ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گلشهر، زادگاه پیرم!

حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...

داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.

بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.

من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.

 الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.

گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!

بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........

 

نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...

* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.

از مادر بودن

ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار می کنند و مرا صدا می کند، مادر من در تمام طول زندگی دردبارش هیچوقت نگذاشته و نمی گذارد از دردش به کسی خدشه ای وارد شود و حتی بقدر سر سوزنی کسی آگاه شود، حالا با صدای دردناکی صدایم می کرد که پاشو برویم دکتر، و بلافاصله زنگ زدم تاکسی آمد و لباسی پوشیده همراهش شدم، و بردمش دکتر و آوردمش، و تمام روز بالای سرش نشستم و به بیتابی ها و حالاتش گوش می سپردم، مسلما" این بار اولش نیست که اینطور بیمار می شود و به خودش می پیچد اما برای من حکم بارهای اول را دارد، چراکه همانطور که گفته بودم من عمری ست مسافرم و در راهم و اینجا نیستم، فوقش در بین تلفن هایی که داشته ام شانسکی بار و بارهایی با صدای مریضش برخورد کرده بوده ام، در غیر آنصورت او هرگز کسی نبود و نیست که اگر دردی دارد به کسی بگوید مبادا فرزندش را غصه دار کند، همینطور بهش نگاه می کردم و نمی کردم و در دل با خودم کلنجار می رفتم، این زن، با پنجاه و دو سه سال عمر، با هشتاد کیلو وزن و حدود 160 سانتیمتر قد مادر من است، مادر من و پنج تای دیگر، آنوقت دلش نمی آید به من بگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن، بهم می گوید بگو برادر بیاید می پرسم چکارش داری می گوید می خواهم کمرم را چرب کند، می گویم من که هستم می گوید تو خسته می شوی دیشب هم ژل دردم را تو زدی، دلش نمی آید از من بخواهد، روغن را گرفتم و علیرغم توانم بیش از حد همیشه بر بدنش مالیدم، تا جاییکه خودش بگوید بس است...

همینطور که در این دو روز زندگی کردم ثانیه ثانیه اش را خون گریستم و ثانیه ثانیه اش را از درد مادر بودنش گریستم، چرا که او علاوه بر درد جسمی درد روحی حضور ملتهب و نگران مرا نیز اینبار متحمل میشد و بوضوح میدیدم معنای " الهی گرگ بیابان شوی مادر نه"، را، هر بار که میان دردها ازم معذرت می خواست بابت اینکه بیمار است و ناتوان است و شاید بابت به باور رساندن من که دیگر پیر شده است و گرچه خیلی در ظاهر غلط انداز است و همه فکر می کنند هیچ دردی ندارد و غریبه ها پا را پیشتر می نهند که حتی خیلی خوشحال است و درد جسمی که هرگز، روحی هایش هم از سر شکم سیری ست........

دو شبانه روز دردش را گریستم و بچه ام را در نطفه کشتم، دیریست به فرزند نداشتن ابدی فکر می کنم گرچه خواهرم می گوید این کفران نعمت است و از تو و همسر فرشته خویت اولاد طاهر و با کمالی به دنیا خواهند آمد و دیگری می گوید از ما که گذشت و تو باید جبران کم کاری ام را بکنی و چهار فرزند داشته باشی و همسر که برایم عکس بچه های موی زرد و سفید پوست اوزی می فرستد...........

پ ن: اینرا دو سه روز پیش نوشتم، عنوان گذاشته پست کردم و با کمال تأسف دیدم نت قطع بوده و تا نصفش هم بیشتر سیو نشده بوده، امروز دوباره تکمیلش کردم، ولی آنروز چیز دیگری بود و میان گریه هایم نوشتمش...

پ ن 2: همسر برای بار نخست اولین قرارداد یکساله کاری اش را در استرالیا امضا کرده و خوشحالم که گرچه دیر ولی سیر شاغل خواهد بود، و امیدوارم بزودی شاهد پیشرفت های جدی در عرصه کاری اش باشم، ولی کماکان خبر قبولی شان را منتظریم!

خودم را بغل کنم و بگذارم سیر گریه کند.


