراردادم را بخوانم و قسمتی که راجع به این قسم رخصتی بود را هایلایت کنم، رسیدیم به امروز، به بخش ادمین رفته و تقاضایم مبنی بر رخصتی بی معاش را ارائه دادم و خیلی محترم و شیک وقتی پرسیده شد کی رخصتی هایت را تمام کردی راست و حسینی گفتم سپتمبر(سال مالی اینها آخر مارچ سال آینده تمام می شود، یعنی من برای شش ماه دوم کاری هیچ رخصتی ای باقی نگذاشته بودم)، و آنها بهم خندیدند و گفتند نمی توانستی یک چند روزش را برای روز مبادا سیو کنی تا به این روز نرسی؟ و من در جواب گفتم رخصتی سالانه حق من است دلم خواسته بوده و ضرورت ایجاب می کرده یکهویی بگیرم اگر نمی خواستید یا قانون و مقرره ای وضع می کردید که این حق را ندارم نمی گرفتم، گفتند رخصتی بی معاش را تنها برای داستان هایی مثل بیماری خود یا اقارب نزدیک می دهیم و اینکه خواهر شما قدم رنجه کرده به کشورتان آمده برای ما محلی از اعراب ندارد و برو شب ها با خواهرت خوش باش، فقط گفتند باز بخاطر شما با معاون اداره گپ می زنیم و خبر را متعاقبا" به شما می رسانیم، و خبر را رساندند، و به یکباره تمام فلسفه کار کردن من و زندگی ام در اینجا و پول در آوردن و سیو کردن و اینهمه دوری از خانواده و اصلا" به اصل وجودم و دوری از همسر و اینهمه ناتوانی ات در برابر قانونی که برای توی کارمند جزء قابل تغییر و تبدیل نیست و همه چیز دور و برم زیر سوال رفت و نزدیک بود از اینهمه تنگنا و غصه دق کنم، شاید هم کرده باشم تا الآن، خودم رفتم نزد معاون اداری مان و گفتم، اینقدر سختگیری برای دو سه روز رخصتی آنهم بی معاش و برای زنی که محترمانه تقاضایش را دارد نوبر است، کارمندی که بجای دروغ بافتن و نسخه از رفیق و دختر خاله آوردن مثل یک بز می آید تقاضای رخصتی بی معاش می کند بخاطر اینکه خواهرش از آنسوی آب ها آمده دیدنش، خواهری که تنها همین خواهر را در این سرزمین دارد، و شما که اینقدر منضبط و عزیز هستید که یک میلیمتر از قواعد و قانون هایتان تخطی نمی کنید سری به شعباتتان بزنید و آمار بگیرید ببینید چند تن از این کارمندهای عزیزکرده تان همچین مرتب و منظم به وظیفه حاضر می شوند و بدون اینکه کسی بفهمد حتی با معاشش را هم نمی گیرند، و همیشه خدا کاغذ رخصتی هایشان کامل می ماند...............

گفت شما را درک کردم، اما قانون قانون است و تبعیض مثبت و کوفت و زهر مارهای دیگر را هم اگر در نظر بگیریم، باز هم در کیس شما صدق نمی کند، و پرسید چرا اینهمه رخصتی ات را یکجا گرفتی؟ که بغضم ترکید، و گفتم چون تمام اعضای خانواده ام ایران بودند و بعد از دو سال دوری حق خودم می دانستم این بیست روز مرخصی گداگونه شما را ببرم با خانواده ام حال کنم، که با وجود اینکه تمامش را گرفته بودم باز هم کم بود، البته من وقتی به خدمت سازمان شما در آمدم اینرا خوانده امضا کرده بودم اما دارم می گویم پروگرام خواهر قطعیتش آن زمان مشخص نبود و احتمال نشدنش بیش از شدنش بود وگرنه نصف می کردم(این بخش را دروغ گفتم، چرا که اگر نصف می کردم یعنی آنهمه دوندگی های ویزای ایران را برای ده روز انجام داده بودم؟ و ده روز کافی بود تا بروم و برگردم؟ و این در کَت من یکی هرگز نمی رود ایران برای یک و دو هفته بروم)، دلش برایم سوخت، گفت برو به رخصتی فقط وقتی به آفیسرت زنگ زدی نگو خواهرت آمده دختر خوب، بگو برای سه روز بستری شده ای، آفرین دیگه هم گریه نکن..........

