ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در اولین جشنواره ادبی نوروز مهاجرین هم شرکت کردیم!

یک. صبح ها وقتی از خواب بیدار می شوم خسته ام، زیر چشم ها یم گود می افتد، انگار تمام شب مغزم بیدار بوده و داشته فکر می کرده، خسته بیدار می شوم و با خود می گویم اشکالی ندارد بعدازظهر می خوابی.

دو. پارسال درست همین روز بود که با دخترها رفتیم بازار برای روز مادر خرید کردیم، وقتی برگشتم مادر خیلی عصبانی و قهر گونه گفت من از درد داشتم می مردم کجا رفتید؟ و من هنوز خیلی خام تر از این بودم که بدانم تا کجایش درد دارد، بعد آرام آرام با پروسه آشنا شدم، سخت بود، اما تمام شد، امروز که داشتم به تفاوتِ این وجه از زندگی مان نسبت به پارسال فکر می کردم خیلی خوشحال شدم، اما خوشحالی ام در چهره ام تاثیری نگذاشت، و کماکان دنبال مانتوی عربی مناسب برای مادر بودم که پیدا نشد، برادرزاده گفت که یکروز بی بی دنبال ساعت بوده و به فکرم رسید فردا بروم دنبال ساعت. فکرِ اینکه روز مادر سال آینده نیستم تا دانه دانه به بچه ها اسمس بزنم که بازارم از طرفتان چی بخرم بحسابتان، نه که دلم بگیرد برای مادر، برای بقیه شان گرفت. شاید هم دقیقا" روزش که شد به صرافت بیفتند، نه من حتما" یادآوری می کنم، نباید نگران باشم، هر کس خدایی دارد، فکر چه چیزهایی را می کنم من...

 تا اینجای پست مربوط به دو روز پیش بود، مانتو عربی و ساعت نخریدم، سر از کت و دامن در آوردم، کت و دامن کاملا" مجلسی طور، تا برای عروسی برادرزاده هم مناسب باشد.

سه. دیروز مشغول خرید بودم که دوستی زنگ زد، حال و احوال و طبق معمول این دوست همیشه می گوید ببینیم هم را، اما این اواخر فهمیده ام مثل یک وظیفه حس می کند باید ببیند من را و دیگر حرفی و کلامی و حسی ما را به هم وصل نمی کند، حلقه اتصالمان از هم گسسته و حرفی نداریم برای هم، در واقع باید بگویم دیگر باهم حال نمی کنیم جز در حد یکربع نیمساعتی، دنیاهایمان تا فوق فوقش سال اول دوم دوره لیسانس یکی بود، حرف هم را می فهمیدیم، بعد از آن صرفا" فکر می کردیم موظفیم از حال همدیگر باخبر باشیم بی قضاوت و بس، اولین باری که دیدم چه از هم دور شده ایم درست سال دوم دانشگاه بود که بازاریاب شده بود و رژ خیلی جیغی میزد و دور خیلی از چیزهایمان را خط کشیده بود. با این وجود باهم بودیم و هستیم ولی این اواخر بدجوری لوث شده است اما آنقدر در خودم حرف زده بودم و تمام نوروز را جایی نرفته بودم و حرفهای درهم نزده بودم با کسی که گفتم الآن ببینیم هم را، تا تو برسی اینطرف شهر من خریدم را کرده ام، و گرچه نکرده بودم اما سوار ماشینش شدن و برای ساعتی دور شدن از خودم را نیاز داشتم شدید.

بهم میگفت سال آینده در چنین روزی را چه کارها کرده ای؟ کجاها رفته ای؟ چه فرق هایی در زندگی ات آمده؟ بنظرت؟ گفتم، هیچ، به اندازه تغییر سال قبل تا امروز، که ذکر لحظه به لحظه اش در خاطرم هست، گفت: قرار است زندگیت از این رو به آن رو شود، اینهمه تغییر، گفتم هر جا بروم دلم بهم چسبیده است، هر کجا که بروم، فهمیدنش خیلی سخت نیست...

چهار. آنوقت ها جوان که بودم چقدر این هوا و بادهایش خلسه آور بود برایم، چقدر بی خودی می شدم، ممکن بود ساعت ها روی بالکن توی خوابگاه بنشینم و باد میانم بپیچد و حس کنم شاعرم، صدای موسیقی توی گوشم مستم می کرد، دیدن دخترهای زیبای جوان که برای وعده دیدارشان با هزار رنگ و لعاب از خوابگاه بیرون می شدند به رقصم وا می داشت، چقدر زیبا بود، بهار چقدر پر معنا بود برایم، الآن هم هست ولی مستم نمی کند دیگر. حتی جوانه هایش...

