-
آیا بد نوشتن بهتر از ننوشتن است؟
شنبه 23 آبانماه سال 1394 05:42
یک. بعضی چیزها انگار باید گفته شوند تا از بین بروند، دیدی بعضی وقتها داری از شدت چیزی در درونت برای کسی حرف می زنی ولی همان لحظه از بین می رود و اصلا" نیست؟ یا مثلا" می خواهی یک خصیصه بد از یک بچه یا یک آدم دیگر برای کسی بگویی، دقیقا" همان لحظه تغییر رویه می دهد به منزه ترین حالت، من هم دیشب داشتم از...
-
من هیچوقت چتر نداشته ام!
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 04:35
یک. درست همین پنج شنبه گذشته بود که گرفتار طوفان شدم، صبحش همسر برای بار دوم می پرسید که چک کنم ببینم چتر در خانه است یا توی ماشین، با اطمینان خاطر وقتی چتر را کنار دراور تصور کردم گفتم نگران نباشد و برود سر کارش، اما در لحظه آخری که باید چتر بردارم و بیرون شوم دیدم ای دل غافل اشتباه فقط تصور کرده بودم در خانه هست، و...
-
راستی گربه دختر دایی ام پنج قلو زاییده!
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 09:17
یک. امروز که اولین سه شنبه نوامبر باشد ملبورن رخصتی است، ایالت ویکتوریا، و دلیلش هم ملبورن کاپ است، یکی از باشکوه ترین هورس ریسینگ های دنیا، و از سراسر دنیا اسب و آدم می آیند اینجا تا ساعت سه بعد ازظهر به وقت محلی بین بیست و چهار سوارکار در سه هزار و دویست متر مکعب مسابقه بدهند و ملت حظ کنند، یکی از کارهایی که امروز...
-
زلزله ای همین اکنون و اکنون های دیگر دلم را می لرزاند!
سهشنبه 5 آبانماه سال 1394 05:52
یک. یک مرد هزاره ی افغانستان بخاطر اینکه رسیدگی به پرونده درخواستی اش از وزارت مهاجرین اینجا نتیجه نداده بوده، یا خیلی طول کشیده، سختش بوده، دلتنگ بوده، افسرده و عصبی بوده، حالا هر چی، خودش را در ملأ عام آتش زد، بعد روز بعدش یک مراسم گرفته بودند، بعضی از فعالان حقوق بشر افغان و استرالیایی، به آخرین محل جان دادن مرد...
-
اگر دین ندارید لااقل انصاف داشته باشید!
جمعه 1 آبانماه سال 1394 07:34
پارسال چنین روزهایی همسر آمده بود ایران، بدرقه اش کردم، رفتیم شمال و سمنان و گرمسار، بعد برگشتیم مشهد، مادر نذر عاشورایش را داده بود و من نبودم، درواقع خیلی از نذری های مادر نبوده ام، اگر هم بوده ام جز مدیریت و گیر دادن به خورد و ریزها کار اساسی بزرگی نکرده ام، همه اش را خودش گاهی با کمک دوستانش انجام می دهد، عاشق دیگ...
-
کافر از دنیا نری صلوات!
جمعه 24 مهرماه سال 1394 18:23
وقتی شاهین نجفی گوش می دهم حس کافر شدن بهم دست میده، نه که مهدور الدم بشمار میاد از آن نظر! توی کلاس ساعت دیسکاشن یک معلم والنتییر از خارج مدرسه آورده بودند که ساعتی با ما به زبان اصیل استرالیایی صحبت کند، کاغذی هم به همه مان دادند که داخلش سوالاتی نوشته شده بود که باید یکی یکی درباره شان بحث می کردیم، از قضا سوالات...
-
روز دختر بود و من به دختر نداشتن فکر می کردم!
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1394 12:46
یک. مهلت رأی دهی برای وبلاگ ها و سایر کاندیدها در سوشل میدیا از پنجم اکتبر تمام شد، و من با 91 رأی بعد از وبلاگ سخنگاه که 222 رأی آورد قرار گرفتم، از همه دوستانم که بهم رأی دادند ممنونم! دو. یک روز صبح بیدار که شدم گردنم درد می کرد، از شانس خوبم روز رخصتی بود و در منزل بودیم، دوش آب گرم، ماساژ، روغن کاری، پروفن ها،...
-
به بهانه تولد باران، با تأخیر!
