-
در وصیت نامه اش هم من را به ساغرِ خوش خنده ام تعبیر کرده است!
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 22:14
پدرم یک انقلابی بود، فکرش را بکنید متولد دهه چهل، سرشار از ذکاوت و تشنه آموختن، آموختن های آن دهه ها از پای منبر نشستن شروع می شد، خیلی جوان به شرط کسب علم ولو بالسین داماد می شود، و مادرم ظاهرا" گل سرسبد و عزیز کرده پدر عالمش بوده است، تیز هوشی بی نظیر، که در آن ارتفاعات مناطق مرکزی در خانه پدربزرگ من حافظ می...
-
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد***زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1393 20:19
گفته بودم بمحض اینکه خبری از قبولی همسر بهم برسد با چنین عنوانی پست خواهم گذاشت و اینجا را گلباران خواهم کرد، دیروز با مادر به دکتر متخصصی رجوع کرده بودیم، دکتر خان نیامده بود و ملت منتظر بودند، عکس های موبایلم را دید می زدم و اضافی ها را دیلیت می کردم، منتظر بودن روی صندلی های مطب دکتر ولو متخصص و متبحر ناراحت کننده...
-
ضمنا" بامبوها رو به بهبودند!
سهشنبه 28 مردادماه سال 1393 22:06
صدایم می کند که عمه، یک صد افغانیگی داخل جیب کیفی بود که به من دادید، سراسیمه وارد اتاق می شوم، امکانش کم بود که من داخل کیفم پول یا کاغذ یا دستمال و آدامسی بی سرپناه و سرگردان رها کنم، همانطور که صد افغانی را با دستانم لمس می کنم ذهنم می رود کابل، این صد افغانی بوی زندگیم را می دهد، بوی خرید به افغانی، بوی کوته سنگی...
-
بی موضوع!
پنجشنبه 23 مردادماه سال 1393 22:03
برای دوست تعریف می کردم که مثلا" طی دو هفته اخیر چقدر مصروف بودم و چند مراسم عقیقه و تولد و مهمانی های کوچک و بزرگ و مسافر داشته ایم با تعجب نگاهم کرد و گفت:" والا ما که از قشر متوسط جامعه هستیم و آنقدر شهری و پولدار نشده ایم دیگر فقط نوروز به نوروز همدیگر را می بینیم، کسی هم عروس نمی شود و نمی زاید که مراسم...
-
تمدید اقامت شدم و فرش هایم را هم پهن کردم!
شنبه 11 مردادماه سال 1393 22:03
ما افغان ها رسم داریم دختر که را که نامزد کردیم تا زمانی که ببرندش در اعیاد طول سال برایش عیدی می آورند، و اعیاد فطر و قربان دو عید اصلی ماست، و خب ما دختر نامزد کرده ایم، این شد که تقریبا" در تمام طول ماه مبارک رمضان در فکر این بودیم که چگونه مراسمی بگیریم و چه کادوهایی به پسر بدهیم و چه پذیرایی کنیم و چه و چه...
-
خلصنی من النفسی یا رب!
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1393 01:56
سحرگاه نوزده رمضان المبارک است و من اینجا پشت میز نشسته ام و صدای دعا از مسجد محل می آید و من حتی تا مسجد محل نرفتم، من اعتقاد عجیبی به طلبیده شدن دارم و امشب نوبتم نبود، تا به خودمان بجنبیم شبکه خراسان رضوی داشت فراز چهلم از دعای جوشن کبیر را از حرم پخش مستقیم می کرد، سجاده پهن کرده همان پشت به تلویزیون رو به قبله...
-
دختر را که دادی به شوی....
سهشنبه 17 تیرماه سال 1393 00:44
اول از همه درباره یاکریم ها بگویم که در آخرین آماری که بهتان دادم گفتم بعد از ترک منزل شان و گندیدن تخم ها، رفتند روبروی پنجره واحد پایین جاییکه مادر در ابتدای امر برایشان خانه ساخته بود تخم جدید گذاشتند، حالا یکهفته ای میشود که دیدیم اینبار تخم ها نتیجه داده اند و دو عدد یاکریم پر از کرک و پشم آن پایین نشسته اند و به...
-
گلشهر، زادگاه پیرم!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 15:59
حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی...
-
از مادر بودن
یکشنبه 1 تیرماه سال 1393 19:10
ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار...
-
مادرم می گوید بلا به جان تخم های یاکریم گرفت و رفت و بجایش خوشی آمد!
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1393 22:55
اول از یاکریم ها بگویم، مثل بچه آدم سه هفته روی تخم ها نشستند و ما هم مراقب بودیم کسی به خانه و کاشانه اینها دست نیازد و آزارشان ندهد، اصلا" آزار که هیچ، گوشه چشمی هم نداشته باشد، خود من هر وقت به اتاق مادر می رفتم طوری وانمود می کردم اینها فکر کنند اصلا" نمی دانم که خانه یاکریمی درست پشت پنجره است، پشت...
