ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من کی به خود باز خواهم گشت؟

فردا می شود درست یکماه که برگشته ام به خانه، برگشتم خیلی بهتر از رفتنمان بود، رفتنی بعد از سیزده ساعت در هو اپیما بودن با بچه هایی که نخوابیده بودند، شما اضافه کن با کل روز قبل سفر و چند ساعتی که زودتر رفته بودیم فرودگاه، و بعد پانزده ساعت در فرودگاه قطر ترانزیت بودیم، هتلی در کار نبود، آبخوری های داخل فرودگاه را با پلاستیک و چسب بسته بودند بخاطر کرونا، بچه ها پرانرژی و بدون وقفه در حال بالا و پایین پریدن از هیجان شلوغی و آدم های رنگارنگ داخل فرودگاه و ما بسیار خوابزده و خسته!

برگشتنی هم بلیط من و بچه ها همین بود با این تفاوت که اینبار از مشهد به قطر با احتساب ساعت های چکینگ و انتظار هشت ساعتی در سفر بودیم ولی ایندفعه آنقدر آدم شده بودیم که هتل رزرو کرده باشیم در دوحه، یک نوه عمه جوان در دوحه داشتم که آنجا کار می کند، با او تماس گرفته بودم، مرخصی گرفته بود و علی الطلوع آمد دنبال مان در فرودگاه.

در سایت قطر نوشته بودند برای داخل شدن باید نتیجه تست منفی کرونا داشته باشیم اما هنگام ورود فقط پرسید چند روز می مانید گفتم هشت ساعت نهایتا" و گفت بفرمایید داخل!

و اولین تجربه ورود به کشوری بدون ویزا را حظ کردیم.

بچه ها در هتل خوابیدند و من خودم هرگز، آخر نوه عمه به اندازه یک بشکه کافی برایم گرفته بود و خواب بی خواب، بعدازظهر آمد دنبال مان و رفتیم رستوران و بعد برگشتیم به فرودگاه.

اینبار بچه ها بلد بودند چطور با شرایط هواپیما کنار بیایند، بیش از نصف آن سیزده ساعت پرواز را خوابیدند، فرودگاه هم که رسیدیم همسر جان با دسته گل آمده بود به استقبال!

حالا از سفرم بگویم یا بعدش؟

راستش باید بگویم خیلی ضدحال خوردم، شاید هم اینگونه نباشد و درواقع خیلی هم خوش گذشته باشد اما هرطور که فکر می کنم آنطوری نشد که تصور داشتم. من در تمام سفر یک لحظه هم آن خودی که اینجا خودم را جر داده بودم برایش، آن خودِ خوشحال و بانشاط و در لحظه راضی، نبودم، نشد هر چقدر سعی کردم.

دلیل؟ هیچ دلیل واضح و مشخصی نداشت و این بیشتر زجرم می داد. بجز بلیط ها و ویزا که حدود هشت هزار دلار برایمان آب خورد، شش هزار دلار دیگر مصرف کردیم، که اگر مخارج نزدیک سی میلیون دندانم را کنار بگذاریم بقیه اش تمام برای سفر بود. در زمینه مصرف کردن  برای عزیزان مان هیچ کم نگذاشتیم اینبار، من برای خودم و بچه ها و خانه و زندگی اینجایم تقریبا" چیز دندان گیر گرانی نخریدم که بیاورم، همه اش رستوران و شهربازی و ویلا و خوراکی بود.

تفاوت قیمت ها بطرز غریبی به چشم می آمد،  بار گذشته ما با دلاری که سیزده تومان بود آمدیم اینبار بیست تومان و بیشتر شده بود اما قیمت ها چند برابر افزایش قیمت دلار تغییر کرده بود، برای بار اول در زندگی ام از حسابم میلیونی می رفت و برنمی گشت! که البته باکی نبود اما بسیار باعث تحیر بود.

بطور کلی سفرم بسیار بابرکت و پر دیدار بود، قم، گرمسار، بومهن و تهران را گشتیم، در تهران پنج روز مهمان دوستم بودم پس از بدرقه کردن همسر، بین این پنج روز یکروز مهمان دوستان دختر دوره لیسانس دانشگاه بودم و روز آخر مهمان هم اتاقی های خوابگاه و همان‌ها ما را بردند راه آهن و رفتیم مشهد.