اما من گریه هایم را بردم در آن سکوی سیگاری های اداره که دو تا صندلی هست و می آیند سیگارشان را می کشند و برمی گردند دفترشان، گریه کردم و آرام نشدم، آرام نشدم...........

نفرین به زندگی کارمندی و اسیری مخصوصا" از این نوع و سیستمی که من درونش هستم، خشک و غیرمنعطف.

پ ن: خوش به حال آنهایی که هرگز طعم کارمندی را نچشیده اند، این چرخه مزخرف کار و کار و کار و دلخوشی فانیِ آخر هفته و انتظار برای رسیدن روزهای تعطیلی عمومی حالم را بهم می زند، آدمش هم نیستم بزنم زیرش از الآن ول کنم بروم ور دل مادر زندگی خوب و بی دغدغه ای را تجربه کنم، می ترسم با این قانون های سختگیرانه ای که هر روز برای مهاجرین اعمال می شود قضیه ما سالها به طول انجامد و من تشنه دوباره کارمند شدن ولو در پُستی پَست و جایی پَرت بشوم، دلش را ندارم، پس باید بچرخم دور این چرخه سرگیجه آور.

خموش و یک جهان سخن بود.....


1.      دیروز نیامدم سر کار، ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم، بیدار شده و آماده شده و همراه برادران راهی می شدیم که زنگ آمد که، پس کجایید؟ دیده نمی شوید، و ای دل غافل، مسافر تنهای ما رسیده بوده نه تنها ساعتی دیرتر بلکه یکساعت زودتر، و بجای 6، پنج به زمین نشسته و این هم چونان همیشه به سان مرغ پر کنده ای به سرعت برق و باد آمده بیرون، و دیده هیچکس به استقبالش نیامده، و خب البته مهربانی از دوستان و به آن زودیِ صبح رفته بوده به استقبالش، خلاصه چنین شد که ما بی مهمان بازگشتیم و صبحانه ای فراهم نمودیم در راسته کاری ایشان، و تشریف آوردند، و اولین چیزی که خریده بودند یک بسته کامل ماسک بود برای جلوگیری از ورود آلودگی ها به دهان و حلق و بینی مبارک!

2.      کسانی که با مقوله مهمان راه دور و دیدارها و عطش و استسقاء و بیابان پیش رویش آگاهی دارند می دانند، در چنین مواقعی روز و شب مسافر زیاد تنظیم نیست و ممکن است پرت و پلا بگوید و یا هم شاید هنوز یخ هایش آب نشده باشد و تعارف گونه برخورد نماید، میزبان و یاران فسیل در یکجای مثل ما نیز ایضا"، آدم یک طوری است که انگار یک جای دلش می کوبد به هم که هی! این همان است که برایش تب ها کرده ای، بخاطرش گریه ها، دور بوده ای ازش، پشت تلفن شاید عرها زده باشد برایت، صدایش گرفته بوده خواسته بوده ای تسلا دهی و یا بالعکس از پیج ترول مشهدی تبادل جوک کرده و خنده ها کرده اید، باید ثانیه ها را متوقف کنی، باید نخوابی، باید هیچ جا نروی، و هیچ کس را نخواهی بیاید این باهم بودنتان را از شما بگیرد، همه اینها به ذهنت هجوم می آورد اما زبانت یکسره بهش می گوید اگر خوابت می آید برو بخواب، سعی کن لااقل چشم هایت را ببندی و ریلکس کنی، بعد سعی کنی با دقیق شدن در چهره اش بفهمی الآن خوابیده یا بیدار است، بعد نفهمی و روبرویش بنشینی روی قالیچه کوچک کنار در و سیگاری آتش بزنی و چشم ازش برنداری تا اطمینانت کامل شود از خفتنش بعد بروی و یواشکی با تلفن گزارش دهی حال و هوایت را به دیگران...

3.      خنده هایش فرق کرده اند، خنده هایش را گم کرده است، با خودم فکر می کنم چه دنیای نکبتی ست این که نبینی و ندانی کِی خنده های عزیزت فرق کرده است، و از کی لب هایش دیگر مثل سابق باز نمی شوند گاهِ خنده، و چه چیزی باعث شده است در این دو سالی که ندیدی اش که با لب نه چندان باز بخندد، مگر می شود خنده آدم هم تغییر کند؟ ...........