پنج. همیشه دست و بالم زخمی است، معمولا" بعلت با هیجان و شدید کار کردن و رفتار تند و خشن دستها و تمام وجودم، یک جایی ام به یک جایی گیر می کند و ازینرو بیشتر دست و بالم زخمی اند، چاقویی، کمدی، کفگیری صندلی ای چیزی می خراشد دست و پایم را، امروز اما یک اتفاق سگیِ دیگری روی داد روی صورتم که ورای تمام آن دیگر ها بود، داشتم بلوزم را عوض می کردم که ناخن شستم از بیخ بینی تا کنار لبم را جر داد، به چه عمقی! در حد تجمع خون و بشکل شیار زخم شدنش، چه زن بدفرم غول مآب وحشیانه ای هستم من، روزم مبارک...

پ ن: با اهتمام تمام در چنین روزی بعد از چند ماه بشکل ذهنی درگیر بودن و چند بار تحقیق و تفحص بی نتیجه، توانستم نیم ستِ مورد علاقه ام را بیابم و برای روز زن از طرف همسر جان برای خود بخرم و به خودم بیاویزم. 

از خودم

بعد از صدها سال امروز وقتی مهیا شد تا بیایم و بنویسم.

چه بود و چه شد خیلی مفصل است، از همه شان می گذرم و فقط به ذکر احوالات مبنی بر پذیرش همسر در دولت استرالیا بسنده می کنم، قبول شدن ایشان باری از روی جسم و جانمان برداشت اما نمی دانستیم برداشته شدن این بار مصادف خواهد شد با ترقیدن آشکار کیسه صبرمان و آن خودداری ها و سفت گیری های مان از نظر روحی که هی خودمان را محکم می گرفتیم که مبادا شکایتی کنیم یا پشت تلفن بنالیم از دوری ها و سختی زندگی مشترک با انسان هایی که فکر می کردند ما آمده ایم تا با آنها خوش باشیم یا باری از روی دوششان برداریم و همسر را ناراحت کنیم، جای خود را دادند به عدم تحمل و نازک دلی بیش از حد، این شد که بقول همسر بجای روز به روز ابراز نشاط و خوشحالی برافروخته تر می شدیم و اندک شکایت و درددلی را بر نمی تافتیم تا امروز!

و امروز که شاید کمتر از یکماه مانده به سفر ایشان به ایران و تازه شدن دیدار مان پس از بیش از یکسال و چهار ماه، همسر ضمن ارائه گزارش عارض شدند که سوغاتی ها را خریده و در چمدان گذاشته اند و منتظر آخر ماه جاری اند تا اسناد سفر بگیرند و برای ویزای ایران اقدام نمایند.

خیلی دلم می خواست اینجا را زنده نگه دارم و از ذکر روزانه احوالاتم غافل نمانم اما حقیقت چیز دیگری است و به شخص خودم ثابت شده که آدم زندگیِ تنها هستم، و کمترین آشوبی دلم را بهم می ریزد و اوضاعم را آشفته می کند، من همان دوری و بی آزاری ام بِه است اینها را...


در وصیت نامه اش هم من را به ساغرِ خوش خنده ام تعبیر کرده است!

