ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هر چند کندز آزاد شد ولی قربانیان....

یک. اکثر آدم هایی که بهم زنگ می زنند بعد از یک احوالپرسی مختصر بجای رفتن به سوال های بعدی راجع به شاید آب و هوا و کانگوروها، بلافاصله می پرسند خوش می گذره؟ و این خوش می گذره را با چنان لحنی به زبان می آورند که از درونش "کوفتت بشه" کاملا" هویداست، خیلی از نزدیکان و عزیزان من جمله مادر ولی هر بار از روند کارهایم و اینکه جا افتاده ام یا نه، دلتنگ می شوم یا نه و روابطم با همسر می پرسند، عجیب است که اگر به دسته اول آدم هایم راستش را هم بگویم که دارم یک روند نورمال زندگی را سپری می کنم و همه چیز عادی و روی روال است، هم راضی نمی شوند و حتما" باید بگویم دارم خوش می گذرانم و هر روز به خیابان و بیابان می روم و چیزهای جدید می خورم و کارهای جدید می کنم!!!

دو. بزرگترین گند زندگیم را یکشنبه گذشته به جهانیان و قبل از ایشان خودم زدم، و آن هم این بود که خواسته بودم بجای برنج هندی موجود در منزل یک برنج بهتر و با کیفیت  تر را جایگزین برنج شام مهمانی خاندان همسر کنم، یک پسر عمه و یک پسر عموی همسر بنده با خانواده هایشان اینجا ساکن هستند و ما بعد از مهمان شدن های مکرر از جانب ایشان بر آن شدیم که دعوتشان کنیم تا هم بیایند وسایل را ببینند و هم از جانب زنانگی ما آسوده خاطر شوند، و بخش بزرگی از زن بودن در فرهنگ ما آشپز بودن است، و بنده در طول زندگی زناشویی ام دچار مشکلی که یکشنبه بعدازظهر شدم نشده بودم، برنج را نیازموده بودیم قبل از آن و فقط روی کیفیت و زیبایی اش تاکید داشتیم، عطر خوبی داشت وقتی داخل آب خیسش کردم ولی چشمتان روز بد نبیند تا ریختم داخل آب تو گویی با آب جوش مشکل دیرینه داشته باشد یکهو وا داد، بر سر زنان کشیدمش و چه می شد کرد با چهارده لیوان برنجی که سه برابر حالت معمولش شده بود، به هر ترتیب دم کردم و موقع شام به خانم پسر عمه گفتم بیاید به کمکم و سروش کند، بنده خدا نمی دانست چطور آن برنج های له را جوری در دیس بکشد که از آن بدتر نشود، خلاصه با شوخی و خنده سعی کردند به رو نیاورند، توجیهاتشان جالب بود، که اشکالی ندارد پیش می آید اول زندگی( اول زندگی کجاست بابا پنج سال است ازدواج کرده ایم خیر سرمان)! حیف از آن قیمه و سالاد الویه و ماست و خیار و دسری که درست کرده بودم، در تلخیِ این اتفاق گم شد.

سه. از قبل توسط یکی از دوستان خیلی قدیمی مشترک من و همسر به منزلشان دعوت شده بودیم، مهمانی دوشنبه شب بود، بعدازظهر یکشنبه که سخت مشغول تهیه غذا برای مهمان های خودمان بودیم تلفن همسر خان به صدا در آمد و پشت خط همان میزبان فردا شبمان بود، که بعد از حال و احوال و کجایید و چه می کنید پرسید پس کی به خانه ما می آیید مگر این مسیر یکساعته را با هواپیمای شخصی تان بیایید که برای امشب مهمان هم دعوت کرده اید، بعله، جناب همسر به اشتباه دریافته بود که دوشنبه شب مهمان هستیم و میزبان درست در شب دوشنبه که میشد یکشنبه شب انتظارمان را می کشید، فکر کنید یکی را مهمان کرده اید و منتظر هستید بعد زنگ بزنید بفهمید مهمانتان مهمان دارد و به اشتباه فکر کرده فرداشب مهمان است! از همسر اصرار و از میزبان انکار، کسی به گردن نگرفت که اشتباه رسانده یا اشتباه گرفته، خلاصه خیلی ناراحت شدیم و دوستمان به همسر و همسر به دوستش دلگرمی می دادند چرا که روبروی هر دویشان زنانی خشمگین انتظار پایان مکالمه را می کشیدند!