4.      وقتی برادر بزرگتر که دوازده سال است ندیده اش در آغوشش گرفته و عر میزد و من سعی داشتم با جملاتی نظیر این که،" الآن خسته است مدت طولانی در راه بوده نمی تواند سر پا بایستد، این کارها باشد برای بعد، باز فرصت پیدا می کنیم عر هم میزنیم باهم، بسه، ......." غائله را به خوشی ختم کنم فهمیدم شده ام یک انسان بی روح، غیر لطیف و خشنی که کمونیست وار سعی دارد برای هر عملی تایم تعیین کند، و دلم گرفت از این همه خشونتم.....

5.      امروز بی دریغ طولانی ترین روز کاری ام خواهد بود، شاید حتی شبیه لحظاتی از زندگی کارمندی سوده وقتی بیاد بچه اش می افتد در خانه، به اینکه نماند تا تربوز جایزه بگیرد، دلم خواست پاره کنم این بندهای خاکستری را از دور دستها و پاهایم........

پ ن: خواهر داشتن حتی دور، حتی اگر خنده هایش تغییر کند، و میوه نخورد، نعمت است. دارم اینروزها، ناباورانه، خدا کند تا شب که بر می گردم یخ هایم آب شده باشند.........  

 

مسافر شهر غمی!


خسته ام خب، دلتنگ هم ایضا"، صبح های این هفته تا برسم دفتر سرما تا استخوانم رفته، به همین زودی، بله من عاشق پاییز و زمستان و برف و بارانم اما از سرما و سوز بدم می آید، دوست دارم در زمستان باشم ولی سرما نبینم.(!!!)

بعد رفته ام تا جا داشته ماه عسل را از یوتیوپ دیده ام، همینطور پشت کامپیوتر فین فین کردم تا بخاطر تماس همسر مجبور شدم بروم بیرون و تلفن را جواب بدهم، بقیه گریه هایم را بیرون کردم، یک کمی زیر آفتاب راه رفتم، گرم هم شدم، الان دارم خودم را برای موقعیت جدیدی که تا کمتر از بیست و چهار ساعت آینده مهمان جدیدم عایدم می کند آماده می کنم، مهمانی یخزده از قطب شمال، البته شاید یخزده نباشد، شاید هم باشد ولی وقتی آمد یخ هایش آب شدند، از صبح امروز لوبیاها را در آب خیسانده ام تا به اصطلاح نفخش برود، شب می خواهم برای ناهار فردا قورمه سبزی درست کنم، خیلی دوست دارد، فردا را می خواهم در بروم از کار، یعنی می شود کسی نفهمد من یکروز تمام نبوده ام؟ خب چه اشکالی دارد وقتی آفیسر مستقیم من نیست و رفته مرخصی من هم نباشم؟ اصلا" این حق من است، تازه رخصتی ندارم که بگیرم، بعدش هم یک آدم کارمند حق ندارد پس از سالها یکهو مثلا" اسهال بگیرد و یا شاید هم سر درد؟ اصلا" حال روحی اش خوب نباشد و دفتر نیاید؟

پ ن: مهمانم خیلی پر سر و صدا و ماجراجوست، ذکرش در نوشته های سابقم رفته است.


تولید مثل یا تولید عشق؟!