پدرم یک انقلابی بود، فکرش را بکنید متولد دهه چهل، سرشار از ذکاوت و تشنه آموختن، آموختن های آن  دهه ها از پای منبر نشستن شروع می شد، خیلی جوان به شرط کسب علم ولو بالسین داماد می شود، و مادرم ظاهرا" گل سرسبد و عزیز کرده پدر عالمش بوده است، تیز هوشی بی نظیر، که در آن ارتفاعات مناطق مرکزی در خانه پدربزرگ من حافظ می شنیده و هنگام تدریس پدرش عضو همیشه حاضر اتاق مخصوصش بوده، مرد نوجوان شانزده ساله و دختر سیزده ساله به ازدواج هم در می آیند و راهی عراق می شوند، و پدربزرگ و مادربزرگ مادری بهمراه سایر اولادشان نیز در این سفر همراهی شان می کنند، جوشش خواندن و دانستن و البته مهر شدید قلبی به مذهب اما نه کورکورانه که بسیار آگاهانه و علمی ایشان را در می نوردیده است، از عراق بیرونشان می کند دولت وقت عراق و باز پس به کشور و دیار خود باز می گردند اما این بازگشت خیلی متفاوت است، خود را در قالب زمان نمی بینند و بار دیگر راهی ایران می شوند، ایرانی که آغازین روزهای انقلاب را جرقه زده است، شب نامه پخش می کند، و هر روز با یک کتاب به خانه می آید، با یک اعلامیه یا بیانیه، و هر روز از نبرد ملت ها و دولت ها خبر می آورد، از تولد انسان های آزادی خواه اینطرف و آنطرف، از تکاپوی همزمان آدم های حوزه ای که در آنند، از بیداری، از پیام سید جمال الدین های زمانش، شوری وصف ناپذیر دارد در دانستن، اینرا از کتابهایش دانستم، کتابهایی که بارها از اینطرف به آنطرف منتقل شده اند، سالها پیش بعد از رفتنش در اتاق کارش بایگانی شدند و هنگام همیشه رفتنش به منزل عمویم منتقل شدند، باری دیگر سه سال پیش به خانه ما باز گشت خوردند، چرا که اینبار دیگر عمویی نیز وجود نداشت که کتابها را دوست داشته باشد و بچه هایش کوچکتر از آنی بودند که آنها را بفهمند، من هم کوچکم برای خواندن و فهمیدن تاریخ دهه های چهل و پنجاه، در خانه خودمان ابتدا گذاشته بودند در اتاق مادر، بی قفسه داخل کارتن، بعد منتقل شدند به اتاق برادر، از میانشان برخی کتب جدیدتر بهمراه کتابهای تازه تر دیگر به افغانستان منتقل شد، اتاق برادر تنگی میکرد، قرار شد بزودی سپرده شوند به کتابخانه ای که محفوظ بمانند تا جای مناسب تری پیدا شود، نشد، از اتاق به پاگرد از پاگرد به زیر راه پله در بدو ساختمان منتقل شدند، یادم می آید برای نوروز و با ریاست من این کار را کردیم، و مادر بیرون بود، بمحض وارد شدن و دیدن پرده ای که جلو کارتن ها نصب کرده بودیم فریاد زد که "چرا کتابها را به اینجا آورده اید، و اینها مقدسند و نام خدا و پیامبر دارند و جدای از همه اینها برای من بسیار ارزشمندند، از اول هم گفتم داخل اتاق خودم باشند، الآن هم من بیرون می روم تا برگشتم به اتاق خودم منتقل شان کنید وگرنه به خانه برنمی گردم" ، باز دوباره با مهره های از ستون در آمده کمرمان پانزده بیست کارتن را جابجا کردیم و به اتاق مادر انتقال دادیم.

تا سه روز پیش که دیدم بزودی باید بخاری ها را مخصوصا" برای اتاق مادر نصب کنیم و یکطرف اتاق را سراسر کارتن کتاب گرفته است، دوباره قرار شد کتابها را به اتاق برادر منتقل کنیم، که کارتن ها بخاطر بالا و پایین شدن های بیشمار از بین رفته بودند و قرار شد دانه دانه بیرون بکشیم و منتقل کنیم، بقول برادر می شود سیر تاریخی انقلاب را از سالهای نشر این کتابها فهمید، یکسال یکی بالا بوده با اندیشه هایش، درست سال بعد کسی علیه او برآمده، و کتاب نوشته، اکثر کتابها با اوراق کاهی و با جلدهای بسیار ساده و در صفحات بسیار کم هستند، کتابی از زهرا رهنورد، کتاب های بنی صدر، کتابهای اسلامی، کتابهای سروش، قوانین مدنی و جزایی کشورهای اسلامی، کتابهای نویسندگان خلقی، پرچمی، مجلات و بیانیه های مستضعفین و البته تمام کتابهای شریعتی و مطهری با کیفیت همان سالها، آنقدر نزدیک که می شد صدا را از ارشاد شنید، کتابهای مدون معرفی سرشناس های سیاسیون روز آنزمان دنیا.....