چهار. فکر می کنم تقریبا" غیر از خودم و همسر و چند نفر دیگر کسی به وبلاگ من رأی نداده است، آمار دانه دانه و کند پیش می رود، بالاترین رای را وبلاگ سخنگاه دارد تابحال و من با اینکه رأی خیلی کمی دارم بعد از ایشانم، گفتم شاید دوستانی بخواهند رأی بدهند ولی روند را نمی دانند، توضیح مفصل و شیوه رأی دهی در زیر آمده است:

1. روی لینک زیر کلیک کنید:

http://socialmediasummit.af/en/awards/

2. روی گزینه سوم (Best Blogger) کلیک کنید.
3. از بالای صفحه گزینه ورود با فیسبوک را انتخاب کنید.
4. گزینه لایک وبلاگ "ماهی های دریای کابل" را لایک کنید.


حال کندز خراب است و من برای وبلاگم کمپاین می کنم!

یک. به خیالت یک روز عادی را شروع کرده ای، می روی سراغ فیس بوک، مهم ترین تیتر های اکثر دوستانت درباره از دست رفتن کندز است، صدای جنگ در گوشت می پیچد، انتحاری همیشه در افغانستان هست ولی اینکه یک شهر بیفتد بدست طالبان و پرچم سفیدشان را آن بالا نصب کنند و صدای تیرهای هوایی شان بعنوان شادمانی گوشت را کر کند، چیز دیگری ست، و این روزها همه جا حرف از ناجوانمردی دولت است، نمی دانم اگر این روزها در کابل می بودم چقدر حالم بد می بود، و چقدر می ترسیدم از روزی که همین تیرهای هوایی شادیانه گوش کابل را هم کر کند، که شاید نکند اما بیمش همیشه با مردم هست، با این فکر می خوابند و بیدار می شوند، و چقدر سخت است مخصوصا" وقتی مسئول چند نفر دیگر هم بعنوان فرزند و همسر و خواهر و برادر هم باشی، بترسی و خود را به نترسیدن بزنی، بتوانی در این همهمه از خوشی و بهتر شدن اوضاع حرف بزنی، برنامه های زندگی ات سر جای خودشان باشند، مهمانی بروی و مهمان داشته باشی، چقدر سخت است مادر باشی در چنین شرایطی، در شرایط جنگ، که خیلی چیزها با خود می آورد و خیلی چیزها را با خود می برد، و ما هزار سال است درگیرش هستیم...

دو. امروز رفته بودیم به یک دریاچه مصنوعی که در چند کیلومتری اینجا هست، مسیر خیلی زیبایی را گذراندیم تا رسیدیم، انبوه درختان و خانه های زیبایی که گاهی آن لابلا دیده نمی شد، به همسر گفتم چقدر زیباست و من چقدر پیرم برای بالا و پایین پریدن بیش از این، و بالا و پریدن هایم را در بامیان چال کرده ام انگار، و بعد بیاد خاطرات آن سالها افتادیم که زمانهایی که می رفتیم بیرون شهر چقدر خوش می گذشت و چقدر جیغ می کشیدم بابت دیدن هر چیز، بعد رسیدیم به دریاچه، آنطرفش جنگل اینطرف جنگل و تپه، که وقتی رفتیم داخلش کلی کانگورو دیدیم، گفتم ببین ظرف بیست دقیقه جی پی اس رساندمان به این بهشت کوچک، حتی اگر مدل ماشین مان پایین است که هست و لیسانسمان هم اگر فول نیست می توانیم ظرف بیست دقیقه بیاییم هوایی تازه کنیم، این ساده ترین حق یک انسان است که بتواند با پس انداز و پیش اندازش یک ماشین بخرد و هر وقت اراده کرد برود چند قدم دورتر از محل زندگیش، بعد یادم افتاد از برادر که در آستانه سی سالگی اش هنوز ماشین ندارد، من هم نداشته ام تا الآن، برادر گواهینامه هم ندارد، بلد است ولی گواهینامه ندارد، وقتی آمده بود کابل یکی گرفت ولی با آن در ایران کارش راه نمی افتد، تا آمده بود برود امتحان بدهد برای گواهینامه قانون عوض شده بود که به اتباع افغانی نمی دهیم، با اینوجود خیلی ها دارند و خیلی ها بدون گواهینامه رانندگی می کنند ولی این رانندگی هم مثل مسافرت از شهری به شهر دیگر بدون اخذ نامه روادید(!) از اداره اتباع است، نصف جانشان آب می شود، ویراژ دادن و بلند کردن صدای موزیک و شادمانی کردن که باید در خواب هایشان ببینند.