نوجوان که بودم، حدود دوران راهنمایی، در سنین شاید 13 الی 14-15 سالگی، وقتی با دوستان درباره تعداد فرزندان آینده مان حرف می زدیم انتخاب من 4 فرزند بود، خب کجایش خنده دار است، تحلیل و منطق هم پشتش داشتم، اینکه باید دو دختر و دو پسر داشته باشد هر آدمی، که هم دختر هایش خواهر داشته باشند هم پسرها برادر و همینطور از هر جنس دو عدد باشد که غمخوار و یار و یاور و گوش شنوای همدیگر باشند، نمی شود که یک دختر و یک پسر داشت،( آن زمان هر کس ادعای علاقه مندی به فقط دو فرزند را داشت خیلی با کلاس و شیک بود تفکراتش و هنوز دوره فرزند کمتر زندگی بهتر نرسیده بود و قیمت همه چیز و ایضا" سطح توقع آدم ها از زندگی پایین بود)، گذشت و گذشت تا به دوره دانشگاه رسیدیم، یک دختر و یک پسر می خواستم، و فرقی هم نمی کرد اول دختر دار باشم یا پسر دار( حالا هیچ حرف و حدیث و رد و نشانی هم از بابای بچه نبود ها)، تا رسیدیم به دوران بازگشت به وطن عزیز، دیگر مشخص شد ما اهل این نخواهیم بود که بتوانیم یک جفت انسانی که نمی دانیم خوی و خصلتشان چه خواهد بود و به که خواهد رفت و چه ها خواهد کرد، و اصلا" کو بابایی که بتوانیم از روی او حدس بزنیم چه خواهد شد، گفتیم یک فرزند کافیست، دختر یا پسر هم فرقی ندارد، و این اندیشه را تا ازدواج هم با خود آوردیم، همسر هم موافق بود، اما به شرط اینکه آن یک فرزند دختر باشد، و یعنی طوری است که اگر بنده قضای روزگار با یکبار ولادت، گل پسری به این دنیای فانی آوردم، باید برای دل همسر جان دختری هم بیاورم، اما اگر بچه دختر شد خب خیالمان راحت می شود.

این روزها اما دارم به این نتیجه می رسم که بی خیال همان یک فرزند بشوم/بشویم! البته مادرم همیشه می گوید دهانتان را به هر اراجیفی باز نکنید، و به اصطلاح خودش دهانتان را با خیر باز کنید و کلان گویی نکنید که سرتان می آید، یعنی مثلا" حرف مفت امروزت را یک روز تاوانی ست، و پدر و مادر شدن لیاقت می خواهد و از خدا بخواهید اگر لایقش هستید بی دردسر و بی مشکل صاحبش شوید، اما با تمام این حرف ها و ایمان من بهش جدا" بر این باور شده ام که عطای فرزند را به لقایش ببخشم، و با اینکه یک فولدر در کامپیوتر دارم که داخلش پر از عکس های اطفال است، رنگ در رنگ، سیاه و سفید و زرد و سرخ، فقیر و غنی و زشت و زیبا، گریان و خندان، و حتی یک فولدر از اطفالی که ممکن است فرزند من و همسر جان شبیهشان باشد، چرا که تلفیقی از چهره من و همسر را دارند، با اینکه هراز گاهی با دیدن برخوردهای دیگران با فرزندانشان و حتی در صحبت های خودمان راجع به بچه به خودم نهیب می زنم که این رفتار در رابطه با طفل صحیح نیست و یادم باشد این را، و به همسر هم همیشه در رابطه با اطفال تأکید می کنم اینطور نباش و اینرا نگو و این تأثیرش چنین است و چنان و.....، با همه اینها دارم روی این موضوع فکر می کنم که نداشته باشم، نداشته باشیم، اما همسر جان چنان راجع به این امر باورمند و غیر خدشه اند که در محاورات نمی گویند فرزندمان، و رسما" اسمی که برگزیده است را می گویند و هرگز در کتشان نمی رود این حرف من!

جدای از آن بحث خواست خدا و مهیا بودن شرایط و تمایل روحی و جسمی و مادی و معنوی دو طرف، هر وقت به این فکر می کنم که مسئولیت ایجاد موجودی به آن ضعف و ظرافت در نخست و پرورش دادنش در مراحل بعدی چقدر توان می خواهد و چقدر آرامش می خواهد و چقدر انسان بودن می خواهد، فکر می کنم که من نیستم، و تا تبدیل به یک انسان لااقل از نظر خودم ثابت و بالغ و عاقل و هوشمند و با احساس نشده ام، لیاقتش را هم نخواهم داشت، بحث سرزمین و آینده و هجرت و چگونگی اش و تفاوت فرهنگی و عقیدتی و هزار و یک خلأ دیگر سر جای خود!

