ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

برای خودم و سال هایی که رفت...

خیلی وقت است انقلاب درونی من شروع شده است، درست از وقتی که تصمیم گرفتم آن آدم سابق نباشم، درست از لحظه ای که به جنگ با غم رفتم، درست از زمانی که خانه تکانی ذهنی ام را شروع کردم، حول و حوش چهل سالگی ریختم بیرون مسائلی را که باعث استرسم می شد، روابطم با خانواده را مثل بقیه مردم ساده و درجه دوم قرار دادم، سعی کردم از هر آشوب بیرونی که به من ربط مستقیم نداشت بگذرم، بشنوم و گذر کنم، آسایش و آرامش و روحیه خوب و نشاط و سلامتی را از هر دریچه ای که می شود به خانه ام وارد کنم.

درست از همان موقع صحبت های درونی ام با خودم بیشتر و واضح تر شد، اینکه چه انسانی هستم و چرا؟ اینکه تقیدم به مذهب و شریعت از کجا ناشی می شود و چرا؟ اینکه چرا هیچوقت از یک خطی بیشتر به خودم اجازه پرسش و تعمق نداده بودم و چرا؟

به همه اینها بعلاوه به میزان تعهد و احترامی که به اعتقادات خانواده و مخصوصا" مادرم داشتم، به خط مشی جمعی القا شده به خاندان مان، به همه اینها اجازه ظهور دادم و واکاوی کردم.

همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر محکم و مستبد بوده ام راجع به اعتقادات، چرا هیچوقت به خودم اجازه دستکاری کردن آنچه یک عمر برایم مسجل و قطعی و جزمی بود را ندادم؟

رسیدم به چند جواب، یکی اش این بود که ما در بطن یک خانواده بشدت مذهبی و مطرح بین همشهریان خودمان واقع شده بودیم، قبل از هر چیزی، حتی مهر و عطوفت مورد نیاز یک طفل، برایمان از تقدس مذهب و وجوب ایمان قلبی و ظاهری  اش گفته شده بود، وقتی هنوز طفلی بیش نبودم و پدرم را از دست دادم در مراسم تشییع جنازه کفن پوشم کرده بودند و اول صف شعار داده بودم که ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای پدر، بعد هم که وارد مدرسه شاهد شدیم و در راه راست قرار گرفتیم.

من شخصیت بسیار قوی و محکم و جزمی دارم، بیاد ندارم چیزی را خواسته باشم، به خود یا کس دیگری قولی داده باشم و ذره ای از تعهد عدول کرده باشم، حرف من در کل عمرم حرف بوده است، پس ایمان و حجاب و دیانت و تعهد قلبی ام اول به خودم و بعد به خانواده ام از اساسات شخصیت من شد، چیزی که بخاطر همان جزم و رفتار خاص هرگز دست نخورد و باز نشد.

از طرف دیگر بخاطر مشکلات عدیده و وحشیانه روزگار در زندگی ام هیچوقت زمان این نشد که من برسم به اینکه خب من چند چندم و کجای اعتقادم را باید بتراشم، همیشه یک گیر و گوری در زندگی داشتیم که روزها و ماه‌ها گرفتاری ذهنی داشته باشم.

و بعد خواهرم، که از من چهار سال بزرگتر و فرزند سوم خانواده ما بود، او سرکش ترین دختر کل خاندان ما بود، دگراندیشی که در دهه شصت دوران نوجوانی اش را می گذراند و کاملا برعکس من هرگز تابع و مطیع نبود، بارها از طرف مدرسه بخاطر رفتارهای هنجارشکنانه اش بازخواست میشد، در سال دوم دبیرستان از مدرسه شاهد براحتی اخراج شد فقط بخاطر اینکه با رفیقش در خانه اش عکسی گرفته بود که از نظر مدیر مدرسه خاک عالم بر سر دختر شهید ایرانی کرده بود، براحتی بدون هیچ بازرسی و پرس و جویی بعنوان دختر افغانی هرزه و خانه خراب کن اخراج شد، بلافاصله بعد از قبولی دانشگاه از خانه خارج شد و آنجا هم مشکلات کمی نداشت...

من از همان کودکی با سن کم یاد گرفتم و به خودم قبولاندم که ادب را از او بیاموزم چون او بهترین مثال بی ادب ترین آدم اطرافم از دید متعارف جامعه بود. دوستش داشتم، عاشقش بودم اما از نظر اجتماع و فامیل و خاندان او فرد محترمی نبود بخاطر طرز تفکر و رفتار و لباسش.