بلافاصله یکهفته بعد از رسیدن جریان عمل مادر روی داد.

روز سوم یا چهارم بعد عمل دختر را از شیر گرفتم و این وسط درد روحی و فشار عاطفی خودم و دختر در کنار عصبانیت و غرش مادرم بود که می گفت بگذار حال من بهتر شود، ولی من دیگر به انتها رسیده بودم.

 کلا" همین که به ایران رفتم شیر کم شده بود شاید بخاطر هوای فوق العاده بد مشهد در آن روزهای آخر نوروز و بعد سفر پشت سفر و دختر هم حسابی غذاخور شده بود، آنروز از صبح شیر نخورده بود تا بعدازظهر و رسید آن لحظه جدایی کاملش و من هم که در کلام و رفتار یک کلام و درنده خوی!

چهار شب نیمه شب ها بیدار می‌شد و من بیشتر از خودم و دختر، نگران مادر می شدم که حرص می خورد بابتش، هر شب یکساعتی راه می بردمش تا بخوابد.

بعد از یک هفته دیگر عزادار نبود و غذاهای زن دایی اش حسابی به جانش می چسبید و من هم نفس راحتی کشیدم اما بی خوابی های بی جبران و استرس و درد و زخمی که کشیدم رفته رفته ضعیف ترم کرد بحدی که اشتهایم خیلی کم و رنگ و رخسارم بسیار رقت انگیز شده بود اما سفر ادامه داشت.

آن وسط ها مخصوصا" بعد پروسه از شیر گرفتن و مخصوصا" وقتی دمای هوا بطور وحشیانه ای بالا و بالاتر می رفت با خودم می گفتم کاش می شد یک شب در مکان خودم در ملبورن می بودم و باز با توش و توان تازه برمی گشتم به سفر ادامه می دادم ولی این یک رویا بود.

در مشهد دو دوست راه دور را ملاقات کردم، یکی شان را از طریق همینجا و بعد اینستاگرام شناختم و به دیدار منجر شد و چه دل ها دادیم به هم!

یک عزیز دیگر هم که در همسایگی مادرم زندگی می کند و از طریق اینستاگرام با من آشنا شده بود را هم.

دوست هم اتاقی نیشابوری ام وقتی به دعوتش به رفتن به نیشابور پاسخ منفی دادم از آنجا آمد و در مشهد میزبانم شد.

فامیل هم که ماشاالله همه از اروپا آمده و می آمدند و در هر خانه یک خارجی لنگر انداخته بود و دو محفل عروسی هم دیدم، یکی پسر دایی ام و دیگری دختر عمویم، که مجلس دختر عمو سه روز مانده به برگشتم بود و عجب اتفاق خوب و بی نظیری شد، تنها جایی که من کمی شبیه به خودم شدم همان شب بود که هرچه خستگی و بی خوابی و درد و مرضی که به روحم زنجیر شده بود را با عربده های مستانه و رقص های جلف بیرون ریختم و باکم هم نبود و همه فامیل و دوستان هم حسابی درکم می کردند و برایم خوشحال بودند!

بچه ها الی روز آخر بچه های خوبی بودند، نق نق و بد حالی نکردند، اینرا بخاطر این می گویم که تجربه دوستان اینطرفی اینچنین است که بچه های اینجا بعد از تقریبا" دو سه هفته شروع به بهانه گیری می کنند و خانه و وسایل بازی و وای فای و تفریحات خودشان را می خواهند، اما بچه های من هرگز اینطور نبودند، ولی چه دروغ بگویم، هرکس از رایان می پرسید اینجا بهتر است یا استرالیا بی درنگ می گفت استرالیا و ایران را فقط بخاطر اینکه نوشابه در هر وعده غذایی هست دوست داشت!!!( چون مهمانی ها و بیرون رفتن ها زیاد بود معمولا" نوشابه هم بود و رایان برای اولین بار در عمرش نوشابه را کشف کرد و عاشقش شد، تمام تلاشم برای مدیریتش این بود که باید کل غذایش را می خورد و کمی بیش از نصف لیوان نوشابه می خورد و هربار تذکر می دادم که استرالیا از این خبرها نیست).