جمعه 10 مهرماه سال 1394 09:32
نه که باید دور می شدم، که به این احساس و اعتراف برسم، که سالهاست دوریم از هم، خیلی راه بود تا کانادا، جایی که خودش انتخاب کرده بود، و در آن دوران از زندگیم من هیچ نمی دانستم از مولتی کالچرال بودن و زیبایی پاییزها و نیاگارایش، فقط می دانستم خیلی دور است، دورتر از نروژ که آنزمان دایی رفته بود آنجا! دوری وقتی زیاد باشد و...
-
هر چند کندز آزاد شد ولی قربانیان....
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1394 18:36
یک. اکثر آدم هایی که بهم زنگ می زنند بعد از یک احوالپرسی مختصر بجای رفتن به سوال های بعدی راجع به شاید آب و هوا و کانگوروها، بلافاصله می پرسند خوش می گذره؟ و این خوش می گذره را با چنان لحنی به زبان می آورند که از درونش "کوفتت بشه" کاملا" هویداست، خیلی از نزدیکان و عزیزان من جمله مادر ولی هر بار از روند...
-
حال کندز خراب است و من برای وبلاگم کمپاین می کنم!
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1394 20:37
یک. به خیالت یک روز عادی را شروع کرده ای، می روی سراغ فیس بوک، مهم ترین تیتر های اکثر دوستانت درباره از دست رفتن کندز است، صدای جنگ در گوشت می پیچد، انتحاری همیشه در افغانستان هست ولی اینکه یک شهر بیفتد بدست طالبان و پرچم سفیدشان را آن بالا نصب کنند و صدای تیرهای هوایی شان بعنوان شادمانی گوشت را کر کند، چیز دیگری ست،...
-
نمی دانم چرا فکر نمی کردم بین وبلاگهای افغانی جایگاهی داشته باشم!
سهشنبه 7 مهرماه سال 1394 18:24
اول اینکه قبل از اینکه بیایم اینجا فکر می کردم چقدر حرف داشته باشم برای نوشتن در اینجا، و چقدر هر روز بیایم و از اتفاقات تازه زندگی ام بگویم، که نه اینکه حرف نباشد برای گفتن و اتفاقی برای تعریف کردن، که زیاد است اما نمی دانم چه ام شده است، کمی هراسانم، با اینکه به خلوتی دلخواسته رسیده ام، ولی انگار ترسی با من است،...
-
نفرین به جنگ
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 10:22
بعضی تاریخ ها را فراموشم نمی شود، امروز یازده سپتمبر است و چهارده سال از آن روز می گذرد که برج های دوقلوی امریکا را زدند، فردا یا پس فردایش آمدند دنبالش داخل افغانستان، می زدند و تو فکر کن داری زندگی ات را می کنی، می ریزند خانه ات بدنبال جنایتکار و تو هیچ از دستت برنمی آید، بعد جنایتکار را در خانه همسایه ات پیدا می...
-
از ملبورن
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1394 06:31
اینجا ملت خیلی سوسول هستند و مغازه ها و شاپینگ سنترهایی که مخصوصا"اسم و رسمی دارند ساعت 5 عصر می بندند و می روند به بقیه زندگی شان می رسند، همسر سه رو نخست ورود من را مرخصی گرفته بود و از دوشنبه این هفته سر کار می رود، و ساعت سه و نیم که کارش تمام می شود تا برسد می شود سه و چهل و پنج و تا برسیم به یکی از آن مغازه...
-
از خانه
جمعه 30 مردادماه سال 1394 17:45
ساعت بوقت اینجا ده و پنجاه دقیقه شب است و بوقت تهران 17.20 دقیقه. وقتهایی که ایران خواب است آرامش بیشتری دارم چون مطمینم عزیزانم در خوابند و اگر در بیداری غمگین منند لااقل وقت خواب آرامش دارند. از شب سردی که رسیدم تاکنون سه شبانه روز تمام گذشته است و من سرماخوردگی ام را با خود تا اینجا حمل کرده بودم. و خیلی سخت است از...
-
HEJRATE NAHAYI
دوشنبه 26 مردادماه سال 1394 15:33
HAR KARI KARDAM AZ ROOYE MOBILE NASHOD POST BEGZARAM. AMADAM INJA AZ IN PC HAYE SATHE FORUDGAH POST BEGZARAM BAZ HAR KARI KARDAM ZABAN TAGHYEER NAKARD. VA KHODAM HALAM AZ INGOONE NEVESHTAN BIZARAM DAR FORUDGAHE QATARAM. MONTAZERE PARVAZE BADI. HOTEL TAVASSOTE DAFTARE QATAR AIRWASE MASHHAD RESERVE SHODE BUD VA ZEMNE...