-
بی عنوان!
جمعه 2 خردادماه سال 1393 16:51
1. یادم بود در پست قبلی از یک داستان جوجه ایِ دیگر هم بگویم ولی بعد از نشر دیدم یادم رفته، داستان ازین قرار بود که نوه دایی ما که پسربچه هفت هشت ساله فوق العاده شَر است یک جوجه گنجشک نوآموزِ پرواز را از گوشه حیاط منزل پدربزرگش پیدا کرده و با خود آورده بود خانه خودشان، دختر دایی که آمد خانه مان دیدیم دست بچه قفسی به چه...
-
هزار کاکلیِ شاد در چشمانِ توست هزار قناری خاموش در گلوی من
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1393 22:13
1. چند روز است هی می آیم بنویسم هی می روم و نمی نویسم! مشغله های زندگی، الآن دامن پوشیده ام آبیِ گلدار، بعدازظهری زنگ زدیم بیایند کولری را که سه روز پیش خریدیم نصب کنند، بعد معلوم نبود سیم مربوط به دکمه های کولر درون کدام یکی از پریزها جاسازی شده، مرد نصاب میگفت به صاحبخانه تان زنگ بزنید بیاید بالا(!)، او حتما"...
-
من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 16:59
1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در...
-
یکسالگی
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 22:59
امروز سه ماه می 2014 است، و یکسال گذشته است از روزی که همسر از خانه رفت، چقدر شفاف بیادم مانده آن صبح جمعه را که ما مبهوت بیدار شدیم و مبهوت به هم نگریستیم و چیزی بیخ گلویمان گیر کرده بود و نمی توانستیم حرفی بزنیم، خیره خیره همانطور دراز کش به هم نگاه کردیم، درست مثل لحظه آخری که می گویند برگه های سوال را از جلو...
-
روزهای جمعه و شنبه یکهو به خودم می آیم می بینم دارم بخاطر بودنش پیش پسرک لبخند می زنم!
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1393 18:33
1. امروز بعد از مدتها آمدم برای خودم ارزشی قائل شده و وبلاگ خواندم، در کمال ناباوری وردپرس مسدود نبود و نشستم از جایی که سوده را نخوانده بودم خواندم، آسمان کم کم تیره شد، بعد باد آمد، بعد غرید و بعد باران گرفت که می خواندم، دلم هم نوای آسمان بود، و میان کلمات سوده گیر افتاده بودم و یک چشمم اشک و دیگری لبخند بود، هوایی...
-
و هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 14:19
1. در گذشته نه چندان دور, وقتی می دیدم برخی تنها به ظاهر وبلاگ دارند و بعد از مدتی وبلاگشان را از رونق انداخته و رفته اند به سیِ خود, ازشان دلخور می شدم, حالا فرقی ندارد که نویسنده اش و وبلاگش خیلی خاص باشد, مهم این بود که من به سراغش می رفتم و با در بسته مواجه می شدم, حالا تو فرض کن من تنها کسی باشم که در تمام مدت...
-
گزارش کار باوقفه!
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 23:51
هفده روز از آمدنم می گذرد، خوشم و خوب می گذرد، خدمت محترمتان عارضم که در این هفده روز چهار کیلو گرم ناقابل وزن اضافه کرده ام، تمام فامیل را دیده ام، خورده و خفته ام، و سعی کرده ام خود را در محیط جدید بیابم، وردپرس اینجا فیلتر است، می خواستم آن چند پستی که آنجا گذاشته بودم را به اینجا منتقل کنم، نشد، دوستانم را در این...
-
سلامی دوباره!
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 11:43
هیچ مطمئن نیستم اینبار که این صفحه را بستم و بار دیگر گشودم ببینمش یا خیر، حقیقت این است که این صفحه ناچیز برای مدتها در افغانستان باز نمیشد و من به خانه دیگری نقل مکان کردم، و احتمالا" بلاگرهای عزیز نیک می دانند نقل مکان از خانه ای به دیگری در بلاگستان تا مدتها گیجی می آورد و ناسازگاری و دلتنگی و....، جالب...
-
از همه جا و هیچ جا
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 14:23
یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت...
-
و برف می بارد و من به گنجشک های لرزان قلبم فکر می کنم.
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 14:39
این برف سفید و نرم و آرام شاعرانه ام کرده است، از صبح دوستش داشته ام، می بارید بر من، و لباس ها و آستین ها و تمام تنم را در خود پیچید، صورتم را حتی برفی کرد، نشسته بود روی لب هام، روی دماغم، سُر خورد از روی مژه ها افتاد روی گونه هایم، دوستش داشته ام از صبح، مدام و آرام می بارد، دوستش داشته ام از صبح که دیدمش، هر چند...
