ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

نِق!


نمی دانم از کی به این ادراک سرعت گذر سالها رسیده ام؟ یادم نیست، فقط این را بیاد دارم که دیگر این هم شده جزء زندگی ام، ماه ها و فصل ها و سال ها می آیند و می روند، و چیزی به نام عمر می گذرد، کلیشه ای است از گذر عمر و لب جوی گپ زدن، و نمی خواستم هم از این بگویم، فقط می خواهم بگویم لج آور است وقتی کلندر را در ابتدای سال می گیری و تاریخ های رخصتی هایی که داری را با برچسب های رنگی نشان دار می کنی و همزمان به کیف و حالی که ممکن است در آن روزها عایدت شود فکر می کنی، اما درست روز قبلی که رسیده ای به آن نقطه نورانیِ خیال انگیزِ علامت دار کلندر، خیلی بی تفاوت باشی راجع بهش، رسیدن بهش یک طور افسردگی رفتنش را بیاورد برایت، یک همچین موجود افسرده ای شده ام یعنی!

پ ن: یعنی من به پوچی معتقد شده ام الآن؟ همه چیز را گذرا و فانی می بینم و به این نتیجه و نکته رسیده ام که بد و خوب می گذرند، اما این نتیجه گیری چطور می شود که یکی را دم غنیمت شمار و شادمان می کند و یکی را فرو می برد در رخوتی ترسناک؟

 

من یک ساغر بارانی و گیجم الآن!

امروز از آن روزهاست، از آن روزهای غمگین و همزمان عاشقانه، هجوم آورده اند همزمان نیروهای مثبت و منفی، شادی و ناراحتی ام عجین شده اند باهم، بطرز وحشیانه ای غمگین و همزمان غیر غمگینم، غیر غمگین مساوی خوشحال نیست، با اینکه در پی نوشت پست اخیر نوشته ام بی اندازه بابت رخصتی ها خوشحالم ولی غمگینی ام باز زده به اضطراب، همان حال اضطراب را دارم، چند بار اشکهایم خواستند بریزند نشد، نمی خواهم بگویم اگر همسر جان بود این و آن، فقط باید بگویم نمی دانستم نبودش اینقدر تغییر می دهد همه حالت هایم را، همه حالت هایم را، جسمی و روحی، و رسما" بعد عمری دانستن درون و روحیات و حال و احوالاتم، رسیده ام به نقطه صفر از دانایی، و هر لحظه جاهل می شوم به بعدم!


دلخوشی های ساده!


