-
از روزهای گذشته
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1399 13:36
برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود. از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین...
-
از حس درون!
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1399 13:40
روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند. دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر...
-
زندگی به وقت کرونا
پنجشنبه 14 فروردینماه سال 1399 13:48
اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم. همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم،...
-
پس از ماه ها، سلام!
شنبه 5 بهمنماه سال 1398 12:43
نمی دانم از کجا شروع کنم، از آخرین نوشته ام پنج ماه و بیش می گذرد و اتفاقات مهمِ بسیاری در این مدت رخ داده است، اول از همه بگویم بعد از یک دوره سخت و مایوس کننده دوباره به زندگی برگشته ام. سال دو هزار و نوزده سالی پر از موفقیت و دستاورد بود برایم، گواهینامه گرفتم، رایان و خودم دوره جدیدی را در زندگی مان شروع کردیم که...
-
دستم جای دیگری بند است!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1398 22:27
چند بار آمدم اینجا چیزی بنویسم و ننوشته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که چرا اینجا کمتر می نویسم، هزار بهانه آوردم و اینکه وقت ندارم و اینها اما لابلای دلایل رسیدم به اینکه چون در اینستاگرام نسبتا" فعال هستم اینجا نوشتنم نمی آید، بیشتر که فکر کردم دیدم همین است دلیلش، اینستاگرام به آدم این فرصت را می دهد که ضمن...
-
دعا کنید ۲۰۱۹ همینطور پیش برود!
دوشنبه 17 تیرماه سال 1398 12:37
اول. سال ۲۰۱۹ را اگر چشم نزنیم دارد خوب پیش می رود، با شروع درس من و مهد رفتن رایان آغاز شد، گواهینامه گرفتم، همسر صاحب کاری بهتر از قبل شد، درواقع این سومین کاری است که امسال استخدام می شود، ترس مصاحبه کلا" از وجودش رفته از بس مصاحبه شده، کار آخری به استرس و ترسش هم می ارزید و لااقل برای دو سه سال راحت شدیم از...
-
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد.
شنبه 4 خردادماه سال 1398 12:15
در زمانی که در بامیان کار می کردم، بنا به وظیفه سازمانی که داشتیم باید هر ماه بر اساس تقویم کاری به شهرستان های دور و نزدیک سر می زدیم، پرسشنامه هایمان را پر می کردیم، تحقیق میدانی می کردیم و برمی گشتیم، بعد اینطور نبود که هر کجا هم که می رویم دفتری داشته باشیم و مهمان خانه و دم و دستگاهی، و شهرستان های دور افتاده در...
-
بعد از مدتها با لبخند خارج شوید!
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1398 11:05
مهم ترین! امتحان رانندگی را پاس کردممممممممممممم! و نمی دانید چه باری از روی دوش و دل و جان و روحم برداشته شد، انگار این لعنتی سدی بود که نمی گذاشت زندگی روال عادی اش را بگذراند، البته که من آدم جوشی و غصه خوری هستم، ولی تا جایی که با دیگران صحبت کرده ام اکثرا" ازش به همین شکل یاد کرده اند، بگذریم، وقتی مراحل...
-
من عاشق اسفندم و همزمان ازش بدم می آید!(بی ربط ترین عنوان)
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1397 14:42
اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد...
-
در من مادری غمگین نفس می کشد...
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1397 22:32
نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت. یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و...
-
حال من خوب است اما تو باور نکن!
پنجشنبه 26 مهرماه سال 1397 16:59
زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بعد از پروسه استقلال و از شیر گرفتن، پسرک یه عمل کوچک داشت که انجام شد، باید بچه ام را که با پتوی نازکی بشکل قنداق پیچ با پشت روی تخت دراز کشیده بود را بغل می کردم و در پروسه بیهوشی شرکت فعال می داشتم، می توانست همسر برود، ولی من مصرانه این وظیفه را بدوش کشیدم، پسرک بقدری حساس است که...
-
اولین ظلم آشکار زندگی پسرک
دوشنبه 22 مردادماه سال 1397 18:54
نگاه عارفانه که به این داستان بیندازیم، نتیجه های الهی خیلی خوب و والایی بدنبال می آورد، اینکه مادر، در دید یک انسان چند ماهه، یعنی کسی که همه چیزش درست است، کسی که به تجربه بهش ثابت کرده که همیشه دوستش دارد، کسی که مهر بی حد، لطف بی توقع، توجه همیشگی و دوام طولانی دارد، بچه ای که فقط چند ماه دارد، حالا بگیر بیست ماه،...
-
مثلاً می نویسم چون خواننده دارم!
چهارشنبه 20 تیرماه سال 1397 15:42
از آخرین نوشته ام دو ماهی می گذرد، در این دو ماه هم طبق روال بقیه ماهها، زندگی جریان داشته است، گاهی با خود فکر می کنم چرا در این جریان زندگی من همیشه اینقدر سختگیر و کمال گرا هستم، چرا وقتی چیزی خارج از کنترل من و تحت اختیار دیگری بود و آنطور نشد که بنظر من صحیح و متین است، اینقدر بهم می ریزم، اما حقیقت این است که من...