-
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد(2 یا 3؟)
جمعه 16 مردادماه سال 1394 22:03
خروجی ام آمد..... اخذ خروجی از کشور ایران این اواخر بدجوری برنامه هایم را به خود آویخته بود. و در چهارشنبه روزی بالاخره رخ نمود و ما کسب اجازه نمودیم برای خارج شدن ابدی از ایران! درست وقتی که از همه چیز تهی شده بودم. بیدار ماندم تا بیدار شدن همسر و رویت پیامهایم را شاهد باشم، بعد که زنگ زد از فرط خواب آلودگی احساساتش...
-
از رخوتِ این روزها
دوشنبه 12 مردادماه سال 1394 22:34
خیلی ننوشتم، چون خیلی بد بوده ام، نمی دانم آخرین پستم چه تاریخی بود، فقط یادم هست خواهر آمده بود، من کماکان منتظرخروجی ام، فکر کن ویزای دولت استرالیا را بعد از تنها گذراندن یک مقطع سه ماهه دریافت کنی بعد برای کسب اجازه خروج از کشور ایران تا الآن که دو ماه است منتظر مانده باشی بدون اینکه مرجعی پاسخگو باشد و به تلفن...
-
شرح این روزهای داغ!
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 04:56
صبحگاه بیست و دوم ماه رمضان است، دو روز پیش خواهر و خواهرزاده ها آمدند مشهد، امشب افطاری داریم، دست و بالم بخاطر بچه گربه زخمی است، در ضمن پسر از آب در آمد، بعد از اینکه برایش اسم نازی را انتخاب کردیم فهمیدیم، برادر اشتباهی فکر کرده بود دختر است، خواهر خانم کشف کرد که جناب مذکر تشریف دارند، و چه پسر بچه پر انرژی و شوخ...
-
پیشنهاد من برای اسمش نباتی است!
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1394 01:44
دیروز برادر یک گربه آورد خانه، شب هم گذاشت رفت، دیده اید گربه نوزاد از مادرش که دور می افتد، جا می ماند جایی، گیر می کند لای شاخه های درخت یا روی پشت بام چطور جیغ می زند؟ گوشخراش و رقت انگیز، این هم ظاهرا" از مادرش جدا مانده، شاید هم مادرش قصدا" فرستاده بیرون، بعضی وقتها هم خودشان از مقرشان می زنند بیرون و...
-
این روزهای داغ
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1394 18:10
یک. پارسال تمام ماه رمضان را من میزبانی کردم، مادر حال خوبی نداشت، افطاری، سحری، حتی شستن ظرفها، نمی گذاشتم دخترها کاری بکنند، نهایتش چند باری دادم برادرزاده غذا بپزد، پهن بودم روی منوی آشپزخانه، امسال خودم را شل کرده ام، فی الواقع یک چند وقتی است، خدا را شکر من شل کرده ام دختر سفت کرده است، تا امروز که هشتم ماه رمضان...
-
تولد هم برایم گرفته بودند اهل منزل!
شنبه 30 خردادماه سال 1394 22:53
یک. سومین روز ماه رمضان بود که سپری شد، مادرم پنج سال است که روزه نمی گیرد، بعد در طول ماه رمضان اگر البته حالش خوب باشد غصه می خورد که نتوانسته روزه بگیرد، و توفیق عبادت ندارد، این روزها ولی تاب و توان غصه خوردن را هم ندارد، خیلی سخت است کسی از ترسش غصه نخورد که کله پا نشود، می ترسد غصه بخورد حالش بد شود، بعد فکر می...
-
اینجا چیز خوشحال کننده ای نوشته نشده است(2)!
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1394 19:22
بهتر نیستم. دارم مرور می کنم اینجا بودنم را، روز به روزش را، نمی دانم چرا همه اش بدی یادم می آید، خیلی خودم را کنترل می کردم، خیلی وقتها بغض داشتم و فرو می خوردم، مثل امروز، مثل دیروز، خیلی وقت ها آمده ام اینجا، به دراور تکیه زده نشسته ام، صدای کیبورد برادر می آمده است، درست مثل دیشب، من به روبرو خیره شده و اشک هایم...
