-
به شما که پریود نمی شوید......
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 14:38
در یک حمله هوشیارانه می زنی ناکار می کنی اطرافیانت را، هوشیار و نا هوشیاری، هوشیاری ات فقط از این بابت است که در تمام طول پیچ و تاب خوردن های روح زنانه سگی ات می دانی الآن آن بالا دستوری صادر شده مبنی بر سگ بودن و در حد جر دادن اطرافیانت حساس بودن و در حد برگ های تازه گل های اول بهار شکننده بودن، حالا چه فایده ای...
-
با کمک من فرار کرد...
یکشنبه 10 آذرماه سال 1392 14:10
دوست دوران دبیرستانم بود، صمیمی نه البته، علی رغم من خیلی کم حرف و خاموش بود، دلیل باهم بودنمان هم مسیر خانه تا مدرسه بود، باهم هم محله ای بودیم و برای سرویس مدرسه یکجا می ایستادیم، و روزی اگر از سرویس جا می ماندیم مسیر بسیار طولانی خانه تا مدرسه را بر پشت موتور سیکلت برادرش باهم طی می کردیم. آن زمان نمی فهمیدم چه...
-
عنوان ندارد.
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 14:27
یک. شما هم مثل من وقتی برای نوشته ای در جایی کامنتی می گذارید بعد می روید ببینید چه جوابی برایتان نوشته است؟ یعنی دانه دانه کامنت هایی که می گذارید را پیگیری می کنید تا بفهمید در خصوص حرفی که زده اید نویسنده چه نظری دارد؟ من که همینگونه ام، معمولا" البته کامنت هایی را دنبال می کنم که می دانم نویسنده برایش جوابی...
-
بیش ازین دگر مرا مزن، می زنی بزن، سخن بزن!
دوشنبه 4 آذرماه سال 1392 16:09
هیچوقت فکر نکنید که دیگران باید فکر شما را بخوانند و بدانند و از فرسنگ ها دورتر و دورتر شما را و احساس تان را بدون به زبان رانده شدن درک کنند، هیچوقت فکر نکنید اگر به کسی گفتید دلتنگش هستید و روزتان به سختی گذشته است و خیلی غمگین و دپرس بوده اید آنهم بخاطر کسی، کار بدی کرده اید، و نباید اینها را بگویید، هیچوقت فکر...
-
توافقات همزمان حسن و حسین و حامد!
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 10:05
صبح های یکشنبه همیشه کمی عجولم در آمدن و قرار گرفتن پشت میز، اول از همه کامپیوتر را روشن می کنم، بعد وسایلی که باید از کیفم در آورم را سر جایشان قرار می دهم، ناهار در کشوی وسطی میز، و بیسکوئیت ها را در کمد خوراکی ها، و همزمان پالتویم را در می آورم و در کمد می گذارم، کامپیوتر را روشن می کنم و یک به یک سایت های مورد نظر...
-
روز هجران و شب فرقت یار آخر (خواهد) شد!
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 09:24
گفته بودم نمای وبلاگم را عوض نمی کنم تا رسیدن خبری خوش از سوی همسر؟ منتظر خبر خوش بودم تا امروز، وهمسر امروز درست پس از اینکه از آن آزمون سرنوشت ساز به سلامتی عبور کرد زنگ زد که، خاتون! ما بردیم !!!!!!!!!! و من خیلی خوشحالم، و خیالم راحت شد، گرچه تازه اول راهی دیگر هستیم و ایشان باید توسط استخبارات دولت ارزیابی شوند و...
-
کاش نمی بوسیدمش!
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 15:33
یکی از اعضای فامیل مان که دختر عمویم باشد یک گروه به نام فک و فامیلا در واتس آپ درست کرده است که تمام فامیل هایی که موبایل مجهز به اینترنت دارند در آن به عرض اندام و افاضات و بعضا" احوال پرسی و صله رحم و از این قبیل کارها می پردازند، دیروز عکسی نشر شد از بیست و چند سال پیش، که در آن اکثر کودکان آن زمان فامیل به...
-
ترافیک دو ساعته امروز صبح و ربطش به ریشِ سفیدِ دوستان رئیس جمهور!
