-
غریبِ غربتِ غرب!
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 10:15
امروز پنجمین ماه فُرقت ما از یارمان است، پنج ماه گذشته بر من که از همسر جان دورم، ماه اول استرس و تشویش مان بقدری بود که مانع دلتنگی می شد، در ماه دوم برادر آمد و هم خانه ام شد، ماه سوم همزمان با ماه رمضان دنبال ویزای ایران بودم، ماه چهارم ایران بودم و کم کم دلتنگی هایم بروز کردند، و کم کم فهمیدم دیگر مجرد نیستم، و کم...
-
از دختر بودن!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 13:53
هرگاه دیدید زنی در کمال بلوغ و زن بودنش خودش را برای همسرش لوس می کند و ادای دخترکان زیر 5 سال را در می آورد، مهم تر از همه به او می گوید "بابا"، یا "بابایی"، یا " بابا جون"، فکر نکنید عقلش را از کف داده، و پیش خودتان نگویید عجب خری است که یک رابطه زیبای عشقی دو نفره را به راه دیگری می...
-
نیمی ام ز ترکستان، نیمی ام ز فرغانه!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 09:28
وقتی اینجا را افتتاح می کردم به این فکر بودم که احتمالا" بتوانم مجرای کوچکی برای ارتباط های بیشتر با دوستان افغانم باز کنم، در فضایی که متعلق به خودم است با هم وطنانم صحبت کنم، درد دل کنیم، بعضی وقت ها راهکار پیشنهاد کنیم به همدیگر، و از شنیدن و دیدن دردها و خاطرات مشترک غرق یکدلی شویم با احساس اینکه تنها نیستیم،...
-
سلطان قلبم!
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 15:29
همسر به کلاس گیتار می رود، از خیلی وقت ها پیش دوست داشته گیتار بنوازد، حالا دارد یاد می گیرد، دیروز داشتیم پشت تلفن صحبت می کردیم از روند یادگیری اش، گفت داریم نوت ها را یاد می گیریم، اول الفبایش هستیم، انگار داریم یک زبان دیگر یاد می گیریم، من بعدش گفتم خب پس هنوز تا یادگیری آهنگ ها خیلی فاصله دارید؟ سریع یاد بگیر...
-
خوشحالید الآن؟
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 10:07
الآن این کامنت گذارهایی که بدون اینکه مطلبت را خوانده باشند می آیند زیر نوشته ای که تنها چند ثانیه از نشر کردنش گذشته کامنت می گذارند، که خیلی وبلاگ خوبی داری و مطلبت را پسندیدم و تمایل دارم با شما تبادل لینک کنم و غیره، دلشان فقط به تبادل لینک خوش می شود؟ یعنی اگر کسان زیادی بدون اینکه واقعا" با افکار و نوشته...
-
پیری زودرس!
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 11:50
پست آخر سارا در وبلاگ "برای خاطر کتاب ها" بر آ نم داشت تا بیاد همین داستان در خودم بیفتم، من آدمی بودم که تمام عمر به این افتخار می کردم که هرگز بیمار نمی شوم و هرگز به دکتر نمی روم، و بیماری هایی که تا همین یکی دو سال پیش بیاد داشتم اوریون کلاس سوم ابتدایی ام بود که باعث شد سه روز مدرسه نروم و بعد از آن...
-
هفتمین روز از هفتمین ماه سال مبارک!
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 13:09
امروز 7-7-1392 است، و من در بیشتر هفتمین روز هفتمین ماه سال ها بیاد روز 7-7-77 می افتم، که نوجوان نازی بودم که عشقش برنامه نیم رخ بود، می نشستیم پای صحبت های حسین رفیعی که آنزمان مجری بود، و آن روز (7-7-77) به مناسبت پشت سر هم قرار گرفتن چهار تا هفت ویژه برنامه داشت و هر وقت می آمد پشت دوربین با یک تیر دو نشان میزد و...
-
مسافر خسته من!