این شد که من چنان دیوار قطوری بین خودم و هر گونه رفتار غیر رفتار مشخص سالم در چارچوب اسلامی قرار دادم که برداشتنش از عهده ام ساقط بود.

من از سالی که وارد دانشگاه شدم در معرض تفکرات مختلف و متفاوتی از خانواده ام قرار گرفتم اما برایم تازگی نداشت، می شنیدم و می گذشتم، خیلی طبیعی بود که بگذرم و بگویم به من ربطی ندارد، در مسائل سیاسی که هیچ حرفی نداشتم، فقط دوستانم می دانستند درباره مسائل مذهبی و اعتقادات نباید جلو من حرفی بزنند و بحث کنند چون من آدمی معتقد بودم.

سال‌های سال هیچ ابراز نظری راجع به هیچ منتقد حکومتی نداشتم، با خود می گفتم مملکت خودتان است و حتما حق دارید نقد کنید، من یک مهاجر بیچاره بیش نیستم.

چه دروغ بگویم، من مدافع سرسخت انقلاب اسلامی و نظام مقدس ج ا بودم، از ظاهرم هم پیدا بود فقط فرقم با ولایی های اصیل نحوه پوشش و رفتار نسبتا" آزاد و طبیعی ام بود، من هیچوقت بحد خفه شدن مقنعه نمی پوشیدم و همیشه آرایش داشتم، همیشه به لطف همان خواهر دگراندیش بهترین لباس های مد روز می پوشیدم و این تحمل من مذهبی را بین دختران امروزی ایرانی راحت می کرد، کاری هم به کار کسی نداشتم و اهل شوخی و خنده و عربده کشی هم بودم.

اینها البته بیرون قضیه بود، درونم همیشه صحبت بود و حرف، خیلی وقتها جدال و کشمکش اما بسیار گذرا...

گذشت و رسید به ازدواج، رسید به مهاجرت، رسید به اینجا، تنهایی و غربت و پوست اندازی روحی، یکهو به خودم آمدم دیدم من چقدر به خودم سخت گرفته بودم تمام عمر، چقدر تنگ بود ذهنم، چقدر کوچک بود دنیایم.

حتما شرایط زندگی و محیط جدید تاثیر داشته، قطعا" این فضای باز، این فراخی ازادی، این شرافت و نزاکت در برخوردهای انسانی. این توانایی های اقتصادی و رفاه تاثیر داشته در این برداشت های جدیدم.

اینبار که به ایران رفتم که در زمانش گفتم همه چیز برایم تغییر کرده بود، همه چیز آنجا و همه چیز خودم.

من دیگر بی صدا نبودم در برابر نقدها، دیدم من چه باشهامت دارم ابراز نظر می کنم با دوست ایرانی ام، من چقدر نفسم بند می آید از دیدن برخی چیزها، من دیگر آن آدمی نیستم که چیزهایی که زمانی عادی بود برایم قابل تحمل باشد.

به چشم خود دیدم من چقدر خوب می توانم آن رفقای منتقد و ناراحت ایرانی ام را درک کنم، و خوب می دانستم چرا، آن زمان من در پوست یک مهاجر بدبخت افغانی بودم که باید بترسد و بلرزد که اندک خطایی مرتکب نشود و بتواند سال‌های تحصیلش را سپری کند بی مشکل، اما حالا من نیازمند چیزی نبودم، من بعد سالها زندگی در یک فضای باز و با شرافت خودم را اندازه یک انسان ایرانی محق و برابر برای ظهار نظرهای تند راجع به حکومتداری ایرانی می بینم و متاسفانه هیچ جا هم خوش خبری نبود همه درحال ناله و شکایت...

همه اینها در من رخ داده بود و رسیدیم به جریان کشته شدن دختر بیست و دو ساله سقزی، و من به چشم خویشتن دیدم که دارم زبانه می کشم از سوختن، انگار تازه فهمیده ام چه انفجاری در من رخ داده، درواقع انفجاری در من آماده بروز بود و با این اتفاق رخ داد، انگار تازه دارم بجای تمام آن سالها غصه و شکایت رفقای ایرانی ام که مات نگاهشان می کردم و در هوای خودم بودم، به یکباره غصه می خورم، تازه دارم درد هر کلمه شان را حس می کنم.