برای من  مهم نبود ماشین نداشتم، ولی برای برادر خیلی مهم بود، پولش را هم آماده کرده بود ولی نتوانست گواهینامه بگیرد، و این داشتنِ ساده یک آرزو است برای خیلی از مهاجرین در ایران.

سه. معادلات دنیا بهم ریخته است و من هنوز در سادگیِ سالهای دور زندگی می کنم، یک زمانی چقدر همه چیز بزرگتر بود، درست سالهای ظهور طالبان و مهاجرت گُر و گُرِ ملت به اینطرفها هیچ فکر نمی کردم یک روز جایی قرار بگیرم که آنروزها هیچ فکرش را هم نمی کردم، روزهایی که خواهر خیلی به مادر اصرار می کرد برود برای خانواده اپلای کند شاید ما هم قبول شدیم و مادر گفت برو برای خودت اپلای کن و ما همینجا خوشیم و او رفت برای خودش اپلای کرد و رفت و ما آنجا خوش نشدیم....


نمی دانم چرا فکر نمی کردم بین وبلاگهای افغانی جایگاهی داشته باشم!

اول اینکه قبل از اینکه بیایم اینجا فکر می کردم چقدر حرف داشته باشم برای نوشتن در اینجا، و چقدر هر روز بیایم  و از اتفاقات تازه زندگی ام بگویم، که نه اینکه حرف نباشد برای گفتن و اتفاقی برای تعریف کردن، که زیاد است اما نمی دانم چه ام شده است، کمی هراسانم، با اینکه به خلوتی دلخواسته رسیده ام، ولی انگار ترسی با من است، ترسی همراه با خنده هایم، وقتی می توانم بلند بلند حرف بزنم، پا بکوبم، خودم را عن ترین بچه روی زمین کنم، همه جا چسبیده بهم، و گاهی خودش را به شکل استرس در مویرگهایم داخل می کند و گاهی از چشمهایم میزند بیرون، گاهی هم می آید در خوابم، و تا صبح تکت عرق کرده در دستانم را بهم نشان می دهد و ساعت که می گریزد و گِیتی که پیدا نمی شود و انگار اصلا" وجود نداشته......

دوم اینکه بعد مدتها آمدم اینجا و توسط یک خواننده محترم دانسته شدم که وبلاگم در صفحه سوشل میدیای افغانستان بعنوان وبلاگهای برتر معرفی و به رای دهی گذاشته شده است، جا خوردم، رفتم دیدم، بعد فهمیدم باید یک پرسشنامه ای را هم پر می کرده ام و می فرستادم، انجامش دادم، حس خوبی بهم دست داد، از اینکه دیده و خوانده شده ام و بنظر هیئت مدیره آن صفحه برای این رقابت برگزیده هستم شادمان شدم، هر چند پروسه رای دهی بنظرم نا عادلانه است، و بنده هم تا اکنون تمام تلاشم بر این بوده که ساغر بمانم و هویتم آشکار نشود!!!!