دانه دانه کتابها با قطع های برابر را چیدیم و منتقل کردیم به اتاق برادر، گاهی روی کتابی خم شدیم و مقدمه اش را خواندیم، میان تمام کتابهای ثقیل سیاسی آن زمان که ممهور به مهر بسیار زیبای ابداعی پدر و عمویم ( کتابخانه خصوصی فلانیها، بالایش هم نوشته"اقرا باسم ربک الذی خلق")بدنبال شان گشتم، خودم را بسیار دور حس کردم، بسیار دورتر از آن که حتی فکر کنم بین اینهمه دانستگی ها و دلبستگی های سیاسی روز خبری از من هم بوده است، همینطور میگشتم و جابجا می کردم، و یکی دو تا کتاب هم برداشتم برای تورق، که چشمم به " برای کودکی که هرگز زاده نشداوریانا فالاچی" خورد، فکر کردم کتاب برادر است میان اینها، صفحه اول را باز کردم و مهر را دیدم، و باورم شد کتاب توسط پدر خریداری شده، شاید هم عمو، و از آنجا که عمو کوچکتر بود شاید توسط ایشان خریداری شده است، ندانستم، متاسفانه هیچ کتابی حاشیه نویسی ندارد، برداشتمش و برای بار چندم خواندم، اینبار با چشم های پدر و عمو، و تمام مدت به این فکر کردم که آیا آنها به این نوشته ها از چشم یک انسان زن نگریسته اند؟ و بهش نه اندازه یک زن فمنیست که یک زن ساده اندیشیده اند؟ که اگر اندیشیده اند چگونه میان رفتارهای سربازانه انقلابیِ خود و داشتن فرزند های بیشمار جمع بسته اند و چقدر دلشان برای جنین های بی مسئولیت در بوجود آمدن خود سوخته و تپیده است؟ پدر حاصل عصر و زمان خود بود، حاصل زمانی که پیشگیری از زاد و ولد نه میسر بود نه متین، قصدم به نقد کشیدن از وجود داشتن خود و پنج خواهر و برادر دیگر نبود و نیست، قصدم شریک کردن احساسم در دانستگی وجود داشتن آن کتاب خاص بین این چند هزار کتاب زمخت سیاسی بود!

براستی من نمی شناسمش، هرگز به اندازه سر سوزنی نشناخته امش، نه او را که بیست و چند سال است نیست، و نه مادرم را که روبرویم هر روز و شب در رفت و آمد است، مادر و پدر انقلابی و متفاوت و کتاب خوان و کتاب دانِ من فرزند صالحی را صاحب نشده اند.

پ ن بی ربط: اینجا روز ولادت حضرت معصومه را به روز دختران جوان مسما کرده اند، بعد مادر صبح روز دختران جوان رفته بود همینطور که بامبوها را نوازش می کرد می گفت روزتان مبارک دختران جوانِ رعنای من! یک چنین مادری از آن منست، که اگر مریض نباشد چنان روحیه ای دارد که دنیا را به من بدهند صاحب چنان نشاط و رضایتی نخواهم بود.

ضمنا" بامبوها رو به بهبودند!

صدایم می کند که عمه، یک صد افغانیگی داخل جیب کیفی بود که به من دادید، سراسیمه وارد اتاق می شوم، امکانش کم بود که من داخل کیفم پول یا کاغذ یا دستمال و آدامسی بی سرپناه و سرگردان رها کنم، همانطور که صد افغانی را با دستانم لمس می کنم ذهنم می رود کابل، این صد افغانی بوی زندگیم را می دهد، بوی خرید به افغانی، بوی کوته سنگی را وقتی سراسیمه خریدهایم را می کردم و یک چشمم به موتر و راننده مان بود که او هم مشغول امور شخصی اش باشد تا منتی بر سرم نباشد بخاطر توقف، بوی گاری های پل سوخته، شاید با پانصد افغانی ام آلو خریده بوده ام و گوجه فرنگی و خیار و این صد افغانی جزئی از مابقی پولم بوده است، آقا یک کیلو خ، ببخشید بادرنگ لطفا"، شاید از قصابی گوشت خریده بوده ام، کیلویی چند بود؟ قورمه ای کیلویی سیصد و پنجاه، زیر پل کوته سنگی ارزانتر می داد ولی راننده هیچوقت از آنجا رد نمی شد و اگر رد می شد می گفت گوشت از اینها نخرید مردار است، خدا می داند اینها چه قسم حیوان را سر می برند، حلال است؟ حرام است؟ بیایید از دشت برچی خودمان بخرید ولی من اگر دست می داد می خریدم چون همیشه نسبت به گوشتهای برچی تازه تر بود...