یک چیزهایی را آدم نمی داند تا در عمل با آن برخورد کند، توانایی من بعد از سال ها مسافرت نکردن، تفاوت مسافرت با دو بچه و ادامه دادنش بدون همسر برای من تازگی داشت و به این نتیجه رسیدم که این آخرین مسافرت طولانی من خواهد بود و زین پس هر وقت مقدر شد با همسر رفته و باز خواهم گشت، درست است که خانواده تمام حمایت های لازم را در قبال بچه ها داشتند اما مخصوصا" اواخر سفر وابستگی بچه ها به خودم بیش از همیشه شده بود و من می گذاشتم بحساب دلتنگی شان برای پدر، اینطوری بود که کم کم از پا درآمدم. 

و در سفر دیدم که چقدر فرق کرده ام با گذشته و چقدر از زمین و زندگی آنجا کنده و به شرایط جدیدم چسبیده ام، چیزهایی که قبلا" برایم هیچ اهمیتی نداشت اینبار بشدت توی ذوقم می خورد و همه اینها خیلی خسته ام می کرد.

آنقدر خسته ام کرد که الان که یکماه است برگشته ام هنوز در هپروت بسر می برم، هی بالا و پایین می کنم که ببینم چرا حالم خوب نشد پس؟ هی نتیجه می گیرم که می گذرد و تنها بودی و خسته شدی و زن هستی و هوا گرم بود و چنین و چنان اما باز قناعت بخش نیست برایم.

یک چیزی نشسته توی سینه ام که از جنس هیچکدام از غصه های قبلی ام نیست، و این برای منی که خیلی فکر می کردم تغییر کرده ام و انسان خوش گذران و شادی شده ام و دنیا به چیز بچه ام نیست خیلی سخت است.

نه که خوش نگذشته باشد، که خیلی هم خوب بود، دو ماه تمام در منزل مادرم بودم و این خیلی زمان خوبی بود برای سیر دیدن و بوییدن و لمس زندگی اما انگار من دیگر متعلق نبودم به آنجا و آدم هایش.

و درد، درد، دردِ آدم هایش، و سیستم دروغگو و بیمار پرورش و رقت انگیزی زندگی آدم های دور و اطراف و بعد هی قیاس و قیاس و قیاس و حسرت و افسوس......

شنیده ام این حالت من طبیعی است، البته بعضی ها مثل من که از تخم و نژاد عاطفه هستیم کمی پاره تر می شویم در رویارویی با این اتفاق و این هم بخشی از مهاجرت است که حتما" می گذرد چون همه چیزهای خوب و بد زندگی می گذرد، امیدوارم فردا که از خواب بیدار می شوم کمی به آن آدم قبل سفر برگشته باشم، خوشحال و بی خیال و  پر از زندگی!


من حالم خوب است اما تو باور نکن

چیز برای نوشتن زیاد است، باید وقتی برگشتم به ترتیب اهمیت بیایم و بنویسم. 

الان از سفر ما یک ماه و یکهفته می گذرد، همسر بعد از یکماه از مرز رازی در شهر خوی ایران به شهر وان، محل زندگی پدرش بهمراه مادر دوم و خواهرانش رفت، دیروز از وان به استانبول رفت تا اندکی برای خود باشد، دوستی در استانبول داشتم، فقط بهش گفتم اینکه همسر له و پاره پوره را تقبل زحمت کنند و کمی حالش عوض شود قبل پرواز به ملبورن، گفت بفرست. حالا چرا پاره و له؟ خب سفر ما تمام مدت سفر در سفر بود، و اینبار که آمدیم مادرش در گرمسار حافظه اش را از دست داده بود و خواهرش افسرده بود و کمردرد، آن یکی خواهر از افغانستان برگشته مطلقه دربدر کار با دیسک بیرون زده، هیچ جا برای دلخوشی نبود بجز خانه یک خواهرش که خدایی خیلی خوب گذشت.

تمام مدت گرمسار را دنبال تخت و تشک طبی و ویلچیر بودیم و شهر به شهر بردیم نصب کردیم، بوی تند شاش آدم بزرگ آلزایمری را تابحال استشمام کرده اید؟

حالا بگذریم از سطح بهداشت عمومی پایین و رانندگی های خراب و ترس از تصادف هر لحظه ای و.....