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 11:07
باز لویه جرگه دیگری در راه است و باز عده بی شماری از شهروندان کابلی گرفتار ترافیک سنگین کوچه های این شهر . لویه جرگه ترکیبی به زبان پشتو (یکی از دو زبان رسمی افغانستان) است و به معنای مجلس(جرگه) بزرگ(لویه)، حالا این بزرگانی که قرار است بیایند و این مجلس بزرگ را رقم بزنند، اکثرا" کسانی اند که موضوع مورد بحث جلسه...
-
از این روزهایم!
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 15:04
یک. گفته بودم روزی که خواهر می آمد دیر رسیدیم، یعنی در راه استقبال بودیم که زنگ آمد که دارم می آیم، تشکر از استقبال گرم شما خوبان، دیروز بردیمش میدان هوایی کابل تا برود ایران، وقتی به آسمان سپردمش به مادر زنگ زدم، و گفت دارم پنیر لیقوان می خرم برای خواهر، چون خیلی دوست دارد، بعد می رویم دنبالش، آنموقع ساعت 1:15 بود، و...
-
دنیای مجازی، آدم های واقعی/مجازی!
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 10:23
چقدر آدم خواندنی در این دنیا زیاد است، دنیای مجازی را می گویم، وقت ندارم بخوانم شان، بعضی وقت ها گیر می کنم در یک وبلاگ و شاید تمام خودش و بعد لینک هایی که داده را مرور کنم، خواندن آدم های مختلف، با سبک های مختلف زندگی، و الحان متنوعی که در نوشتن بکار می برند برایم لذتبخش است، و این لذت وقتی بیشتر می شود که خیلی جاها...
-
زمستان است!
یکشنبه 19 آبانماه سال 1392 11:22
یک. تغییر فصل ها از گرم به سرد، در کابل خیلی تراژیک است، آدم نمی خواهد به خودش بقبولاند که تابستان رفت، زمستان رسید، برای من زمستان یعنی سرما، حالا از اول خزان برسد یا اواخرش، اسمش می شود زمستان، وقتی به خودت بلرزی و قبول نکنی که وقت کار گذاشتن بخاری است، پر کردن کپسول 12 کیلویی گاز و چرخاندن فندکش و با فشار نگه...
-
بی تو بودن را برای........
دوشنبه 13 آبانماه سال 1392 10:42
پیازها که همیشه توسط شما رنده می شد اشکم را در می آورند، سبزی های پاک شده توسط برادر طعم انگشتان شما را نمی دهد، کیوی ترش تر از همیشه است وقتی خودم پوستش بکنم، و انارها زهر هلاهل می شوند در گلویم. هنگام سرخ کردن دانه به دانه کباب ها، بیاد شما می افتم، و بیاد خودم که حتی الامکان از پختن غذاهای سرخ کردنی بخاطر سختی اش و...
-
بلوغ!
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 10:52
در پارک لاله تهران، در مرکز هنرهای معاصر یک بازارچه ای برای تمام فصول بود، در آن بازارچه یک غرفه گکی وجود داشت که صاحبش مردی میانسال و ساده بود، با موهای بلند و سیاه و مجعد و صورتی پنهان شده میان انبوهی از ریش های ژولیده و فر خورده، دکه اش پر بود از آثاردستی و کارهایی که نتیجه خلاقیت خودش بودند از سنگ و چوب و نخ و...
-
چهار راه حیوانات نگهدار!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 13:21
چندی ست می خواهم از زادگاهم بنویسم، از گلشهر، حاشیه مشهد ایران، در آن زمان جزء منطقه تبادکان به شمار می آمد، حالا نمی دانم شاید ناحیه شده باشد، از زمانی که چشم باز کردم در گلشهر بودیم، محله مان، محله ای که با سرعت غیر قابل کتمانی رو به توسعه گذاشت، شاید خانواده من جزء اولین مهاجرین افغانی بودند که در آنجا ساکن شدند،...
-
گود مورنینگ تان بخیر!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 08:22
ساعت را برای پنج و چهل و پنج دقیقه گذاشته بودم تا قبل آمدن بروم دوش بگیرم، اینجا بویلر برقی دارم، می ترسیدم شب به برق بزنم و گرم کنم و تا صبح که به حمام می روم سرد شده باشد، برادر که شنید گفت چهار به برق بزنم خوب است؟ و گفتم یعنی بلند شوی بخاطر به برق زدن بویلر و انجام این مأموریت؟ که گفت آری خب مگر چه می شود، ساعتم...