راستش را بخواهم من آن زن محجبه مجری نمی دانم کدام شبکه بود که در بحث حجاب گفت،" هرکی دوست نداره بره از ایران" و خیلی مشهور شد و بعد عذرخواهی کرد، من آن زن بودم برای سالها، چون معتقد بودم قانون یک کشور مقدس است و حتما قانون ایران مقدس تر، چون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بودم که ایکاش نمی گشودم. من را اینطور بزرگ کرده بودند که هر کسی سازی مخالف این و این زد لایق بدترین رفتار و حرف و درک است، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن خواهری که شلوار جین می پوشد و دوست پسر دارد گناه است و الحمدلله که آن خواهر زود از ایران رفت( مصداق عینی حرف آن خانم)، و ما هم نفس راحتی کشیدیم که نمی بینیمش...

یکماه است هی تمام سالهایی که بخاطر تارهای عنکبوتی مقدسی که در ذهن داشتم آدم ها را دسته بندی کرده بودم بیادم می آید.

جالبش اینجاست که من در آن حد هم مذهبی نیستم، که مثلا" نافله و نماز شب و چی و چی ام همیشگی باشد که البته تمام عمرم آرزو داشتم کاش آنطوری بودم، یا این مدلی یا کاملا برعکس مثل خواهرم اما این وسط تمام عمر میانه روی کرده بودم بخاطر چی؟ 

همیشه انکار کرده بودم مخالف را، همیشه افتخار کرده بودم به حجاب اختیاری ام، و حالا رسیده ام به اینکه اگر من از روز اول آزاد و رها و به اختیار چنین انتخابی می کردم الان پرچمم بالا بود بابتش نه بخاطر شرایط خانوادگی و شخصی ام. 

طالبان را شنیده بودم، در کشور طالب خیز زندگی کرده بودم، اما طالب و اندیشه طالبانی من را ذره ای از اعتقادات سفت و سختم دورتر نکرد که هیچ نزدیکتر و راسخ تر هم شدم.  اما این اتفاق اخیر و همزمانی اش با رخداد کاج کابل دارد ریشه هایم را بی‌رحمانه قطع می کند و پرتاب شده ام روی زمین تفتیده و داغ، دارم خودم را برش می دهم از کلی چیزهایی که یک عمر مقدس شمردم و در مرز نیستی جا می دهم.

یکی از خوبی های این دهکده جهانی الان همین رویارویی آدم ها با خودشان در زمان و مکان های دیگر است، و فضای اینروزها آدم را می برد به خودش، من خودم را در کلام آن زن محجبه سرسخت ولایی می بینم و شرمسار می شوم، من خودم را بجای والدین دختر هفده ساله مهاجر افغانی می بینم که بیست روز پیش کشته شده اما بخاطر ترسی که بهشان وارد کرده اند خبرش تازه امروز به بیرون درز می کند، من خاله دختر هفده ساله خوش سیما و خوش صدای پر از نشاط و قشنگی هستم که حتما" از درد خاطرات همزیستی اخیر با نوجوانش دارد آب می شود اما کاری نمی تواند بکند.

من آن مامور پلیسی هستم که کتک می زنم و همزمان آن مردان و زنانی هستم که شعار می دهد، "بی شرف".

خلاصه که ساغر اینروزها بشدت به منِ دیگرش، به چهره دیگرش پشت نقاب شبیه است، آرزویم این است روزی بتوانم آزادانه و بدون ترس آن ساغر دیگر را زندگی کنم، یک عمر آن طرف دیوار به اندازه همان این طرف دیوار، عادلانه است نه؟

پ ن؛ اسامی را می دانم، خواستم وبلاگ را از دست جستجوگران اسامی خاص رها کنم.

 



دو روز بعد مادرم را در آغوش خواهم کشید.

اول بهار آمد، آنجا در شهر قم برادرزاده ام داماد شد، رفتند خانه بخت بلافاصله بعدش  ویزا آمد!