 فعلا" همین چیزها به نظرم رسید تا باز بیایم و در فرصت بگویم.

الان مادرم در اتاق عمل است، دو روز پیش خودش بهم گفت، نگفته بودند تا نگران نشوم، هیچ کس دیگر هم بجز خانواده خودمان نمی دانیم، چیز سنگینی هم نیست، یک پارگی مختصر پشت ناف که بعد از سرفه های شدید عایدش شده، سرپایی است اما امشب باید اینجا بماند.

مادر من تا الان که شصت ساله نشده است مریضی زیاد دیده است اما بحمدالله تابحال بیمارستان بستری نبوده و عمل نشده است، این است که تا آمدم توی اتاق و دیدم برده اندش اتاق عمل ار غصه دلِ تنگش که تنهایی رفته دلم ترکید.

زنگ زدم به همسر برنداشت، ولش بهش نمی گویم نگران نشود.

خلاصه که تا اینجای سفر دروغ است اگر بگویم همه اش بد گذشت اما خیلی راست است اگر بگویم بیشترش حناق بود و اشک فروخورده!

بعد استوری های اینستاگرامم چه شیک و خوب بودند، هار هار هار، مجازی دروغگوی بی شرف!

ولی سعیم بر این است که در هر شرایطی بعد از ثانیه ای به خودم بیایم و حالم را برای بیش از ثانیه خراب ننمایم، باشد که رستگار شوم!

دو روز بعد مادرم را در آغوش خواهم کشید.

اول بهار آمد، آنجا در شهر قم برادرزاده ام داماد شد، رفتند خانه بخت بلافاصله بعدش  ویزا آمد!

شنبه ای که گذشت رفتیم دنبال بلیط، دوست ژاپنی ام می گفت وا اسفا که شما چقدر هنوز جهان سومی هستید و اینجا همه آدم ها آنلاین بلیط می خرند، ما هرچه در اینترنت زدیم نتوانستیم بلیط را جوری بگیریم که بتوان برگشت همسر را از ترکیه زد، باید بلیط او را جدا تهیه می کردیم، که ممکن بود بعد که برایش می گیریم در همان پرواز ما جا نباشد، خلاصه پول های مان را که در قرعه کشی جدید برنده شده بودیم برداشتیم و عینا" مثل یک جهان سومی رفتیم به یک آژانس هواپیمایی افغانی در اعماق دندینانگ( محله سکونت سابق مان که بیشتر همشهری هایمان ساکن همانجایند) و دو ساعتی با متصدی امر در جستجوی بلیط مناسب بودیم، و آخر سر بلیط هایی به قیمت بسیار گزاف خریدیم، بلیط من مثلا" شد دو هزار و چهارصد و ده دلار!

ما بخیال خود سعی کرده بودیم اقتصادی تر رفتار کنیم و ویزا را خودمان اپلای کردیم تا با نرخ پایین تر باشد، خبر نداشتیم این وسط جنگ می شود و بلیط ها نرخ تصاعدی پیدا می کنند، یعنی اگر همان موقع که پاسپورتها دستمان رسیده بود می دادیم همیم آژانس با دو برابر قیمت ویزا بگیرد بلیط های مناسبتری بدست می آوردیم و اینهمه هم انتظار نمی کشیدیم. بگذریم! انگار به ما نیامده بخواهیم کمی زرنگ و مثل بقیه آدم ها باشیم.

در این افکار کل روز را دندینانگ گردی کردیم، رایان دوز دوم واکسن کرونا زد و مک دونالد ساندویچ خوردیم و بچه ها را به پارک بردیم، در بازگشت تلفنی به خواهرم گفتم نمی دانم نتیجه دعاهای مادرم کجا رفت که بلیط ها را به بالاترین حالت ممکن خریداری نمودیم! اینها را گفتم ولی دیگر آنقدر ناراحت نبودم برعکس حس سفر بشدت به درونم ریخته و دستگاه های عقلی و عاطفی ام بشدت فعال شدند، رسیدیم منزل طبق معمول ریموت گاراژ در دستانم می چرخید که رسیدیم ........