دلم برای خودم گرفته است، دلم برای خودم تنگ شده است، باید خودم را نوازش کنم، ببرم برای خودم چیزی بخرم، خوراکی مثلا"، بیایم بنشانمش کنار بخاری و هر سه شعله اش را روشن بگذارم، پاهایش را گرم کنم و به تبعش تمام بدنش گرم شوند، خودم را بوس کنم، ناز کنم، خودم را باید بیاورم بنشانم روبرویم، برایش داستان های خنده دار تعریف کنم، بخندانمش، مثل روزگاری که با یادآوری بعضی حکایت ها به خنده می افتاد، بیاورم خودم را بنشانم روبرویم، برایش میوه پوست بگیرم بگذارم دهانش، یا نه بچینم داخل بشقاب خودش بردارد، شاید حتی هسته های میوه را هم از درونش در آوردم دادم دهانش، نارنگی ها را مثلا"، خودم را ببرم حمام، خیلی طولانی زیر دوش بماند، اگر دلش خواست آواز بخواند، وقتی بیرون آمد با حوله دم در منتظرش بمانم، کمکش کنم خودش را خشک کند، سشوار بکشم برایش، روغن بزنم به پاها و دست هایش، موهایش را ناز کنم، موهای خسته اش را، و بگذارم آرام آرام خشک شوند، باهاش مهربان رفتار کنم، باید بیاورم خودم را روی تخت، پاهایش را دراز کند زیر پتو، چای بیاورم برایش، زعفرانی، برایش شعر بخوانم، از آفتاب، از دشت های وسیع، از آرامشی که دست یافتنی ست، از خدایی که آن بالا حواسش بهمان هست، بیاورم خودم را بنشانم روبرویم و از خوبی ها بگویم برایش، از اینکه زندگی رنگ های بهتری هم دارد گاهی، و نگران نباشد، و مراقب خود باشد، و ورزش کند، و سیگار نکشد، و کتاب بخواند، و دوست داشته باشد خودش را، خودش را بغل کند گاهی، بهش بگویم به خودش ببالد گاهی، که نمی گذارد آب در دل کسی تکان بخورد، که نگذاشته است اندک دردی از سوی او عاید کسی شود، که نخواهد گذاشت اشکی از دیده کسی بخاطر او بر گونه ریخته شود، خودم را نوازش کنم، که اینهمه سنگین و صبور بوده است، برایش جایزه بگیرم و در تاریخ مشخصی بهش بدهم، با خودم حرف بزنم باید، با خودم خلوت کنم باید، با خودم برقصم باید، و به خودم قول بدهم خودم را بیش از همه دوست داشته باشم، تا بتوانم دیگران را هم دوست بدارم، به خودم مهر بورزم و مهربانانه رفتار کنم، تا توانایی مهرورزی به دیگران را هم بدست بیاورم، باید به خودم بگویم قبل از هر کس باید خودت را بشناسی و پاس داری و دوست داشته باشی.

خودم را دوست داشته باشم باید.

سفیدترین بلوزم را پوشیدم و اموالم را حراج کردم.


تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای ایران یعنی جواب نه به تقاضایت، و این اتفاقی بود که باید برای پاسپورت برادر می افتاد، و جای آن دست های پیدا و پنهان اینجا هویدا شد و به مددم آمدند و این شد که تمام سه روز آخر هفته گذشته خود را در راه سفارت ایران و شفاخانه ایرانیان و آرین بانک ایرانیان و نهایتا" باز سفارت ایران گذراندم و جمعه اش در اولین فرصت اسبابم را به فروش گذاشتم، و طی اعلانی که تلفنی نموده بودم از دوستان متقاضی دعوت به عمل آوردم که با آمدن به خانه و دیدن وسایل، اسباب مورد نیازشان را خریداری و باری از روی دوش ما بردارند، و امروز هم  در اولین فرصت رفتم نزد معاون سازمان و تصمیمم مبنی بر استعفا را ابراز و اعلان نمودم البته با دیدگانی تر و غمگین، و آنها هم به تقاضایم احترام گذاشته گفتند با مسئولین ذیربط صحبت کرده مراتب امر را بهم ابلاغ می کنند.

پنج شنبه شب میان خواب و بیداری بین صداها گم شده بودم، تب داشتم، خوشحال بودم، از این پهلو به آن پهلو که می شدم صورت مادرم را تصور می کردم، صداهایی در گوشم بالا پایین می شد، سال نو میلادی بود و ما برق نداشتیم، اما برایم مهم نبود، صداها همهمه می کردند، خودم را داخل اتاق تصور می کردم، که با همه کوچکی اش با اضافه شدن تخت دو طبقه(!) برای من و مادر(!) کوچکتر هم شده، برادر سفارش داده پیشاپیش گذاشته داخل اتاق، یکی دیگر هم برای دختر ها، اتاق روبرو، بعد به خودم می آیم می بینم میز کامپیوتری گذاشته ام آن گوشه دیگر اتاق، کمد یک قرن پیش مادر را انداخته ام بیرون و بجایش یکی نو گرفته ام، مادر غر می زند که با کمد جدید راحت نیست، و شب ها زیادی تکان می خورم آن بالا، و همیشه ترس اینرا دارد که بیفتم رویش! و من بهش اطمینان می دهم که تمام دوران تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس روی طبقه دوم تخت خوابیده ام و کسی را له نکرده ام، اصلا" آن پایین خوابم نمی برد، فکر می کردم کسی محاط به خواب های من است.

جمعه بعد از ظهر اما در هیاهوی واقعی آدم ها غوطه رو بودم، گفته بودم ساعت دو به بعد بیایند، یکی یکی و دوتا دوتا پیدایشان شد، جو گیر شده بودم، صدا به صدا نمی رسید، یکی دکوری هایم را برداشته بود و می گفت اینها هم فروشی اند؟ آن یکی آهن ربا آورده بود داشت دانه دانه قاشق چنگال هایم را از داخل جعبه اش در می آورد به چک کردن که اصلی است یا نه، اینطرف همزمان با اینکه داشت برای خودش چای می ریخت گفت حیف که چای سازت جزء اقلام فروشی نیست، گفتم بجایش کافی میکر دارم، صدا در هوا گم میشد، یکهو رفتند و من ماندم و تیک هایی که کنار اقلام با نام خریدار زده شده بود.