-
خودم را بغل کنم و بگذارم سیر گریه کند.
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 14:25
دلم برای خودم گرفته است، دلم برای خودم تنگ شده است، باید خودم را نوازش کنم، ببرم برای خودم چیزی بخرم، خوراکی مثلا"، بیایم بنشانمش کنار بخاری و هر سه شعله اش را روشن بگذارم، پاهایش را گرم کنم و به تبعش تمام بدنش گرم شوند، خودم را بوس کنم، ناز کنم، خودم را باید بیاورم بنشانم روبرویم، برایش داستان های خنده دار تعریف...
-
و سرد است و می لرزم و نمی دانم خوبم یا بد!
دوشنبه 16 دیماه سال 1392 16:25
یک. آمدم در بخش جدید، از پایین به بالا، از همکارانی که دو سال و هفت ماه همکارشان بودم خداحافظی کردم و آمدم اینجا، دفتر جدید و همکاران جدید، تفاوت از زمین تا آسمان است، بخش سابق( که تا امروز داخلش بودم )، ساکت و سیاستمدار و آرام و گاها" محافظه کار، همکاران این بخش اما پر سر و صدا و شاید صمیمی، اینرا وقتی فهمیدم که...
-
سفیدترین بلوزم را پوشیدم و اموالم را حراج کردم.
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 16:01
تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای...
-
در آخرین روز سال 13 دار...
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 11:14
و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله( مادر مهدی ) پلاستیک نان و ظرف...
-
و هنوز برف نباریده است، و هنوز دل من یخزده است...
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 10:23
یک. تمام دو روز آخر هفته را در خانه بودم، یک پتوی یکنفره من، یکی برادر وسطی( که حالا بزرگه است) برداشته بودیم دورمان و هر کدام نشسته گوشه ای، هرازگاه خاطره ای، یادی، حرفی، زده می شد و بعد دوباره سکوت، مزخرف است تنهایی بروی برای خودت تخمه ژاپنی تفت بدهی بعد بیاوری بنشینی به شکستن(خوردن؟)؟، اما هر دو روز این کار را...
-
از حال ما اگر بپرسی!
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 15:44
یک. وقت های زیادی در زندگی ام روی می دهد که دلم بخواهد به خانه که رسیدم غذایی مطبوع انتظارم را بکشد، خانه بوی برنج دم کشیده خوش عطر و بو را بدهد، بروی قورمه جا افتاده ای بیاید از لای در، اصلا" بوی سیب زمینی سرخ کرده بدهد هم کفایت می کند، فقط بوی یک غذای آماده و داغ بدهد، از آشپزی خودم راضی هستم، مخصوصا" اگر...
-
از دوری...
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 14:43
دوری خر است، و خیلی بد است، و باعث می شود خیلی وقت ها فکر کنی شاید نتوانی تاب بیاوری، خیلی وقت ها فکر کنی که چه؟ و زندگی چه مزخرف است، و اندوه چه بی پایان است، و خیلی وقت ها چون دیده نمی شوی، دانسته هم نمی شوی، حرف زدن و شنیده شدن بدون دیده شدن مزخرف می نماید، بغض های پشت تلفنی و بیرون ریختنش مسکِّن نیستند، بیادت می...
-
الآن هم هفت ماه و نیم است صبحانه نخورده ام!
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 09:09
سال سوم دبیرستان بودیم، با همین دوستم در حیاط دبیرستان قدم می زدیم که معاون مدرسه صدایمان کرد، بسویش رفتیم، گفت همراهیم کنید، و با او تا دفتر رفتیم، از چهره اش گمانی مبنی بر خبر ناخوشایند و شکوه و شکایت نمی برآمد، نزدیک دفتر که رسیدیم گفت چند لحظه صبر کنید و رفت داخل و بعد با دو پاکت برگشت، درست یکی دو هفته قبل مدرسه...
-
کجاست خانه؟
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 08:20
یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا. - الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟ - تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟ - الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه! - خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه. - صدای...
-
مرد اگر بوسه می دانست...
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 10:26
یک. از پست آخرم یکهفته گذشت، جامه های سیاهم همه کثیف شده بودند، دیروز با دست شستم شان و دادم برادر برد در حیاط پهن کرد، شب که آورد داخل بوی دود می دادند، شهر پر از دود است این روزها، خانه من آفتاب ندارد، اما سرما را حس نمی کنم، چرا سال های گذشته آنطور می لرزیدم؟ چیزی درونم آتش گرفته شاید، شعله ورم از درون، حتم همین...