و چه می دیدم؟؟؟؟ درب گاراژ چهارتاق باز بود......

با چه حالی خود را رساندم به آن کیفی که پول های رفیقم درونش بود! همزمان درونم به غلط کردم افتاده بود و با صدای بلند می گفت:" خدایا گوه خوردم، غلط کردم، زندگی چه شیرین و این سفر چه عالی خواهد بود، خدایا قدردانت هستم و بیشتر خواهم شد اگر پول ها سر جایش باشد، خدایا شکایتم را پس می گیرم...."

و بیست و یک هزار دلارِ رفیق سر جایش بود.

قضیه از این قرار است که یک قرعه کشی من و رفیقم شرکت کرده بودیم و چندی پیش بطرز معجزه آسایی سر بزنگاه( مثل قرعه پارسال) نام ما برآمد و مبلغ شکوهمند چهل و دو هزار دلار از آن ما شد، ما که درجا دادیم قرض هایمان ادا شد، مانده بود پول رفیقی که ایران رفته   قرار بود در فرصتی که خواهد گفت برسانیم به امینی که معرفی می کند که هنوز نکرده بود.

حالا درب گاراژ چرا در چنین برهه ای باز بماند، که هرچه فکر کردیم دیدیم هرگز امکان ندارد ما نبسته باشیم، و چطور شده باشد و آیا پس از بستن بلافاصله ریموت را نوازش کرده ایم و هزاران سوال دیگر و هزار احتمال ترسناک و نومید کننده دیگر چیزی بود که تا بیست و چهار ساعت بعد از واقعه در ذهن من گذشت، خودمان را بستیم به زعفران و بی خیالی، آخر ترس داشت تصور باز ماندن کل زندگی و امانت مردم از ساعت یازده صبح تا هفت بعدازظهر روز تعطیل شنبه که خیابان مان سبیل تا سبیل ماشین غریبه پارک است بخاطر پارک بزرگی که درست روبروی ماست....

نتیجه دعاهای مادرم سد شده بود کل انروز در برابر هر ذهن خراب و انسان دزدی، که نبینند و اگر دیدند تحریک نشوند و اگر تحریک شدند توان ورود پیدا نکنند...

پس فردایش با جمعی از دوستان رفته بودیم پارکی و قرار بود یک غذای هوسانه افغانی بپزیم دورهم، گاز مسافرتی آتش گرفت، غوغایی بپا شد و من پترس وار گاز را پرتاب کردم آنطرف و بدنبال باران گشتم و در آن لحظه غیبش زده بود، جیغ می زدم و هوار می کشیدم و فکر می کروم آن کپسول کوچک الان مثل خمپاره هزار تکه می شود و می رود توی جسم و جان ما.....

تا بالاخره باران پیدا شد و روی گاز خاک ریختند و خاموش شد، شوک قبلی تازه فراموش شده بود که این اتفاق افتاد و باز من وا رفتم....

بگذریم...

فردا مسافریم، دو سه روز اخیر خواب از سرم رفته و منِ همیشه یبوست اسهال گشته ام( گلاب به رویتان)، استرس من از جزئیات و استرس همسر از خود پروژه پرواز است، بارهایمان را میلیون ها بار وزن کرده ام و طبق آخرین وزن، چهار کیلو و سیصد گرم اضافه بار داریم که قرار است ننه من غریبم بازی در بیاوریم که چشم پوشی کنند، بجز آن بارهای دادنی، بارهای کابین مان عبارتند از دو چمدان کوچک، دو کوله به پشت و دو ساک به دست، یعنی من و علی هر سه قلم را بعلاوه دو فرزند مان باید در پانزده ساعت ترانزیت دوحه به دوش بکشیم! و من تمام عمرم باربری کرده ام در فرودگاه‌ها ولی اینبار ترس بر وجودم حاکم است که نکند آن چند کیلو را نبخشد و نکند اینهنه بار دیگر را دانه دانه وزن کند و نگذارد و چه و چه....

کلا" بعد نزدیک چهار سال و نیم مسافرت نکردن زرد کرده ایم بدجور و دست به دامن مادرم هستیم و ملتمس دعا از همه کسانی که می بینیم و شما که می خوانید.