لذا دوستانی که من را می خوانند و بنظرشان نسبت به باقی وبلاگهای منتخب برای این رقابت بهتر هستم یا با سلیقه شان نزدیکترم به این لینک بروند و به من رای بدهند، امشب من به خودم رای دادم و فکر نمی کنم تا الآن کس دیگری غیر از خودم به من رای داده باشد، بنابراین شما تنها کسانی هستید که غیر از خودم به من رای می دهید، 

http://socialmediasummit.af/en/awards/

شما می توانید به این صفحه رفته و مراحل رای دهی را طی کنید، و در لیست  بست بلاگرها داخلم کنید.


نفرین به جنگ

بعضی تاریخ ها را فراموشم نمی شود، امروز یازده سپتمبر است و چهارده سال از آن روز می گذرد که برج های دوقلوی امریکا را زدند، فردا یا پس فردایش آمدند دنبالش داخل افغانستان، می زدند و تو فکر کن داری زندگی ات را می کنی، می ریزند خانه ات بدنبال جنایتکار و تو هیچ از دستت برنمی آید، بعد جنایتکار را در خانه همسایه ات پیدا می کنند، ولی طی این اتهام خیلی چیزها خراب می شود و حتی اگر جنایتکار نبودی تبدیل می شوی بهش.

بعد درست در اولین سالگرد یازده سپتمبر خواهرم رفت به کانادا، بعد الآن یازده سپتمبر است و من آمده ام اینجا، خیلی دور، بعد درست در یازده سپتمبر در کلاس درس نزاعی بین مسیحیان و مسلمانان کلاس در می گیرد و یکی از دخترهای اروپایی که دوستش را توسط مسلمان افراطی اروپا از دست داده بین کلامهایش انزجارش را خیلی مستقیم از تو بیان می کند و تو هم داری داستان برج های دوقلو و اتفاقات بعدی اش در سرزمینت را با زبان الکنت تعریف می کنی بعد می بینی تنها  مسلمان نزدیکت دختر پاکستانی ای است که اتفاقا" خیلی باهات هم نظر بوده در بحث ها بعد می مانی اینجای قضیه را چطوری تعریف کنی که پس از سالها گشتن و نرسیدن آخر الامر اسامه جان را در پاکستان یافتند.

بعد میان کلامت بیادت بیفتد که چقدر جنگ داخلی سخت است و اصلا" در مملکت ما طرفین جنگ مشخص نبوده و نیست، و دختر اروپایی نمی تواند درک کند که چرا مردان و پسرهای جوان سوریه بجای دفاع از سرزمینشان راهی اروپا شده اند که حالا "یو ان "بیاید تک تک این هزاران پرونده را رسیدگی کند که چقدرشان واقعا" سوری اند یا انسانهای دیگری که از فرصت استفاده کرده راهی زندگی بهتر شده اند، که شده اند، ولی حتی آنها که با استفاده از فرصت دارند از آب گل آلود ماهی می گیرند و مرزهای چندین کشور را طی می کنند تا برسند به یک جای امن که به انسانیتشان احترام گذاشته شود هم نفسشان از جای گرم بلند نمی شود، شاید هفت تیر روی پیشانی شان نباشد ولی روزی هزار بار از بی نانی و بی مدرکی و بی جا و مکانی و سرزمین نفرینی شان ذره ذره مرده و زنده می شوند.

امروز دلتنگ شدم، خیلی زیاد، معلم آخرالامر گفت، همه شما از کشورهای جنگزده و دچار بحران های زیادی آمده اید اینجا، اینجا سرزمین همه ماست، شاید باید خوشحال می شدم ولی حقیقت این است که خیلی دردم گرفت، و اولین بار بود که اینجا کسی بهم ترحم می کرد، نه از یادآوری جنگزدگی و فلاکت کشور بلکه از این احساس یتیمی و اضافی بودن و دست ترحم معلم حالم بد شد، شاید اگر اینرا وقتی کابل بودم در وبلاگ کسی می خواندم با خود می گفتم" گمشو بابا، رفتی خوش خوشانت شده حالا چس ناله می کنی برای ما"، ولی امروز خودم دارم اینرا می نویسم.