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 09:02
دیروز خواهرزاده همسر جان را بردیم به خطوط هوایی آسمان سپردیم و برادر را آوردیم، برادر آمد با لواشک های لقمه ای و زرشک ها و زعفران ها و نبات ها و یک عالمه خوراکی و سوغاتی دیگر، و البته با دنیایی امید و هیجان که در نگاهش هست، در طرز حرف زدنش، و در شیوه برخورد سَبُک و سهل گیری که به پستی ها و بلندی های زندگی دارد، دوستش...
-
مرغِ شهید!
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 11:04
دیروز برای اولین بار پس از رفتن همسر جان به بازار اندر شدیم در پی مرغ تازه، نه که در تمام این مدت مرغ نخورده باشیم، چرا، اما از نوع یخزده، خیلی بی میل بودم نسبت به آنها اما چاره ای نبود، چرا که رنجِ در پی مرغ تازه شدن برایم بسی سخت تر از رنج خوردن مرغ یخزده بود، اما پس از سفرم به ایران وقتی دیدم مادرم به مرغی که به...
-
39!
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 14:01
وقتی رئیس مجلس پشت تریبون اعلام کرد 39 رنگ سبز و فلان قدر رنگ سرخ، مجلس با مجلس غرق خنده شد، متعجب شدم، سریعا" رو به همکار که از شرم سرخ شده بود کرده و علت را جویا شدم، گفت: از خاطریکه گفت سبز 39، و آن موقع بود که بیادم آمد داستان 39 را! در افغانستان(البته به نسبت خرافی و سطحی بودن افراد جامعه) عدد 39 عدد بی شرمی...
-
ویزای تحصیلی!
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 09:59
زمانی که من وارد دانشگاه شدم، قوانین و قواعد درباره دانشجویان مهاجر افغان به شدتی که اکنون در جریان است وضع نشده بود، با همان کارت مهاجرتمان که ثبت و راجستر اداره اتباع خارجه بود ثبت نام شدیم و با همان کارت فارغ التحصیل شده از دانشگاه بیرون آمدیم، شرط گرفتن مدرک تحصیلی مان هم پرداخت هزینه های خوابگاه و دانشگاه بود که...
-
از این روزهایم!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 10:02
حال غریبی دارم، دیروز روز نخست پاییز بود و من تمام روز از همان اولش که پا به بیرون گذاشتم و سوار موتر شدم و به محل کار آمدم تا عصر که بازگشتم، داشتم می گفتم آخ! پاییز من، پاییز تن طلایی ام، اما همانطور که این را می گفتم در درونم چیزی می شکست، بر چشمم اشکی می نشست، دلم می لرزید، دلم تنگ بود، و هست. خانه ام این چند روز...
-
عشق و درد...
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 16:38
امروز آخرین روز تابستان 1392 است، و من در اضطرابی سخت غوطه ورم، من عاشق پاییز بودم، شاید باشم هنوز، عاشق باد هایش که پوستت را می ترکاند، اصلا " علیرغم اعتراض هایم از پوست های مرده بر لباس های تیره ام در این فصل، بدم نمی آید ازش، سکوتی غریب همراهش است، یک نوع ترس و در خود خزیدن، فشار بیشتر خودت در تشکی که جیر جیر...
-
صبح یکشنبه خود را چگونه آغاز کرده اید؟
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 09:26
خب من باید چه کنم اگر در هیچ توالت و سرویس عمومی غیر از خانه خودم و غیر از صبح قبل از صبحانه نمی توانم نمبر دو داشته باشم؟؟؟ بعد آنوقت اگر اداره ای که در آن کار کنیم سالی یکبار ما را مدیکال چک آپ کند تا خدای نکرده به امراض ساری و جاری این ملک مبتلا نگشته باشیم و هر سال باید همین پروسه تکرار شود و ما نمبر یک و دو داشته...
-
از دلتنگی...
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 16:45
عصر پنج شنبه است اما بوی غروب های جمعه را می دهد، کلیشه ای است اگر بگویم دارم از دلتنگی اش می میرم؟، و حالا حرف دوست همیشگی را مبنی بر بی اهمیت و ارزش شدن عصر پنج شنبه ها وقتی یارت در خانه نیست، خوب می فهمم، وقتی یارت نباشد چه ارزشی دارد پنج شنبه ها که آغازگر دو روز آخر هفته ات است؟............. خسته ام، خوابم می آید...