صد افغانی بوی زندگی کابلم را می داد، دلم رفت توی سوپر مارکت ولیعصر، شیرینی فروشی ارگ، سوپر فامیلی و اقلامی که معمولا" توسط من خریداری می شد، حواسم رفت به کلی فروشی صداقت مهتاب قلعه برچی، و الآن که دارم می نویسم اسمش یادم رفته بود، براستی دلم تنگ شده است، برای زندگی تکراری کارمندی ام، دست هایم بوی گوشت می دهند، کباب ماهی تابه ای درست کرده ام، دانه دانه در دستم گردش کرده و گذاشته ام درون تابه با روغن داغ، و دستانم بو گرفته اند، این هم به نوعی بوی زندگی ست، ذهنم کمی تا حدودی جمع شده است از افکار مختلف، از اضطراب و دلواپسی، ولی هنوز ثابت نیست، امروز که با همسر گپ می زدم یکهو زد زیر گریه، اینجور وقت ها نمی دانم چه باید کرد، کاملا" بر عکس شده ایم، هفت هشت ماه نخست من میان صحبت ها پقی می زدم زیر گریه، یا اصلا" زنگ می زدم که گریه کنم، آنهم های های، و او سعی می کرد آرامم کند حالا که یکسال و سه ماه و شانزده روز از رفتن می گذرد او بی طاقت شده، دل نازک، و حساس و نیازمند، و من باید نقش او را بگیرم.

دیروز به خودم آمدم دیدم چهارمین سالگرد عقدمان را پاک فراموش کرده ام، و خاطره هجدهم مرداد 1389 مان را به هم متذکر نشده ایم، البته همسر که اکثر اوقات تاریخ های عقد و عروسی مان را فراموش می کند، ولی اینبار من هم فراموش کردم، تازه یادم بود که با خودم قرار گذاشته بودم از هجده مرداد که تاریخ عقدمان است تا 22 شهریور که تاریخ عروسی مان است فقط درباره خودمان بنویسم و از روند ازدواج و آشنایی و مراسم ها بگویم ولی هی تأخیر انداختم، آنقدر که حتی یادم رفت هجدهم را لااقل چیزی بنویسم و یا میان مکالمات تلفنی به همسر یادآور بشوم!


تمدید اقامت شدم و فرش هایم را هم پهن کردم!

ما افغان ها رسم داریم دختر که را که نامزد کردیم تا زمانی که ببرندش در اعیاد طول سال برایش عیدی می آورند، و اعیاد فطر و قربان دو عید اصلی ماست، و خب ما دختر نامزد کرده ایم، این شد که تقریبا" در تمام طول ماه مبارک رمضان در فکر این بودیم که چگونه مراسمی بگیریم و چه کادوهایی به پسر بدهیم و چه پذیرایی کنیم و چه و چه که روز سوم عید بخوبی ختم بخیر شد، پسر و خواهرش از شهرشان آمده بودند و کادوهایشان را ارائه نمودند و ما نیز ولی این ِیک روی قضیه است، اینکه یک داستان به این کوچکی چقدر ذهن من را مشغول می کند بعد دیگر قضیه است، اینکه چند دست لباس را داده باشم تن دختر و انداز براندازش کرده باشم و باز راهی بازاری دیگر شده باشیم، و با وجود اینکه خودم در مراسم های عیدی هایم لباس های بسیار باز و راحتی پوشیده بودم و این نباید بپوشد چون سن و سالش اقتضای لباسهای مناسبتری می کند و اینکه اصلا" برازنده یک دختر نوزده ساله نیست که لباسش شبیه لباس من بیست و هشت ساله دوران نامزدی ام باشد در مراسم های عیدی اش و اینرا باید حلاجی کنم و البته دختر می فهمد ولی تا فهمش من خیلی خود خوری می کنم، و رفته ام برای خودم هم یک دست کت و دامن مناسب عمه عروس خریده ام متفاوت از تمام لباس هایم که در چمدانها بالای کمد حبسشان کرده ام!، این بعد های دیگر قضیه است.

قبل از ماه رمضان به دکتر متخصص پوست مراجعه کرده بودم چون پوست روی گونه ام مخصوصا" در اوقات بی خوابی و استرس تیره رنگ می شود و آقای متخصص دو گونه کرم داد برای یکماه و الآن یکماهش تمام شده و بجز تغییر بسیار نامحسوس کلی تغییری روی گونه ها و زیر چانه نیامده و ناراحتم!