-
بانوی خردادی غمگین
دوشنبه 18 خردادماه سال 1394 12:32
یک. امروز تولدم است، به خرداد رسیدیم یادم بود ولی دیروز همسر یادآور شد که فردا تولدت است، صادقانه خواست بفهمم بیادش بوده ولی گند زد و گند زدم و بهش گفتم تو که اینقدر خوب بودی که بیادت بود کاش می گذاشتی فردا بهم تبریک میگفتی دیگه یادآوریِ این موضوع که بیادت هست خیلی مزخرفه... پارسال در چنین روزی توی فیس بوک چنین پستی...
-
اگر روزی من خیلی دور باشم و تو ...
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 02:58
ساعت نزدیک سه صبح است و کاش می شد صبح نشود، و روز نیاید و من باز هم اشک بریزم، بی وقفه و داغ، تنها و بی آزار، هی یادم می آید که میان بیهوشی و هوشیاری روی تخت بیمارستان در جواب دکتر شیفت شب اورژانس که چه تان شده است خانم ؟، فقط میگفت، "احساس دلتنگی شدیدی می کنم "، دلم می خواهد تا آخر عمرم بجایش احساس دلتنگی...
-
در آخرین روزهای اردیبهشت!
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1394 00:46
از بی خیالی استرس می گیرم، از خوش گذرانی، از به چیزی فکر نکردن، از در روز زندگی کردن، تا به خود می آیم می بینم برای دانستن حالم به خود رجوع کرده ام و دیده ام یک مور موری ته دلم می شوم، بعد بلافاصله دقیق می شوم که برای چیست بعد یادم می آید بخاطر یک حرف خیلی اندک و کم حجمی از جانب برادرزاده بوده. برادر می گوید مهم این...
-
بارانهای بهاری هم خودش را ول کرده میان خنده هایمان!
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1394 00:36
ساعت خواب مان از دوازده و یک شب به بعد از اذان صبح به افق مشهد تغییر کرده و تایم بیداری آنهم بخاطر عذاب وجدان به دوازده یک، وگرنه وصل می کردیم به غروب آفتاب، من و خواهر و برادر در اتاق برادر می خوابیم و انگار در سفینه خودمان هستیم، کسی کاری به کارمان ندارد، مخصوصا" من که بعد صدها سال دارم برای خودم زندگی می کنم و...
-
ناگهان لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1394 00:55
نت نداشتن خیلی بد است، هر بار برادر نت وای فای را شارژ می کرد من نگاه نمی کردم چه صفحه ای را می زند و چه چیزی را می نویسد و کجا می رود که بهش می گویند چه کند، امروز که بیدار شدم و تلفنم را روشن کردم دیدم هیچ پیامی در وایبر و واتساپ ندارم، یعنی اصلا" دینگ دینگ و سر و صدای پیام نیامد، دیدم نت تمام شده، آمدم تلاش...
-
بهار است و هنگام ِبهانه گرفتن من
شنبه 29 فروردینماه سال 1394 19:13
یک. کاش تمام بهار همینطور می بود، این هوا هوای بهار است نه گرمای سی و چند درجه ای، بادِ خواب آور داشته باشد از آنطرف هنوز نمی توانی زیر لایه ای نازک بخوابی، باید یک پتو برداری بیندازی رویت وگرنه اگر مادر مریض باشد و خودش در اتاق خودش کنار بخاری خواب، مجبور می شوی اول از سرما و بعد که به خود رجوع کردی پدیده ای بنام...
-
از حالم اگر بپرسی!
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1394 00:15
دیروز و امروز وقت داشتم برای نوشتن، اینجا هم آمدم ولی چیزی ننوشتم، فکر کردم وقتی وقت داری و بخاطر فرار از بیکاری بیایی اینجا چیزکی بنویسی چندان بهم نمی چسبد. ننوشتم. یک. خانه ما پر از قاب عکس است، یعنی از وقتی که بیاد دارم پر از قابهای عکس بوده است، عکس کسانی که رفته اند و بین مان نیستند، عادت داشتیم به یک عالمه قاب...
-
تازه یک پسری دارم بنام زَلمَی که پایش را در کابل روی مین از دست داده است.
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1394 16:38
یک. از صبح که بیدار شدم هوای حرم دارم، خیلی وقت است نرفته ام، شاید یکماه حتی، اصلا" یادم نیست کی رفته بوده ام، مهم هم نیست آخرین بار کی رفته ام، مهم این است که تمام امروز را در هوایش سر کرده ام، و اینطور رفتن ها و قصدها برایم ارزش دارند. کاری پیش آمد ادامه اش ندادم، و نشد بروم حرم، برادرزاده بزرگ برای سرکشی از...