-
میلاد امام هشتم!
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 09:21
/ kabotarechahi.persianblog.ir/post/126 به مناسبت میلاد امام رضا (ع)، "مرا حسود می کند این کاشی ها"، از وبلاگ خانم زهرا حسین زاده شاعر توانمند افغانستان.
-
متارکه با فیس بوک!
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 09:09
حتی زمانیکه فکر می کردم خیلی فیس بوک باز هستم هم چندان معتادی نبوده ام، اینرا وقتی فهمیدم که بمحض تصمیم بر فیس بوک نگردی توانستم خیلی سریع و آسان کنار بگذارمش، همزمان با کم کردن و صفر کردن فعالیت در فیس بوک اینجا را براه انداختم، و با بازگشایی اش دانستم چقدر بی دردسر و آرامم اینجا، می توانستم بلند بنویسم، کوتاه...
-
سفرنامه(5)، نتیجه گیری!
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 09:19
حالا می خواهم یک جمع بندی کلی راجع به سفرم به ایران داشته باشم: - با اینکه فقط دو سال ایران را ندیده بودم، اما تو گویی صدها سال از آن دیار دور بودم، خودم را بسیار غریب احساس می کردم، با خیلی از مقولات آشنا نبودم، یا فراموشم شده بود، به شارژ تلفن می گفتم کریدیت بدهید نمی فهمیدند، حتی یکبار رفتم گفتم کارت تلفن بدهید و...
-
سفرنامه(4)، دختر را که دادی بِشوی، از آن دختر دست بِشوی!
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 09:08
از ماهها قبل از سفرم به ایران با همسر به این تفاهم رسیده بودیم که چون بنده بعد از دو سال به ایران می روم و وقتم محدود است و در مشهد مسافران زیادی برای دیدار روی یکدیگر جمع آمده اند و فاتحه دار و مجلس دارهای فراوانی در نوبت هستند و مهم تر از همه همسر جان هم تشریف ندارند و بنده تنها هستم، از رفتن به شهرستانی که خاندان...
-
سفرنامه(3)، سرزمین موج های آبی!
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 08:57
کسانی که در ایران زندگی می کنند یا برای مسافرت به ایران رفته اند از سرزمین موج های آبی شهر مشهد باخبرند، که بزرگترین پارک آبی سرپوشیده خاورمیانه است، از بدو تأسیس این پارک آبی آرزو به دل داشتیم که یکبار هم که شده برویم در میان آبها و هیجاناتش غرق کنیم خودمان را، جیغی و فریادی و عربده هایی، و در همان هفته اول سفر از...
-
تو که چشمات خیلی قشنگه!
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 11:09
فردا دومین سالگرد ازدواج ماست، و با یکماه و دو سه روز تأخیر، سومین سالگرد یکی شدنمان(نامزدی)، صبح فردا ادامه شبی ست که تا صلاة صبح با برادر نشسته بودیم و نمی دانستیم از چه بگوییم، و خواب از سرمان ربوده شده بود، و حال خاصی داشتم، و مادر خوابیده بود، آرام کنارش دراز کشیدم و ساعت را برای هفت صبح کوک کردم، ولی زودتر از...
-
پیروزی بر امیرم مبارک!
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 08:50
شادم، دیروز خبر رسید که امیرم بازگشته، بهمراه اعزامی ها برای رخصتی شان!، بعد از مخابرات و تماس های مکرر و واسطه شدن های پیاپی، و به کمک دوست برادرم که فرمانده یکی از گردان های اعزام شده سوریه است. و امروز هم که کشور خسته و خاکی ام شاهد جشن ملی ست، جشن قهرمانی تیم ملی فوتبال افغانستان در جنوب آسیا، بگذریم از اینکه دیشب...
-
توضیحی چند بر پُست دیروز!
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 09:14
طبعا" وقتی دلیل این پست، پست قبلی باشد و قبلی هم معدوم شده باشد، این هم باید نباشد، ولی فقط عنوان ها را نگه می دارم تا بیاد خودم و دوستانم باشد نوشته ام، و برای روزهایی که دلم خواست بخوانمشان بروم در آرشیو خودم در کامپیوترم مروری دوباره کنم!