-
روزنه!
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 16:07
بعد ا ز ظهر ها هر دویشان می نشینند به حرف زدن، مکان شان آبدارخانه سازمان است، هر دو گاهی نشسته اند، گاهی یکی ایستاده است و دیگری نشسته، میانسال چاق است، رسما" چاق ولی یک چاق مرتب، از بالا تا پایینش یک اندازه دارد، یک مستطیل منظم است، و معمولا" لباس هایش را می دوزند برایش، و اینرا از آنجا که جنس پیراهن و...
-
از انسان های سریش بیکار!
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 10:35
بعضی از عناصر هستند که می آیند در یاهو مسنجر برایت پیام می گذارند سلام، و تو فردای آنروز دیده ای و علیک می گویی، می روند شونصد سال بعد می آیند و باز می گویند چطوری، و محلش نمی دهی، باز هفتصد سال بعد می آیند می گویند خیلی بی وفا هستی و از غریب غربا احوال نمی گیری و اگر احوال گرفتیم جواب نمی دهی!!!!!!!!!! بعضی ها هر بار...
-
زودها!
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 09:51
دوست همیشگی به خانواده من می گوید خانواده زودها، خاندان سرعت، در تصمیم گیری و اقدام، که البته هم خوب است هم بد، خوبی اش در این است که آدم های معلق بمانی نیستیم، هر کاری باید بشود، باید بشود، این است که بر اساس دعوت فی البداهه ای که دیروز از خواهر برای اشتراک در یک سمینار فرهنگی ادبی در هرات افغانستان بعمل آمد ایشان...
-
خاله زنکی!
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 12:05
فضا را غم اندود کرده ام، قبول دارم، ولی اینها احوالاتم بوده اند و نوشته ام آنچه بر روح و روانم می رفته است، تازه خیلی از حرف های دردناک و غم انگیزم را ایگنور کرده ام خیر سرم! برنامه خواب خواهر بعد از سه شبانه روز دیشب تنظیم شده بود، ظاهر امر که اینرا می گفت، و هنوز آمار نگرفته ام ببینم مثل سه شب گذشته اش تا خود صبح...
-
در آن دنیا روحم را در کالبد زنی خانه دار نهید!
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 16:00
ایران رفتنم بعد دو سال و با احوالاتی که اینجا داشتم برایم در اولویت بود، خواهر گفته بود می آید ولی من نیاز آن لحظه ام "خانه" بود، و بی برو برگرد باید تمام رخصتی های اندکم را خرجش می کردم، بعضی وقت ها راهی که انتخاب می کنی به نظرت تنها راهی است که باید انجامش بدهی، و من با تصور اینکه یک روزی که خواهر به خانه...
-
خموش و یک جهان سخن بود.....
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 10:06
1. دیروز نیامدم سر کار، ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم، بیدار شده و آماده شده و همراه برادران راهی می شدیم که زنگ آمد که، پس کجایید؟ دیده نمی شوید، و ای دل غافل، مسافر تنهای ما رسیده بوده نه تنها ساعتی دیرتر بلکه یکساعت زودتر، و بجای 6، پنج به زمین نشسته و این هم چونان همیشه به سان مرغ پر کنده ای به سرعت برق و باد...
-
مسافر شهر غمی!
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 15:33
خسته ام خب، دلتنگ هم ایضا"، صبح های این هفته تا برسم دفتر سرما تا استخوانم رفته، به همین زودی، بله من عاشق پاییز و زمستان و برف و بارانم اما از سرما و سوز بدم می آید، دوست دارم در زمستان باشم ولی سرما نبینم.(!!!) بعد رفته ام تا جا داشته ماه عسل را از یوتیوپ دیده ام، همینطور پشت کامپیوتر فین فین کردم تا بخاطر تماس...
-
تولید مثل یا تولید عشق؟!