زندگی مان تقریبا" تکمیل شده، فقط مبل مانده که باید یکشنبه بیاوریمش، یخچال، تی وی، ماشین لباسشویی، مایکروویو، فرش، تخت و دراورهایش، لحاف و تشک و بالش، ست قابلمه و مقداری ظرف بزرگ و کوچک، و خرد و ریزهایی که تمامی ندارند، در این ایامی که نبودم خریدیم، لیست بلندی از کسانی که در این مدت مهمانمان کرده اند و باید مهمانشان کنیم روی میز است، و من پس از دو سال هیچ کاره بودن حالا صاحب خانه ام و کمی استرس دارم بابت مهمانی ها مخصوصا" مهمانهای استرالیایی مان! باید تک تک دعوتشان کنیم چون خانه تنگ است و وسایل ما اندک.

پ.ن: پس فردا چهارمین سالروز عروسی مان است، و سی و دو روز از پنجمین سالروز عقدمان می گذرد، اینجای زندگی، شاید بی صداترین جای زندگی ام باشد، بی صدا و آرام، و دوست دارم چند سال همینطور بی صدا بماند....

تازه یک پسری دارم بنام زَلمَی که پایش را در کابل روی مین از دست داده است.

یک. از صبح که بیدار شدم هوای حرم دارم، خیلی وقت است نرفته ام، شاید یکماه حتی، اصلا" یادم نیست کی رفته بوده ام، مهم هم نیست آخرین بار کی رفته ام، مهم این است که تمام امروز را در هوایش سر کرده ام، و اینطور رفتن ها و قصدها برایم ارزش دارند.

کاری پیش آمد ادامه اش ندادم، و نشد بروم حرم، برادرزاده بزرگ برای سرکشی از اوضاع کوچکتر رفته بود مدرسه اش و با توپ پر برگشته بود، و بعد از شنیدن اوضاعش مجبور شدم تقریبا" دو ساعتی بروم بالای منبر و برایش روضه بخوانم، روضه های تکراری...

دو. می شود برای هر چیزی جوک گفت، هر چیزی را دستمایه سرگرمی و فان کرد، بهش خندید و برای لحظاتی حالش را برد، (هر چند خودم هرگز حاضر نیستم با مسخره کردن دیگران و به اصطلاح سوژه کردن چیزی بخندم)، اما نمی شود وقتی یک داستان همراهش بغض دارد و انسانیت آدم را قلقلک می دهد هم باهاش و بهش خندید، نمی شود وقتی یکی جانش را داده، یا آبرویش رفته، یا جهان بینی و تمام هستی اش به تاراج رفته و شاید هنوز شوک است و شاید داستان مطروحه کل زندگیش و راهش را دستخوش تغییر کند، هم بهش خندید، بسادگیِ یک "هیییسسسسس" که شاید به زعم خود مخترعش خیلی هم نکات درونش دارد و خیلی هم دردناک و تراژدیک است، اما چون برای خنده به بازار می آید خیلی دردناک می شود، دردناک تر از اصل قضیه فریاد زدن یا نزدن حاجی ها...

سه. مدتهاست دارم در خودم راجع به یک سوژه می نویسم، با خودم حرف می زنم، نتیجه گیری می کنم، پست می کنم و تمام می شود اما هیچوقت رسما" ننوشته ام، چون ملاحظاتی دارم، بعضی وقتها از قضاوتها می ترسم گرچه همیشه جارش زده ام و بی هیچ ترسی بیانش می کنم، اما در باب نوشتن و ننوشتنش انگار اگر بنویسم دیگر کار تمام است و تمام تصمیم گیری های مهم و حیاتی من به نوشته شدن یا  نشدن و اقرار و انکار وقایع زندگیم در اینجا متصل و موکول است، یا شاید هم ترسیده ام از منصرف شدن و تغییر کردن صد و هشتاد درجه ای نظرم راجع به امر مطروحه، شاید هم یکی از دلایلش روحیه حساس و بچه دوستِ همسر باشد.