شنبه ای که گذشت رفتیم دنبال بلیط، دوست ژاپنی ام می گفت وا اسفا که شما چقدر هنوز جهان سومی هستید و اینجا همه آدم ها آنلاین بلیط می خرند، ما هرچه در اینترنت زدیم نتوانستیم بلیط را جوری بگیریم که بتوان برگشت همسر را از ترکیه زد، باید بلیط او را جدا تهیه می کردیم، که ممکن بود بعد که برایش می گیریم در همان پرواز ما جا نباشد، خلاصه پول های مان را که در قرعه کشی جدید برنده شده بودیم برداشتیم و عینا" مثل یک جهان سومی رفتیم به یک آژانس هواپیمایی افغانی در اعماق دندینانگ( محله سکونت سابق مان که بیشتر همشهری هایمان ساکن همانجایند) و دو ساعتی با متصدی امر در جستجوی بلیط مناسب بودیم، و آخر سر بلیط هایی به قیمت بسیار گزاف خریدیم، بلیط من مثلا" شد دو هزار و چهارصد و ده دلار!

ما بخیال خود سعی کرده بودیم اقتصادی تر رفتار کنیم و ویزا را خودمان اپلای کردیم تا با نرخ پایین تر باشد، خبر نداشتیم این وسط جنگ می شود و بلیط ها نرخ تصاعدی پیدا می کنند، یعنی اگر همان موقع که پاسپورتها دستمان رسیده بود می دادیم همیم آژانس با دو برابر قیمت ویزا بگیرد بلیط های مناسبتری بدست می آوردیم و اینهمه هم انتظار نمی کشیدیم. بگذریم! انگار به ما نیامده بخواهیم کمی زرنگ و مثل بقیه آدم ها باشیم.

در این افکار کل روز را دندینانگ گردی کردیم، رایان دوز دوم واکسن کرونا زد و مک دونالد ساندویچ خوردیم و بچه ها را به پارک بردیم، در بازگشت تلفنی به خواهرم گفتم نمی دانم نتیجه دعاهای مادرم کجا رفت که بلیط ها را به بالاترین حالت ممکن خریداری نمودیم! اینها را گفتم ولی دیگر آنقدر ناراحت نبودم برعکس حس سفر بشدت به درونم ریخته و دستگاه های عقلی و عاطفی ام بشدت فعال شدند، رسیدیم منزل طبق معمول ریموت گاراژ در دستانم می چرخید که رسیدیم ........

و چه می دیدم؟؟؟؟ درب گاراژ چهارتاق باز بود......

با چه حالی خود را رساندم به آن کیفی که پول های رفیقم درونش بود! همزمان درونم به غلط کردم افتاده بود و با صدای بلند می گفت:" خدایا گوه خوردم، غلط کردم، زندگی چه شیرین و این سفر چه عالی خواهد بود، خدایا قدردانت هستم و بیشتر خواهم شد اگر پول ها سر جایش باشد، خدایا شکایتم را پس می گیرم...."

و بیست و یک هزار دلارِ رفیق سر جایش بود.

قضیه از این قرار است که یک قرعه کشی من و رفیقم شرکت کرده بودیم و چندی پیش بطرز معجزه آسایی سر بزنگاه( مثل قرعه پارسال) نام ما برآمد و مبلغ شکوهمند چهل و دو هزار دلار از آن ما شد، ما که درجا دادیم قرض هایمان ادا شد، مانده بود پول رفیقی که ایران رفته   قرار بود در فرصتی که خواهد گفت برسانیم به امینی که معرفی می کند که هنوز نکرده بود.

حالا درب گاراژ چرا در چنین برهه ای باز بماند، که هرچه فکر کردیم دیدیم هرگز امکان ندارد ما نبسته باشیم، و چطور شده باشد و آیا پس از بستن بلافاصله ریموت را نوازش کرده ایم و هزاران سوال دیگر و هزار احتمال ترسناک و نومید کننده دیگر چیزی بود که تا بیست و چهار ساعت بعد از واقعه در ذهن من گذشت، خودمان را بستیم به زعفران و بی خیالی، آخر ترس داشت تصور باز ماندن کل زندگی و امانت مردم از ساعت یازده صبح تا هفت بعدازظهر روز تعطیل شنبه که خیابان مان سبیل تا سبیل ماشین غریبه پارک است بخاطر پارک بزرگی که درست روبروی ماست....

نتیجه دعاهای مادرم سد شده بود کل انروز در برابر هر ذهن خراب و انسان دزدی، که نبینند و اگر دیدند تحریک نشوند و اگر تحریک شدند توان ورود پیدا نکنند...