-
اراجیف
چهارشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1397 23:51
فکر می کنم از آخرین نوشته ام در اینجا بیش از دو ماه می گذرد، و اینجا را تار عنکبوت فرا گرفته است، راستش خیلی وقت ها تلاش می کنم بیایم و چیزی بنویسم اما دلایل بسیاری مانعم می شود، دلیلی مهم تر از اینکه چیزی در چنته ندارم برای عرضه جز ناله و شکایت؟ همسر می گوید چه عایدت می شود از مرور دفاتر خاطرات سالهای دور که بار کرده...
-
بعد از سفر نوشت
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1396 19:11
یک. یکروز مانده که بشود یکماه از برگشتنم، و تازه کمی به خود بازگشته ام، سفرم با تمام سختی هایش خوب بود، بعد از اینکه همسر آمد به سفرهای در سفر رفتیم، سمنان، گرمسار، تهران، بومهن و قم مسیر راهمان بود، البته یکبار هم از بین راه به مشهد بازگشتیم، بله برون برادر خان را انجام داده و باز براه افتادیم، و برای منی که خستگی...
-
واااااای چقد مستم من!
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1396 14:16
یکماه اول أقامت در ایران بشدت کند و بی تحرک گذشت، از روزهای آخر اما روند سرعتی به خود گرفت و تا هنوز ادامه دارد، خواهر بزرگ از قم آمد، بچه هایش با فاصله دو هفته آمدند، قرار است آنها هم کمتر از یکهفته با ما باشند و بعد با مادرشان برگردند، همه عاشق و شیدای پسر جان، شب اولی که رسیدند پسر قصد خواب نداشت و چه باشکوه است که...
-
مادرم پیر است.
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1396 15:33
یک. به تاریخ بیست و شش أکتوبر معادل سه آبان ماه ١٣٩٦ به سمت ایران پرواز کردم، ملبورن- سنگاپور، سنگاپور- دوبی و دوبی- مشهد مسیر راهم بود با رایان، از تمام این بیست و چند ساعت مسیر شاید پنج ساعت را رایان بی مشکل و آرام بود و باقی اوقاتش تلخ گذشت، و من به حد استیصال رسیده بودم، نمی شد با همسر بیاییم، تنها می توانستیم...
-
لعنت به دوری!
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1396 00:42
یک. خانه را گرفتیم، اینهفته باید اینجا را تخلیه کنیم و سی و چهار روز بعدش خانه خودمان را صاحب می شویم و سه روز بعدش بلیط من و رایان است!، این وسط این سی و چهار روز را احتمالاً برویم منزل پسرعمه همسر و همزمان منتظریم اگر جایی پیدا کردیم برویم برای مدتی ساکن بشویم. هر کدام از این جریانات به تنهایی کافی اند تا من را...
-
از این روزهایم
سهشنبه 17 مردادماه سال 1396 18:15
یک. پسرک هشت ماه و شش روزه شده و هر روز بخشی از دنیای اطرافش را کشف می کند، این اواخر بشدت به پدرش وابسته شده و بمحض آمدنش به خانه حاضر نیست حتی یک لحظه هم ازش دور باشد، گاهی با خود می گویم کاش شیر دادن هم نوبتی بود و شبها همسر خان مسئولیت تام می گرفت راجع به پسر و من تحت اختیار خود قرار می گرفتم! دو. بعد از سه ماه...
-
ما سه تا کچل خوشحالیم در ضمن!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1396 02:28
یک. با احتساب بیست و یک روزی که قبل از ماه رمضان روزه گرفتم شد پنجاه و یک روز، بعد از سالها مثل یک دختر نابالغ تمام سی روز را روزه بودم، حس بسیار خوبی داشتم، اینجا هم که فصل زمستان، یازده و نیم ساعت روزه بودم، خوب بود، عید خیلی بهم چسبیده تا الآن! آنقدر که همینک که ساعت دو و نیم صبح سه شنبه دوم شوال است بیدارم و بی...
-
تاریخ قبل و بعد مادر شدن!
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1396 00:10
یک. روزها و شب ها و ماه ها و فصل ها می گذرند، و زندگی کماکان جریان دارد و آسمان همه جا یک رنگ دارد اما زمین و آدم هایش خیلی رنگارنگند، بعضی خوشرنگ و بعضی بدرنگ و بعضی بی رنگند، بعضی سرخ و بعضی سبزند، و از چشم های شان گاهی از خنده اشک جاری می شود و گاهی از گریه، خون! زندگی است دیگر، گاهی با تو گاهی مقابل تو، و تو باید...
-
موهای خودم را هم ماشین کردم، سبک شدم!
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1396 05:36
گاهی با خودم فکر می کنم اگر پسرک را خلق نمی کردیم هنوز از دنیای بعدش بی خبر مانده بودم و خب وقتی بی خبر مانده ای در ادراک یک عشق بی بروبرگرد بزرگ مثل آنچه این روزها درگیرش هستم، بی خبری و چیزی نمی دانی و وقتی چیزی نمی دانی چیزی هم از دست نداده ای! گاهی هم با خود فکر می کنم و از خودم می پرسم این عشقِ بی اندازه چه...