دیروز اتاق کارم به اتاقی که همینک در آن مستقر هستم منتقل شد، و من و دو همکارم تمام پیش از ظهرش را مصروف اثاث کشی بودیم به محل جدید، که البته در میانه همان کریدور اتاق سابق است، و برخلاف آن یکی که مثل گذرگاهی برای همکاران خارجی مان بود و از ما گذر کرده به دفترشان می رفتند، و نمی دانم به چه خاطر در اتاق ما باید همیشه باز می بود، چاک و بست و در و دروازه و صاحب دروازه دارد، پنجره های این اتاق خیلی بزرگتر از اتاق قبلی است، که البته یکی شان رو به باغ و باغچه است و دیگری رو به دیوار است، و این مهم نیست، مهم این است که یک پنجره به غایت بزرگ رو به باغ در سمت راست من است، و هر وقت دلم بخواهد می توانم نظری بهش بیفکنم، از در که داخل می شوی دست راستش من جای گرفته ام، طوری است که وقتی در باز باشد پشتش قرار می گیرم، دو سمتم را دیوار گرفته، و سمت راستم همکار جای گرفته، او چسبیده به پنجره است، و همکار دیگری روبرویش است، و پشت به پنجره دوم، وسط اتاق یک مبل گذاشته ایم که هر وقت کسی آمد بنشیند رویش، من نه مستقیما" زیر ای سی هستم نه طوری هستم که هیچ هوای خنک و گرمی بهم نخورد، در واقع فکر می کنم موقعیت استراتژیک اتاق از آن من شده است، و این حتی بدون حق انتخاب عایدم شد، چرا که همکار خُردترک روز نخست ابراز علاقه که چه عرض کنم اعلام تملک به محلی که الآن در آن جای گرفته کرد، و مطمئن بودم همکار دیگر عاشق این است که کنار پنجره باشد، من سرمایی هستم و از سردی دی گریزان، و با اینکه عاشق دید زدن برف و باران ها از پشت پنجره هستم دوست ندارم اندک سوزی از کنار پنجره ای یا لای دیواری به من برسد، این شد که روز نخست گفتم خب شما که آنجا را انتخاب کرده اید، فلانی هم برود کنار پنجره برای من همین گوشه جای خوبیست، اینرا که گفتم آنها تعارفات معمول افغانی شان را ابراز داشتند که نه شما لیدیِ آفیس هستید و به میل خود گوشه ای را انتخاب کنید تا ما بعد ببینیم چه خواهیم کرد و من هم گفتم نه، برای من فرقی ندارد، و به سرما هم اشارتی نمودم که گفتند از شیشه دو جداره که سوز نمی آید، خلاصه! در هر صورت همین جا نصیب من شد، آن روز احساس بدی داشتم، و با خودم گفتم چرا باید به نفع دیگران کنار می رفتم، و چرا عمیقا" به صدای درونم گوش نکرده بودم، و آیا براستی کنار پنجره را بیشتر نمی پسندیدم؟، فی الواقع برای من علی السویه بود ولی رفتار آنها و عکس العمل و تعارفاتشان در حدی بود که تو گویی ظلم بزرگی در حق من اعمال شده و باید از من بشنوند که با طیب و رضای خاطر بدانجا راغب گشته ام!

گذشت تا دیروز که جابجا شدیم، و اول اینرا بگویم که همان اول صبح وقتی من به استنباط جدید از محل جدید استقرارم مبنی بر عالی بودنش رسیده بودم، همکار کوچک که ذکرش در بالا رفت(که قبل از اینکه کسی چیزی بگوید خودش مکانش را انتخاب کرده بود) بهم گفت: خانم فلانی من جایم را به کنج پشت در تغییر داده ام!!!

تغییر داده ام چند بار در سرم چرخید که یعنی چه، و معناهایی که در آن لحظه در سرم ظاهر شدند، این بود که چون شما برایت علی السویه بوده است بیا جایی که من روز نخست گفتم و من می روم کنج، و یا نه، چون من ته تغاری آفیس هستم باید حق اینرا داشته باشم که هر آن از تصمیمم منصرف شوم، و یا هم، مثلا" با این بیانش خواسته خواهش کند که اگر ممکن است جایمان را تغییر بدهیم، و من رفته ام به این نتیجه رسیده ام آن گوشه برایم مناسب تر است.

در ذهن او هر چه می گذشت در زبان من این آمد که: نه، نشد دیگه، آنروز شما قبل از نشست عمومی با ما فقط ابراز کردی که فلان جا را انتخاب کرده ای، و ما از روی انسانیت و دوستی گفتیم احسنت به شما، وی اگری، حالا می خواهد بدترین جا و بی موقعیت ترین جای اتاق باشد یا بهترین جا از نظر شما، بعد من رفته ام با تصور خودم در آن جای اتاق از نظر ذهنی جابجا شده ام، و مهم تر از همه من وقتی اینجا را اکسپت کردم کاملا" دوستانه و از روی دلسوزی زنانه ام بود که بگذارم شماها هر جا را دوست دارید بگیرید من هم با ایثارم و احساسات بشردوستانه خودم حال می کنم، و ضمنا"جالب اینجاست که در این دو سه روز نه تنها به مکان در نظر گرفته شده دل خوش شده ام که فهمیده ام بهترین و منطقی ترین موقعیت را در اتاق برای من هم دارد، نه روبروی در است که مجبور باشم با هر همکاری که در سالن می چرخد سلام علیک کنم نه روبروی ای سی و نه چسبیده به بخاری و.....