-
سفرنامه(2)، لبیک یا زینب!
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 09:42
این پست را بنا بر خواهش کسی که برایم عزیز است بر می دارم، کسانی که باید می خواندند خواندند، و نظر دادند چه در همینجا و چه در تلفن یا ایمیل و حضوری، فقط می خواهم بگویم برداشتنش نه بخاطر هیچ ملحوظ دیگری غیر از خاطر همان عزیز است، وگرنه من زبان سرخی دارم که حاضرم بابتش سر سبزم را نیز بدهم، هر چند سر سبزم اینجا ناشناخته...
-
سفر نامه(1)، "سورپرایز"!
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 13:29
خواسته بودم سورپرایزشان کنم، قرار بود روز شنبه هفته آینده اش بروم، چهارشنبه هفته جاری رفتم، فقط همسر و برادر و داماد مقیم کابل مطلع بودند و لاغیر، می خواستم خوشحال شوند، دو روز بیشتر ببینندم، ولو روزه دار، اما امان از دست و دل و زبانی که سر جایش باقی نماند، و کسانی که نمی توانند راز داری کنند، همینطور که عجولانه و...
-
باز آمدم، باز آمدم......
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 08:41
باز آمدم، بعد از یکماه، و کابلم را پاییز فرا گرفته، و انارها به استقبالم آمده بودند، و اشک هایم، از نداشتن و دور بودن عزیزی که انار دوست دارد، و در سرزمینی نفس می کشد که انار ندارد و این روزها بهار را منتظر است. شهر خالی تر است انگار، و اینبار زیستن در این بی تویی را شاید طاقت نیاورم، جایی نداشتم برای گریه، مسافری در...
-
خداحافظی!
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 14:21
اگر بنویسم ممکن است تا دسترسی به اینترنت و یا حتی تمام طول سفرم نتوانم آپ کنم، یعنی خیلی خودم را حرفه ای و دارای خوانندگان مشتاق فرض کرده ام؟؟؟ در هر صورت تا اطلاع ثانوی و دستیابی به اینترنت و وقت آزاد شاید نباشیم! همینک از بی خوابی های دیشب و شبهای دگر چشمانی سرخ رنگ و خونین و بدنی لرزان را دارا می باشیم، دیشب در...
-
از هر دری سخنی!
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 10:42
یکشنبه تیکتم را اوکی کردم، برای چهارشنبه، چمدانهایم را روی ترازو وزن کردم بیش از چهل کیلو هستند، با اینکه تمام تلاشم را به خرج داده ام تا بار بیخود و لوازم غیر ضروری بر ندارم، وسایل شخصی ام یک کوله پشتی هم نمی شود ، بقیه اش را نمی دانم چه هستند، خودم هم نمی دانم چطور سر از چهل کیلو در آورده اند، چقدر آرزو دارم با یک...
-
دگر دیسی!
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 15:02
بعضی صحنه ها در زندگی آدم رخ می دهند که با وجود کهنه شدن تاریخش هرازگاهی بیادت آمده فکری ات می کنند، شاید بخاطر یک صحنه، کل رخداد حامل آن صحنه را مرور کنی و بعد تحلیلش کنی و چرایی و چگونگی و آثارش را برای خودت شرح دهی، صحنه خداحافظی با خواهر جزء دردناک ترین صحنه های زندگیم بود، زمانی که رفتن و رد شدن از شیشه های قطور...
-
پیش بسوی مادرم!
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 10:20
جنتری(تقویم) رومیزی ام رفت به آگست، و من علیرغم عادت همیشگی ام دیروز یادم رفته بود ورق بزنم تا صبح امروز آلردی آغازگر ماه جدید بوده باشم، از ماهها قبل در انتهای جولای نوشته بودم "اقدام به اخذ رخصتی بیست روزه"، اینرا دیروز هم می دانستم که امروز باید اقدام کنم و فرم را پر کرده به اداری تحویل دهم، ولی انگار این...