پ ن: شاید هم این روزها با هجوم عواطف دهه چهار زندگی زنانه ام دارم دلیل می بافم تا وضعیت موجودم را توجیه کنم، و به اصطلاح خودم را قانع کنم که نه خیلی سخت است و مشقت است و تو آدمش نیستی و ارزشش را نداری و چه و چه، وگرنه شرایط خیلی عالیست و همه چی آرومه و شما چقدر خوشبختبید و الآن وقت بچه دار شدن شماست و باید در اسرع وقت یکی بیاوری تا دو چند کنی لذت زندگی را!

عیدای گذشته تان مبارک باشه!


1.      بعد از شش روز متوالی رخصتی آمده ام پشت این میز خاکستری، همکاران عید مبارکی می کنند، طاعات و عبادات قبول، داخل حاجیان و قاضیان، عید گذشته تان تبریک باشد، و بغل است و بوس و ماچ های آبدار، و پس از این اعمال رو کردن به من در این قسمت اتاق و عرض احترام، همراه با لبخندی گشاد، من اما فریز شده ام، ناباورانه امروز در مسیر خانه تا سرک منجمد و منقبض شدم، و به آینه که نگاه کردم یک ساغر برنزه دیدم، باید از فردا بارانی یا بافت نازکی روی مانتو بپوشم، پاییز راستی راستی آمده است، و انگار نه انگار تا هفته پیش ای سی ها روشن بود.

2.      روی موبایل اینترنت دارم، اما فکر می کنم تنها و تنها باید در این موقعیت استراتژیک بنشینم و وبلاگ بنویسم، وگرنه طی این چند روز موضوع و سوژه بسیار بود، هر چند وقت هم کم بود.

3.      در افغانستان مثل خیلی از کشورهای اسلامی دیگر روزهای عید قربان را جشن می گیرند، یعنی در واقع دو عید بزرگ این سرزمین اعیاد فطر و قربان هستند، دید و بازدید و لباس نو و میوه و شیرینی و آجیل و مراسم های عروسی و خوشی در این روزها از سنت های رایج است، و اکثرا" در حد وسع مالی قربانی و بین فقرا تقسیم می کنند، در این قسمت می خواهم یک کار جالب از صاحبخانه مان تعریف کنم، روز دوم عید که برای دید و بازدید عید به خانه شان رفته بودم درباره مراسم دید و بازدیدشان پرسیدم و اینکه اول اینها به دیدن دیگران می روند و یا چون بزرگترند دیگران به آنجا می آیند، در پاسخ چنین شنیدم، ساغر صاحب! ما بخاطر برطرف کردن سختی رفت و آمد های تمام اعضای خانواده و خاندان به منزل همدیگر با آن حجم ریخت و پاش ها و تجملاتی که در این روزها می شود و برای مراعات حال آن عده از اعضای فامیل که چیزی در بساط ندارند با بزرگان فامیل مشورت کردیم و بجای اینکه همه اعضای فامیل به منزل هم برویم از هر خانه مبلغی پول جمع آوری کرده و برای یک وعده نان چاشت(ناهار) و عصرانه و کیک و شیرینی و سایر خوراکی ها با یک تالار عروسی برای یکروز قرارداد بستیم، و همه فامیل را برای دید و بازدید در آن رستوران یکجا دیدیم و عید دیدنی کردیم، اعضای نادار و فقیر فامیل هم مهمان مان بودند، به همین خاطر در روزهای عید فقط پذیرای دوستان و همسایگان هستیم، هر کسی هم خواست مالش را در خانه اش قربان کرده تقسیم می کند. خدایی خیلی ذوق کردم از این طرح بسیار جالب، و بهش تبریک گفتم که چنین مفکوره جالبی داشته و همچنین فامیلی دارند که از چنین طرح های نویی استقبال می کنند.

4.      ما اما جایی را نداشتیم برویم تقریبا"، البته من که بالشخصه بدلیل نبود همسر جان تحریم کرده بودم دید و بازدید را، ولی مهمان تا حدودی داشتیم، تشکر از دوستانی که منزل مان را روشن کردند.

5.      از خوبی های کم کردن وزن در روزهای عادی این است که در روزهای غیر عادی(!) و عید و جشن هر چقدر هم بخوری فوقش می روی روی وزن متعادلی که از قبل داشتی، بگذریم که من بعد از این شش روز خوردن و خسبیدن روی همان عدد و رقم هفته قبلم مانده ام و این یعنی من الآن از خودم بسیار راضی هستم!!!!