-
راستی پسر را هم کچل کردیم!
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1396 11:46
زندگی مثل برق و باد می گذرد، مثل همیشه است، اما ما فرق می کنیم، ما هر روز فرق می کنیم. این روزها هوا پاییز است و من بعد از یکسال و هفت ماه زندگی در اینجا، فصل ها را می فهمم، پاییز نازنین سردم می کند و عاشق بافت ها و ها کردن روی شیشه هستم، مثل همه سالهای عمرم، من عاشق پاییزم و در پاییز بشدت شاعرانه می شوم مخصوصاً وقتی...
-
رنگ چشم هایش به پدرم رفته است!
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1396 22:09
یک. تقریباً تمام وقتم با پسرک می گذرد، شبانه روز باهم هستیم، وقتی بیدار است با خود می گویم وقتی خوابید آشپزی می کنم، ظرف ها را می شویم، سرویس بهداشتی را تمیز می کنم، کف هال را تی می کشم، اجاق گاز را برق می اندازم و هزار کار دیگر، انجامشان ولی تنها در ذهنم رخ می دهد، وقتی پسرک خوابید، ترجیح می دهم بهش نگاه کنم، یا من...
-
با او روزمان با لبخند آغاز می شود!
جمعه 6 اسفندماه سال 1395 11:43
یک. نه من و نه همسر هیچکدام در یک بستر عادی و روبراه خانوادگی رشد نکرده ایم، و تا کنون که مادر و پدر نشده بودیم شکل واقعی و نسبتاً نورمال یک زندگی کامل همراه با فرزند را ندیده بودیم، من زمانی بدنیا آمده بودم که پدرم در کشورم مشغول فعالیت های انقلابی بود و اتفاقاً همزمان با بدنیا آمدنم تا دو سالگی ام دربند زندان های...
-
گاهی در خواب خیلی بلند می خندد و از صدای خنده اش بیدار می شوم!
شنبه 16 بهمنماه سال 1395 19:55
یک. روزها از پی هم می گذرند و من هر روز ابعاد تازه تری از این حس بزرگ را در خود حس می کنم، معنای خنده ها و گریه هایش را می فهمم، نگاه هایش را تفسیر می کنم و با ذره ذره ام تمام لحظات را می نوشم. پسرک به تمام معنا خوش خوی و مهربان است، أهل معاشرت و صحبت کردن، و این روزها سعی تمام در به زبان راندن اصواتی دارد که به تور...
-
جزئیاتِ " که عشق آسان نمود اول"!
دوشنبه 27 دیماه سال 1395 12:01
یک. سزارینی ها را سه شبانه روز در بیمارستان نگه می دارند اما ما بعد از دو شبانه روز اول که تازه به زایمان انجامید، پنج شب دیگه در بیمارستان ماندیم، پسر بعلت طولانی شدن پروسه بدنیا آمدنش عفونت گرفته بود و در مدت پنج شبانه روز بغیر از ساعاتی که برأی شیردهی پیش من بود، در بخش ویژه تحت مراقبت بود، من بشدت ورم کرده بودم و...
-
که عشق آسان نمود اول....
سهشنبه 14 دیماه سال 1395 15:08
امروز دقیقاً یکماه و یک روز از تولد پسر می گذرد، در این مدت خیلی اتفاق ها افتاد، سخت و شیرین، دوست دارم تجربه مادر شدنم را به تفصیل بنویسم تا باقی بماند، تجربه ای که علیرغم تمام آمادگی های روحی و جسمی باز غافلگیرمان کرد و نشان داد که هیج چیزِ این اتفاق قابل پیش بینی و کپی برداری نیست! طبق قاعده مرسوم تمام تقویم های...
-
او از روز اول زندگی اش لبخند بر لب دارد!
دوشنبه 15 آذرماه سال 1395 21:55
بزرگترین اتفاق زندگی ام؟، ژرف ترین رخداد عمرم؟، تاثیرگذارترین لحظات ناب روحی ام؟، وحشتناک ترین؟ عجیب ترین؟ زیباترین؟ باورنکردنی ترین؟ نمی دانم چه نامی برایش انتخاب کنم، لحظه ای که مخلوق بدن تو از بدن تو بیرون می شود و تجسم خارجی می گیرد، وقتی که دنیایی سکوت و بی کلامی از طرفش یکباره با وحشت زده ترین نوع از مویه و گریه...
-
پسر هر روز از من می پرسد" آیا امروز روز خوبی برای بدنیا آمدن است؟؟!!"
سهشنبه 2 آذرماه سال 1395 18:57
یک. قرار بود بعد از زایمان بنویسم ولی نشد، خیلی دارد طول می کشد و من فکر کردم بیایم چیزی بنویسم بعد بروم به انتظارم ادامه بدهم، این از این! دو. دوست همیشگی ام که در سرزمین آفتاب زندگی و کار می کند طی یک سفر کاری به استرالیا آمده بود، بلیط برگشتش را تغییر داد و برای چهار شبانه روز به ملبورن آمد و برگشت، از دو ماه قبل...