اینک پشت میز خاکستری ام نشسته ام و از اینهمه تقدیرهای نابهنگامی که بر من رفت و می رود انگشت حیرت بر دهانم، طبق آخرین نوشته هایم حتی نزدیکترین تاریخی که در نظر گرفته بودم لااقل یک ماه بعد از نشستن بر مسند تازه این سازمان بود، ولی ظاهرا" بریده شدن رزق و روزی از این دیار برای من روی دور تند قرار گرفته و راستی راستی دارم می روم.

پ ن: از روز پنج شنبه درگیر ویروس ملایمی شدم، دارو درمان هایم تا قسمتی از آسیب جدی در امانم داشت ولی از امروز صبح باز تمام وجودم تبدار است و حرکاتم اسلوموشن شده، اینطور وقت ها بیش از بیماری، افسردگی و دلتنگی اش آزارم می دهد، می ترسم از تبی که در تنهایی وسیع بستر هم نفسم شود.

پ ن2: الآن هم زنگ زدند که بیایید پاسپورت هایتان را بگیرید.

مرغِ شهید!


دیروز برای اولین بار پس از رفتن همسر جان به بازار اندر شدیم در پی مرغ تازه، نه که در تمام این مدت مرغ نخورده باشیم، چرا، اما از نوع یخزده، خیلی بی میل بودم نسبت به آنها اما چاره ای نبود، چرا که رنجِ در پی مرغ تازه شدن برایم بسی سخت تر از رنج خوردن مرغ یخزده بود، اما پس از سفرم به ایران وقتی دیدم مادرم به مرغی که به گمانش تازه نبود و هورمونی و یخزده و فلان و فلان بود در یک مهمانی لب نزد و خود را با چیزهای دیگر مشغول کرد، دلم خیلی به حال خودم سوخت و انگار برای بار اول بود که به خودم اجازه شکایت و ابراز نفرت از مرغ های یخزده کابل دادم، و خیلی بی پرده و غمگین به خودم قول دادم که هرگز دیگر از مرغ های یخزده بازار نخورم.

مرغ های منتظر مرگ درون قفس هایش را دید زده و رو به مرد گفتم یکی از این جوجه ها را می خواهم، دهان و سر و رویش را با شالی پیچیده بود، و این مرد را به حد کافی مرموز و خشن تر کرده بود، از بال هایش گرفته بلند کرد و گفت همین خوب است؟ گفتم بله، لطفا" پاکش هم بکنید، و همینطور که اینرا می گفتم دهانم را با شالم گرفته بودم، انتظار داشتم مرد عقب دکانش سلاخ خانه ای، مقتلی، کشتارگاه کوچکی، چیزی داشته باشد، اما در کمال ناباوری دیدم چاقویش را گذاشت بین دندان هایش و مرغ بیچاره را کنار جدول برای مرگ آماده کرد، آخ! حالم بد شد، صورتم را برگرداندم، اما هیکل مرد آنقدر بزرگ بود که من هیچ چیزی نبینم و البته صدای مرغ مذبوح را هم در همهمه بازار نشنوم، ولی حرکات سهل و عادی مرد طوری که با دست راستش کارد را گرفته و دست چپش برای مهار تکان خوردن ها و جان دادن های مرغ مصروف است، و سرش که بازار را برانداز می کرد و هرازگاهی با عابری و آشنایی سلام و احوال پرسی می کرد، ضربان قلبم را بالا می برد، مرحله بعد، پاک کردن مرغ بود که آن را هم علیرغم انتظارم در همان محل و روبروی عابرین بازار و پشت به میزی که شاید برای این کار گذاشته بودند انجام داد و در طرفةالعینی پر و پوست های مرغ را ازش جدا کرد، و من همه اش به این فکر بودم که الآن که بدن مرغ گرم است و این دارد پوستش را از بدنش جدا می کند، چه حسی دارد؟ آن گرمای بدن مرغ که به دستانش سرایت می کند حالش را بد نمی کند؟........

کلا" دلم از هر چه مرغ و گوشت بود بد شد، کیسه پلاستیکی که مرغ تکه تکه شده را درونش جای داده بود را به دستم داد، از ترس گرم بودنش گفتم شما در هوا بگیریدش تا من داخل پلاستیک بزرگتری بکنم تا دستم بهش نخورد، گره شالش را باز کرد تا خنده اش را ببینم، "ای رَقَم چیطو تا بالی رَه اینَجه زیندَه ماندی دختر خاله؟ سابق اینجَه همیطو خون آدم دَ جوی ها روان بود، دَ او زمان اگر اینجه می بودی باز چیطو مِکَدی؟............."

تا خانه مرغ به دست گریه کردم، زار زدم، برق هم نبود، مجبور شدم داخل کوچه بدوم، زین پس همان منجمد های مانده بهترند مرا.

 پ ن: در کابل به مرغ های منجمد، مرغ شهید می گویند.