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 11:04
نوجوان که بودم، حدود دوران راهنمایی، در سنین شاید 13 الی 14-15 سالگی، وقتی با دوستان درباره تعداد فرزندان آینده مان حرف می زدیم انتخاب من 4 فرزند بود، خب کجایش خنده دار است، تحلیل و منطق هم پشتش داشتم، اینکه باید دو دختر و دو پسر داشته باشد هر آدمی، که هم دختر هایش خواهر داشته باشند هم پسرها برادر و همینطور از هر جنس...
-
عیدای گذشته تان مبارک باشه!
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 09:15
1. بعد از شش روز متوالی رخصتی آمده ام پشت این میز خاکستری، همکاران عید مبارکی می کنند، طاعات و عبادات قبول، داخل حاجیان و قاضیان، عید گذشته تان تبریک باشد، و بغل است و بوس و ماچ های آبدار، و پس از این اعمال رو کردن به من در این قسمت اتاق و عرض احترام، همراه با لبخندی گشاد، من اما فریز شده ام، ناباورانه امروز در مسیر...
-
نِق!
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 15:25
نم ی دانم از کی به این ادراک سرعت گذر سالها رسیده ام؟ یادم نیست، فقط این را بیاد دارم که دیگر این هم شده جزء زندگی ام، ماه ها و فصل ها و سال ها می آیند و می روند، و چیزی به نام عمر می گذرد، کلیشه ای است از گذر عمر و لب جوی گپ زدن، و نمی خواستم هم از این بگویم، فقط می خواهم بگویم لج آور است وقتی کلندر را در ابتدای سال...
-
من یک ساغر بارانی و گیجم الآن!
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 16:51
امروز از آن روزهاست، از آن روزهای غمگین و همزمان عاشقانه، هجوم آورده اند همزمان نیروهای مثبت و منفی، شادی و ناراحتی ام عجین شده اند باهم، بطرز وحشیانه ای غمگین و همزمان غیر غمگینم، غیر غمگین مساوی خوشحال نیست، با اینکه در پی نوشت پست اخیر نوشته ام بی اندازه بابت رخصتی ها خوشحالم ولی غمگینی ام باز زده به اضطراب، همان...
-
دلخوشی های ساده!
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 13:45
دیروز اتاق کارم به اتاقی که همینک در آن مستقر هستم منتقل شد، و من و دو همکارم تمام پیش از ظهرش را مصروف اثاث کشی بودیم به محل جدید، که البته در میانه همان کریدور اتاق سابق است، و برخلاف آن یکی که مثل گذرگاهی برای همکاران خارجی مان بود و از ما گذر کرده به دفترشان می رفتند، و نمی دانم به چه خاطر در اتاق ما باید همیشه...
-
سورپرایزِ سفید!
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 14:37
دیشب خیلی دیر رسیدم خانه، شش و نیم بود تقریبا"، این فصل از سال که می شود گویا ملت برای خانه رفتن عجله بیشتری به خرج می دهند و همینطور که خورشید زودتر و زودتر غروب می کند اینها هم عجول تر و بی اعصاب تر می شوند در سبقت گرفتن از هم در سرک و بلوار و پیاده رو و همه جاهای دیگر، بین راه به برادر زنگ زدم که برنامه برای...
-
از فقر!
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 10:07
حدود پنج شش سالم بود، هنوز مدرسه نمی رفتم، به منزل دوست خانوادگی مان رفته بودیم، نسبت به محله ای که ما زندگی می کردیم شهر گفته می شد، آن زمان اگر کسی می خواست برود حرم می گفت شهر می روم، ما حومه بودیم، حاشیه، منزل آن دوستمان هم شهر بود، از صبح تا شب با بچه هایشان بازی کردیم، من و برادر، و دختر و دو پسر میزبان، بعلاوه...
-
اصل شایسته سالاری!
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 11:49
ساعت چهار بعدازظهر امروز آخرین مهلت ثبت نام کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری سال آینده است، از ابتدای این مهلت بیست روزه تا هفته پیش همه در سکوتی مرگبار فرو رفته بودند و سیاسیون کشور بسیار آب زیرکاهانه مشغول و مصروف گمانه زنی ها و ائتلافات و زد و بند های سیاسی بودند، اما از یکهفته بدینسو سیل اخبار راجع به اعلام...