ای بابا! آمدم اینجا بنویسم در آفیس جدید همه چیز نو دیده می شود، و همزمان با جابجا شدن، آفیس تکانی هم کرده ایم، و دستی به سر و روی میزها و قفسه هایمان هم کشیده ایم، و چیدمان جدید اتاق هم خیلی دلنشین و زیباست، و پنجره ای دو در سه هم روبرویم رو به درخت و باغ و بستان باز است، و موبایل جدیدم هم خیلی عزیز است، و کلا" این اتاق خیلی عالی است، و همه چیزش حال می دهد برای وبلاگ نوشتن در اوقات بیکاری،

 که سر از کجا ها که در نیاوردم، بگذریم!

پ ن: از الآن برای چهار روز پیاپی رخصتی هفته آینده دارم می ترکم از شادمانی!( دو شنبه عرفه و رخصتی عمومی است، سه و چهار و پنج شنبه نیز رخصتی های عید قربان است، که در نهایت ادب و احترام وصل می شوند به جمعه و شنبه، یعنی خوشحالم هااااااااااااااا!)

سورپرایزِ سفید!


دیشب خیلی دیر رسیدم خانه، شش و نیم بود تقریبا"، این فصل از سال که می شود گویا ملت برای خانه رفتن عجله بیشتری به خرج می دهند و همینطور که خورشید زودتر و زودتر غروب می کند اینها هم عجول تر و بی اعصاب تر می شوند در سبقت گرفتن از هم در سرک و بلوار و پیاده رو و همه جاهای دیگر، بین راه به برادر زنگ زدم که برنامه برای شام چیست، چون بهمراه پسر دایی(بچه ماما) که مهمان این روزهایمان است، به بازار رفته بود و معلوم نبود شام خورده می آیند یا خیر، که گفت نه برای شام به خانه می آییم، تا ساعت هفت این ساغری که من باشم توانسته بودم آبگوشت(شوربا) معرکه ای بار بگذارم، سبزی خوردن های عزیز را پاک کرده و درون کلرین بریزم، بقایای خرابکاری های آشپزی را جمع و جور کنم، آبی درون چای سازم بریزم برای وقتی پسر ها می رسند، لباس عوض کنم و به محض اینکه بعنوان آخرین بار دستانم را شسته و خشک کرده بودم زنگ در به صدا در آمد و دو فروند برادر و یک پسر دایی آمدند خانه، رفته بودم وضو بگیرم و برمی گشتم که یکهو دیدم هر سه دارند صدایم می زنند، و سراغم را می گیرند، و من هم گفتم واه! همین جا هستم دارم وضو می گیرم، و وقتی به هال رسیدم دیدم برادر کوچک با کارتنی در دست سر راهم سبز شد، و گفت تقدیم بخاطر خوبی هات!

هیچی دیگه! این شد که بسیار شعفناک گشتم و ازش تشکر کردم و خستگی ها از تنم در رفت!!!!!!

پ ن: یادم رفت بگویم بخاطر اینکه نخود ها را نخیسانده بودم، یکبار قبل از معاشرت دادنش با سایر مواد برای ده دقیقه جوشانده و آبش را عوض کردم، این کار را هم از سوده یاد گرفته بودم!

پ ن2: گلکسی گراند!

 

از فقر!


حدود پنج شش سالم بود، هنوز مدرسه نمی رفتم، به منزل دوست خانوادگی مان رفته بودیم، نسبت به محله ای که ما زندگی می کردیم شهر گفته می شد، آن زمان اگر کسی می خواست برود حرم می گفت شهر می روم، ما حومه بودیم، حاشیه، منزل آن دوستمان هم شهر بود، از صبح تا شب با بچه هایشان بازی کردیم، من و برادر، و دختر و دو پسر میزبان، بعلاوه یک دختر و دو پسر از مهمان دیگر که داشتند، مادرهایمان خیلی باهم دوست بودند، با وجود تفاوت هایی که در اندازه زندگی هایشان داشتند، خانه شان آن زمان به نظرم خیلی مجلل آمد، اتاق هایی بزرگ با قالی های نو، پرده های یکدست شیک، و آشپزخانه و لوازمش که در خواب هم نمی دیدم، و اسباب بازی ها و عروسک ها و ماشین هایی که آرزوی هر طفل است، از صبح تا غروب بازی کردیم، هشت دختر و پسر بچه شر و شیطان، و مادرها هم لذت هم صحبتی هایشان را می بردند لابد، یادم می آید ناهار که خوردیم آش بار گذاشتند برای عصر، و عصر آش را خورده لحظه رفتن شده بود.