نمی دانم باید یک دو سه می کردم و نکردم یا خیر، ولی همینطوری ادامه می دهم، یکی از دوستان دوره لیسانسم که وکیل است بدنبال دادگاه موکل مشهدی اش برای یک روز آمد مشهد، این بار دومی است که برای این پرونده می آید، و بخاطر داشتن دو فرزند دوقلویش نمی تواند حتی یکشب بماند تا با فراغت بیشتری به دید و بازدیدمان برسیم، برای این سفرش از مدتها قبل چت و مکالمه داشتیم و قرار شده بود صبحگاه که می رسد موکلش بدنبالش به فرودگاه برود و مستقیما" به حرم بود و من بعد از حرکت ایشان به سمت حرم بروم و بعد دادگاهش که در مزخرف ترین ساعت روز یعنی دوازده ظهر بود برویم موجهای آبی!!!! بله دوست بالای صد کیلویی ام از مدتها قبل آرزوی چند ساعت جیغ و فریاد آبکی داشت، تا به آب رسیدیم دو بعدازظهر شده بود، بگذریم که علیرغم تصور من از نرخ های جدید بی خبر امسال یکباره قیمت ها را از بیست به چهل هزار تومن کشانده بودند و دود از کله ام بلند شد در آن لحظه، ولی خوب به خنده هایمان در رودخانه و بعد هر بازی اش می ارزید، من بیشتر به تقلاها و ترس ها و عکس العمل های دوستم می خندیدم، سوار یو که شدیم اولش داشت رسما" جیغ و فریادهای از سر شادی می کرد که یکهو دیدم سکوت است و سکوت و چون من جلو نشسته بودم نمی توانستم برگردم و حالش را بپرسم، و وقتی پیاده شدیم دیدم که قیافه اش سرشار از سخن است و انگار تازه زیپ جیغ هایش باز شده، اینقدر خندیدیم که دهانمان درد گرفت، و جالبی داستان اینجا بود که هر وسیله ای را با ترس و لرز سوار می شدیم ولی بعدش می فهمید چقدر حال داده است بهش!

من هم که مدتها بود نخندیده بودم و این دوست دوران لیسانس بالای صد کیلویی ام تنها دوست من در دوران ارشد بود چون در دوره ارشد نتوانستم با بچه های اتاق و دانشگاه پیوند بخورم و خانه همین دوستم که آن زمان بخاطر نداشتن فرزند فراختر هم بود تنها ملجأ و پناهگاهم بشمار می آمد و دوست و همسرش همیشه آغوش بازی برای تنهایی های من بودند.

بعد شب که به خانه رسیدم صدایم در نمی آمد، و آنقدر خسته بودم که حتی نتوانستم از دوستم که پرواز برگشتش هم کنسل شده بود و غصه بچه هایش را می خورد بپرسم پرواز بعدی ساعت چند بود و کی رفت و غیره، فردایش فهمیدم بیچاره بجای نه شب ساعت یک و بیشتر از آن رسیده خانه اش!

تکراری نیستم این روزها، از بعد عید فطر چندین مهمانی و جشن داشته ایم، عیدی برادرزاده، تولد نوه عمو، ولیمه تولد دو نوه عموی دیگر، بازدید از نوزاد یکی از دوستان، مهمانی منزل خاله دامادمان، و اوووووو اگر بعلاوه ده روز آخر ماه رمضان که هر شب افطاری بود و افطاری شب بیست و هشتم خودمان بکنیم خیلی می شود، و این برای منی که در یکماه یا فوقش دو هفته یکبار هم رخ نمی داد یعنی خیلی تحرک و در متن زندگی بودن، و بد هم نیست، فقط اگر مادرم مریض نباشد، و خوشحال باشد، و اینطوری که یکروز خوب است و پنج روز خوب نیست نباشد، من توقع بالایی ندارم، که از اینهمه قند و چربی و هورمون و عفونت یکهو خوب خوب شوند، همان پنج روز خوب و یکروز بدش را هم قبول داریم، آخر اینطوری روح زندگی از تمام ما می رود، یا اینکه خود را سنگ پا کرده به همه چیزمان برسیم و این را بگذاریم بحال خودش، می شود یعنی؟؟؟