دیروز هم پسر لنگ لنگان از خواب بیدار شده و نمی دانیم چرا پای راستش از قسمت جلو( داخلی) پاشنه دردناک است و می لنگد، دروغ و بازی هم ندارد، امروز هم مدرسه نفرستادم و چرب کردم و هی رصد کرده ام، شب هم وقت دکتر گرفته ایم ببینیم این چه بود سر سفر.

خلاصه که هی اسپند دود می کنم و هی ذکر می گویم تا بسلامتی برسیم به دامن مادر، همین لحظه توی دلم رخت می شورند بخدا....

قربانیان گردم، دعا کنید بمانم و بروم و بازگردم با کلی حال و هوای خوب و عالی!

چمدان بوی سفر

چهار هفته پیش پاسپورت من هم پس از تماس با اداره پاسپورت رسید، ملت پس از سالها در قرنطینه و ترس همه گیری کرونا در آخر سال گذشته به سمت اداره پاسپورت یورش برده بوده اند و این دلیل موجهی برای تاخیر روند پاسپورت بود. بلافاصله برای ویزای ایران اقدام کردیم ولی تا همینک که بیش از سه هفته از اقدام می گذرد خبری از ویزا نیست، بلیط ها را چک می کنیم و ارزانترین بلیط رفت و برگشتی برای یک نفرِ  بالغ حدود دو هزار دلار است، پانزده هزار دلار با سود بالا از بانک قرض گرفته ایم برای سفر، فقط منتظر ویزا هستیم که بهترین بلیط برای شرایط خودمان را بگیریم.

چمدان ها را باز کردم، تمام وسایل و لباس ها را مرتب کردم، شده شش چمدان بزرگ و کوچک(۹۲ کیلو) تابحال، وسایل خودمان را بمحض گرفتن بلیط جمع آوری می کنم.

چهارم فروردین عروسی برادرزاده ام است و خانواده در تکاپوی مجلس هستند و گرچه ما قول رسیدن نداده ایم اما نیمچه امیدی در دل داریم که شاید شرایط جوری رقم بخورد که باشیم!

زندگی ما از بعد از این سفر تکان ویژه ای خواهد خورد، قصد دارم بلافاصله بعد از برگشت دختر را راهی مهد کنم و خودم بدنبال اولین فرصت کاری بسم الله بگویم و هر کاری سر راهم قرار گرفت شروع کنم، منظورم از هر کاری، رسما" هر کاری هست، می تواند کار در یک کارخانه مواد غذایی یا بسته بندی باشد، فعلا" فقط برایم پول در آوردن مهم است و کمک دست همسر بودن.

تا زمانیکه برای پاسپورت اقدام نکرده بودم صبور بودم، ولی از روزی که اقدام ها صورت گرفته تا کنون اسپند روی آتش هستم و این در همسر هم رخ نموده و بی تاب و بیقرارتر از همیشه هستیم و باورمان نمی شود که الان نزدیک چهار سال و نیم است که خانواده مان را ندیده ایم، مادرم هر روز پیام می دهد و صلوات ها و نذرهایش برای پروسه آمدن ما برقرار است تا ببینیم چه خواهد شد.

یک طوری شده ام که حتی انجام کارهای ساده زندگی برایم مشقت بسیار دارد، انگار زندگی ام موکول به این سفر شده است، کسانی که از عزیزان شان دور هستند معنای حرفم را خوب درک می کنند، مثلا" می خواهم موهای جوگندمی را رنگ کنم با خودم حساب می کنم که خب چرا حالا که دارم می روم ایران نکنم، یا برای گوشی ام کاور بخرم می گویم با این مبلغ حتما" چیزهای زیباتری آنجا وجود دارد، هفت سین های لاجوردی سفالم را در فیس بوک مارکت فروختم تا وقتی ایران رفتم یک زیباترینش را بخرم و بیاورم و امسال تابحال فکری بحال هفت سین نکرده ام به امید اینکه شاید در سفر باشم.