 از ساعاتی قبل از رفتن یک کیف طفلانه رنگارنگ خیلی زیبا از وسایل دختر میزبان دل و دینم را ربوده بود، و شاید تمام مدت همزمان با بازی، اندیشه چگونه بلند کردن آنرا داشتم، حالا که به آن خاطره برمی گردم دلم خیلی می گیرد، و حتی طرح و رنگ ها و جنس آن کیف در خاطرم مانده است، حتی با یادآوری اش یک شب تمام خوابم نبرد و بخاطر پنج سالگی فقیرم اشک ها ریختم، می گفتم، سرانجام فکرم به این قد داده بود که کیف را که در صورت مچاله کردن اندازه جیب شلوارم میشد بگذارم داخلش، و بردارمش، و در میانه راه با دست زدن به جیب بگویم آه دیدی چه شد مادر؟ بالاخره یادم رفت کیفش را بدهم بهش، در جیبم جا مانده است......................

خیلی خوب بیاد دارم آن لحظه نقشه چه اضطرابی داشتم، از اینکه مادر پی به نقشه ام ببرد، و یا نتوانم نقشم را درست بازی کنم، دلم می لرزید، می ترسیدم بی آبرو شوم، می دانستم اگر پی به نقشه ام برده شود اسم کارم دزدی است و دزدی کار بسیار بدی است، بالاخره با تمام ترس ها نقشه ام را اجرایی کردم، چه می دانستم حتی اگر تصور سرقت هم نکنند کیف را به صاحبش بر می گردانند، و چه می دانستم آن مسیری که با پاهای من مسیر بسیار طولانی و دور است و کار از کار تمام شده انگاشته می شود، با پاهای مادر به قدر یک کوچه و نصفی بیشتر نیست....

 تا اینرا گفتم بدون اینکه طوری جلوه کند که چیزی از انگیزه ام فهمیده گفت: وای چه بد، اشکالی ندارد برمی گردیم و برو کیفش را بهش برگردان و معذرت خواهی کن، حتما" می فهمد که یادت رفته بوده است، جای نگرانی ندارد و......، کاخ آمالم فرو ریخت، معادله درست از آب در نیامده بود، برگرداندیمش و قائله ظاهرا"ختم به خیر شد، اما داغش بر دلم مانده بود، و شاید به همین خاطر بود که همان روز مادر قبل از رفتن به خانه برایم کیف کودکانه قرمز رنگ وِرنی خرید و به دوشم انداخت.

 الآن که فکر می کنم با خودم می گویم اگر من جای آن خانم تپل سفید می بودم در برابر این ارتکاب دختر دوست فقیرم، حتما" بهش قول یک کیف مثل کیف دخترم را می دادم، اصلا" شاید به دخترم میگفتم این کیف را هدیه بده به مهمانت من دوباره برایت یکی دیگر می خرم، من حتما" همین کار را می کردم، مخصوصا" که دخترم هزاران تا از آن کیف ها و عروسک ها داشت، شاید هم قبل از آمدن مهمان فقیرم بخشی از آنها را از دسترس دور می کردم تا باعث این نشوند که دل طفلی بخواهدش که بعد برود نقشه سرقت بریزد و بعد هم نقشه اش بر آب شود و بعد عقده اش گیر کند در گلویش تا سی و دو سه سالگی اش و باعث تکه پاره شدن تمام روحش شود در یک روز پاییزی رخوتناک.....................

پ ن: مثل سّگ از فقر بدم می آید، رسما"مثل سّگ با تشدید.