که بارها به نتیجه ثابتی درباره اش رسیده ام، که من علیرغم داشتن یک روحیه فوق مادرانه و فوق دلسوزانه و فوق متعهدانه و خب البته عاشقانه نسبت به یک فرزند بالقوه، نمی خواهم مادر باشم. من در اوایل دهه چهارم زندگیم بعد از کش و قوس های فراوانی نسبت به فرزند، درست در این مرحله که مرحله برداشت نهایی و تصمیم گیری دقیق درباره اش هست به نتیجه خیلی سنگینی از این وظیفه و تعهد رسیده ام، و درست در این برهه از زندگیم دو دختر و دو پسر دوران نوجوانی و یک دختر و یک پسر دوران لیسانس و یک دختر فرضیِ دوران فوق لیسانسم را در نطفه خفه کرده ام، و نمی خواهمشان، که صد البته خیلی غیر انسانی هم بود که بخاطر تمنای قلبی خودم بخواهمشان و حالا هم بخاطر نخواستن قلبی ام نخواهمشان، مهم این است که من در این فصل از زندگی بشدت احساس می کنم اگر فرزندی داشته باشم علیرغم استانداردهای بالایم برای تربیت و بزرگ کردنش، در عمل همه چیزم ضرب صفر خواهد شد.

مستعد یک مکالمه خیلی سالم و عاشقانه هم باشم دنبال یک چیزی ام که طرف را بدَرم، دنبال واژه ام برای نصیحت کردن یک بچه، سر از ناکجا آباد در می آورم، مادرم به اقرار خودش بهم گفت که آنقدر پسش زده ام که دیگر بوسیدنم را از یاد برده است، و در حسرت به آغوش کشیدنم است، این در حالی است که جانم برای اینها که گفتم در رفته است و می رود، گیرم من همین روحیه را با خود تا فرزند داشتن هم حمل کردم، آنوقت است که سرم را بکوبم به دیوار بخاطر خودِ بیرحمم...

یک جای داستان یک شکافی وجود دارد و آن هم رفتن و استیبل شدن شرایط روحی و زندگی ام است، بروم ثابت بشوم، دلم ضعف برود برای بچه های مو بور چشم آبی اوزی، بعد دخیل هم ببندم برای توانایی زاد و ولد، و به پوچیِ این پست بخندم، ولی دقیقا" اینجای داستان یک توجیه دیگر دارد، و آن این است که، فرزند برای بیرون آمدن آدمها از یکنواختی و حتی فوقش تسری خوشبختی شان به یک موجود بی گناه دیگر نیست، گیرم که من تمام آن توانایی های بالقوه ام هم شکوفا شد و خیلی مادر نمونه ای بودم، اگر بچه من یکی مثل خودم وقتی سی و چند سالش شد و گاهی شاید اندازه یک دهم منِ تمامیت خواهِ سختگیر به خودش و زمین و زمان پیچید و گاهی من و پدرش را متهم به بدون اجازه وارد این دنیا کردن، کرد، چه جوابی دارم برای خودم! 

خیلی رومانتیک نیست، فقط خیلی دورنگرانه است، ولی یکی از دلایل محکم بنده سوای تمام اینها این است که آنقدر بچه های بدبخت و ناراضی دیده ام و آنقدر انسانهای بی تعهد و بی منطق را از نزدیک چشیده ام که عقم می آید من هم اندازه آنها انگاشته شوم، انگار من مسئول بی تربیت بودن بچه آنها یا فقر اقتصادی زندگی آنهایم، نمی دانم چیست، باید ریشه یابی شود و روانکاو ببیندَم بفهمم ریشه در چه دارد، انگار کن با خودم عهد ببندم مادام که بچه ای در زندگی ای بی گناه آزار ببیند و تنبیه شود و فقیر باشد و مادر و پدر بی تعهد و بی خاصیت داشته باشد من بچه نخواهم، یک چنین منطقی، حالا هر کس من را می بیند هی می گوید:" وای بچه تو چه بچه ای بشود، و تو چقدر مادری و چقدر دقیقی و چقدر در آن واحد دلسوز و همچنان سختگیری، وای چقدر بچه ات تمیز باید باشد و برای هر چیزی ازت اجازه بگیرد من فدای اون جیگر طلا بشوم".....

پ ن: همسر خان مدتی است اینجا را نمی خواند، یا شاید من اینطور احساس می کنم. مقصد نوشتیم که یادمان باشد.