همه اینها هست اما ایمان دارم همه چیز سفرم به بهترین حالت ممکن روی خواهد داد و خداوند به بهترین وجه ممکن مقدور خواهد کرد و من پر از سرخوشیِ دیدار به زندگی تازه ای برخواهم گشت، باورم نمی شود که این من هستم، قبلا" قبل از سفر به اندوه بازگشت از سفر می اندیشیدم و غصه روزهای نیامده را با خود حمل می کردم، الان به این فکر می کنم که احتمالا" برای بازگشت به خانه قشنگم چقدر هیجان خواهم داشت و چه چیزهای زیبایی برای خانه ام خواهم خرید و این یعنی زندگی!

قرتی درون خود را آزاد کنید!

بیشتر از هر زمانی حرف دارم، بهتر از هر وقتی خودم را می شناسم و نجواهای درونم را، گاهی تعجب می کنم از اینهمه دانایی ام نسبت به خود، انگار یک روان شناس درون دارم که متخصص خودشناسی است. شاید هم همه اینها بخاطر این است که یک عمر عدد چهل برایمان نماد دانایی و بلوغ بوده، حس پیر خرابات را دارم در برابر از خود کوچکترها و خیلی خوب مادرم را درک می کنم وقتی در پیام صبحگاهی و شامگاهی اش برای بچه هایش همیشه از قدردانی و سپاس و شکر نعمت ها و مخصوصا" نعمت سلامتی می گوید و حنجره پاره می کند در این راستا.

رسیده ام به جایگاه لقمان حکیم که قبل از باز شدن دهانم درهای تفکر و تعمق باز می شوند و تمام جوانب سنجیده، هیچ عجله ای در رک بودن و صراحت ندارم وقتی طرف را درست نمی شناسم و یا می شناسم و لایق نمی دانم.

باز با خانواده کوچکمان احساس تنهایی می کنیم ولی اینبار خوب یاد گرفته ایم که منفعل و منتظر نباشیم، پلان می سنجیم و هوا را چک می کنیم و می رویم برای خودمان، خیلی که دلمان نخواهد تنها باشیم یک پیام نوشتاری کوتاه می دهیم به یکی دونفر که اگر دوست داشتند به ما بپیوندند، باشند هستیم نباشند هم مسیر خود را داریم.

از زمان ارسال مدارک پاسپورت دو ماه و نیم می گذرد و هفته پیش پاسپورت بچه هایم رسید از خودم نه، احتمالا" همین روزها آن هم می رسد و می رویم برای اخذ ویزای ایران که جزء کشورهایی است که برای ورود بهش نیاز به ویزا داریم با پاسپورت استرالیایی( قبلا" با پاسپورت افغانستانی خیلی برایم عجیب نبود این پروسه اخذ ویزای ایران انگار این تحقیر مداوم و تحمیل جغرافیا برایم عادی شده بود درباره ایران ولی حالا با پاسپورت استرالیایی انگار پوست من هم روشن تر و ارزشم بالاتر رفته باشد یک جور زور بیشتر دارد طی این پروسه زمان بر و گران(امان از انسان و تفکراتش))

خلاصه که با اینوجود چمدان هایم بسته اند، منظورم سوغاتی ها هستند که طی این بیش از چهار سال هرکجا حراجی به بازار خورده من دویده ام و خوب و بد را یکجا گرفته و انبار کرده ام، خوب و بدی که بعد از گذشت چهار سال و کسب تجربه در این کشور فهمیده ام چه خریتی کرده ام و چنانچه صبوری می کردم می توانستم با همان مبالغ اندک چیزهای بهتری را از جاهای بهتری بخرم ولی آدمی است و تجربه اش، و من آدمی هستم که هرجا سیل( حراج) ببینم بدون فکر اینکه خوب است یا بد می خرم به تصور مفت بودن بعد به چشم خود می بینم ای بابا چه پولی تلف شده.

اینبار تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم دیگر به این خصلت انبار کردن خاتمه ببخشیم مگر اینکه جنسی که می گیریم واقعا کیفیت و ارزش خیلی عالی داشته باشد، ضمن اینکه خدا می داند وقتی اینبار بعد بیش از چهار سال داریم می رویم دفعه بعدی کی باشد و کی باشد؟!

از بس شبها قبل خواب پناه برده ام به خیال هایی از جنس حضور در خانه و نزدیک مادر دیگر خسته شده ام و می ترسم نکند آنطور که من اینهمه خیال بافته ام نباشد و نکند مثل خواهر که بعد چند سال آمده بود ایران همه جا بنظرم کثیف و کهنه و دور و دیر بیاید که خیلی طبیعی است در وهله ورود.خلاصه که اوضاع اینجا فقط انتظار است و انتظار.

پسر را صبح ها ساعت هشت و نیم می برم مدرسه اش که سه دقیقه با پای پیاده راه است، روزهایی که همسر خانه است دختر را می گذارم باشد و روزهایی که او رفته است اداره اش او هم همراهمان است با کالسکه اش، مدیر یا معاون مدرسه پسر هر روز بلا استثنا دم در می ایستد و با تک تک بچه ها تکرار می کنم رخ در رخ تک تک بچه ها و مادر و پدران شان بلند سلام می کند و بلند روز بخیر می گوید.

بعدازظهر ها هم راس ساعت دو دقیقه مانده به سه از خانه می زنم بیرون و همان اتفاق بردن و نبردن باران در بود و نبود پدرش تکرار می شود و با پسر بازمی گردیم، قبل از راهی شدن حتما" داخل کوله پشتی اش را چک می کنم که کلاه و کاپشن را جا نگذاشته باشد که در این سن بسیار طبیعی است. و باز پروسه خداحافظی و روز بخیر و شب خوبی داشته باشید با مدیر یا معاون و این چیزهایی که شاید برای اینجایی ها عادت است و قانون است و تکرار برای من جهان سومی مستضعف تحقیر شده از شرایط کشور نکبت و منزجر کننده ام مثل رویاست و هیچوقت تکراری نمی شود همینطور که هنوز بعد از نزدیک به یکسال از داشتن این خانه هیچوقت برایم تکراری نشده وقتی واردش می شوم و لذت وجودم را فرا می گیرد از بس دوستش دارم و دلخواسته است. درست گفته اند رسیدن به چیزها در بلوغ و بزرگسالی قدردانی و شکر را بیشتر می کند و گرچه شاید مثل توجیه باشد اما من واقعا" خوشحالم که در این بلوغ به این چیزها که می خواستم رسیده ام و دمم گرم بابت صبوری هایم و دمش گرم بابت مقدر نمودنشان.

یک چیز دیگر اینکه من این پوست اندازی ام را هم در این برهه بشدت سپاس گذارم و معادله اینطوری است در ذهنم که هی ساغر! در کل عمرت به دوش کشیدی و مضطرب بودی و جر خوردی و لذت نبردی، تو بگو لذت یک غذای ساده که با تمام وجودت نوش جان کنی یا لذت یک مسافرت که مخصوص خودت باشد و نه که بخواهی خودت را بسازی که واقعا" چیزی از درون جرت می داد از بس توی ذهنت حرف میزد از دردها، حالا برعکس شده، شده ای بی خیال ترین آدم ذهنت، به چیز بچه ات هم نیست مسائلی که خیلی سالها دردت می داد، حالا شبهای بسیاری است که بدون فکر کردن به آنها می خوابی و بیدار می شوی و اولین فکری که صبح به سرت می زند این است که چه کنی تا حالت بهتر باشد و حال اطرافت هم، فکر کن اگر برعکس این قضیه می بود چه؟؟؟

یعنی یک عمر بی خیال و شاد می بودی به یکباره می شدی دردمند ترینِ عالم، خنده ازت قهر می کرد، اشک می آمد به چشمانت.

به این معادله که فکر می کنم خرکیف می شوم و ریه هایم را از هوا دوباره پر می کنم و می گویم اگر باید آن میشد یا این من با همین یکی دلخوشم، به جهنم که سی سال برای پدرم سوگواری کردم و بیش از سی سال برای تبعاتِ نبودنش و برای چیزهایی که من هیچ کجای واقع شدنشان نبودم، خدا به من عمر بدهد تا بتوانم سی سال دیگر بی خودزنی زندگی کنم و بچه هایم، آه بچه هایم هیچ چیز نمی تواند مهر و عشقم به آنها را بیان کند، چه می گویم حتما" هر کس بچه دارد و اینجا را می خواند حس های نزدیک من دارد اگر تمامش را ندارد.