پس فردایش با جمعی از دوستان رفته بودیم پارکی و قرار بود یک غذای هوسانه افغانی بپزیم دورهم، گاز مسافرتی آتش گرفت، غوغایی بپا شد و من پترس وار گاز را پرتاب کردم آنطرف و بدنبال باران گشتم و در آن لحظه غیبش زده بود، جیغ می زدم و هوار می کشیدم و فکر می کروم آن کپسول کوچک الان مثل خمپاره هزار تکه می شود و می رود توی جسم و جان ما.....

تا بالاخره باران پیدا شد و روی گاز خاک ریختند و خاموش شد، شوک قبلی تازه فراموش شده بود که این اتفاق افتاد و باز من وا رفتم....

بگذریم...

فردا مسافریم، دو سه روز اخیر خواب از سرم رفته و منِ همیشه یبوست اسهال گشته ام( گلاب به رویتان)، استرس من از جزئیات و استرس همسر از خود پروژه پرواز است، بارهایمان را میلیون ها بار وزن کرده ام و طبق آخرین وزن، چهار کیلو و سیصد گرم اضافه بار داریم که قرار است ننه من غریبم بازی در بیاوریم که چشم پوشی کنند، بجز آن بارهای دادنی، بارهای کابین مان عبارتند از دو چمدان کوچک، دو کوله به پشت و دو ساک به دست، یعنی من و علی هر سه قلم را بعلاوه دو فرزند مان باید در پانزده ساعت ترانزیت دوحه به دوش بکشیم! و من تمام عمرم باربری کرده ام در فرودگاه‌ها ولی اینبار ترس بر وجودم حاکم است که نکند آن چند کیلو را نبخشد و نکند اینهنه بار دیگر را دانه دانه وزن کند و نگذارد و چه و چه....

کلا" بعد نزدیک چهار سال و نیم مسافرت نکردن زرد کرده ایم بدجور و دست به دامن مادرم هستیم و ملتمس دعا از همه کسانی که می بینیم و شما که می خوانید.

دیروز هم پسر لنگ لنگان از خواب بیدار شده و نمی دانیم چرا پای راستش از قسمت جلو( داخلی) پاشنه دردناک است و می لنگد، دروغ و بازی هم ندارد، امروز هم مدرسه نفرستادم و چرب کردم و هی رصد کرده ام، شب هم وقت دکتر گرفته ایم ببینیم این چه بود سر سفر.

خلاصه که هی اسپند دود می کنم و هی ذکر می گویم تا بسلامتی برسیم به دامن مادر، همین لحظه توی دلم رخت می شورند بخدا....

قربانیان گردم، دعا کنید بمانم و بروم و بازگردم با کلی حال و هوای خوب و عالی!

چمدان بوی سفر

چهار هفته پیش پاسپورت من هم پس از تماس با اداره پاسپورت رسید، ملت پس از سالها در قرنطینه و ترس همه گیری کرونا در آخر سال گذشته به سمت اداره پاسپورت یورش برده بوده اند و این دلیل موجهی برای تاخیر روند پاسپورت بود. بلافاصله برای ویزای ایران اقدام کردیم ولی تا همینک که بیش از سه هفته از اقدام می گذرد خبری از ویزا نیست، بلیط ها را چک می کنیم و ارزانترین بلیط رفت و برگشتی برای یک نفرِ  بالغ حدود دو هزار دلار است، پانزده هزار دلار با سود بالا از بانک قرض گرفته ایم برای سفر، فقط منتظر ویزا هستیم که بهترین بلیط برای شرایط خودمان را بگیریم.

چمدان ها را باز کردم، تمام وسایل و لباس ها را مرتب کردم، شده شش چمدان بزرگ و کوچک(۹۲ کیلو) تابحال، وسایل خودمان را بمحض گرفتن بلیط جمع آوری می کنم.

چهارم فروردین عروسی برادرزاده ام است و خانواده در تکاپوی مجلس هستند و گرچه ما قول رسیدن نداده ایم اما نیمچه امیدی در دل داریم که شاید شرایط جوری رقم بخورد که باشیم!

زندگی ما از بعد از این سفر تکان ویژه ای خواهد خورد، قصد دارم بلافاصله بعد از برگشت دختر را راهی مهد کنم و خودم بدنبال اولین فرصت کاری بسم الله بگویم و هر کاری سر راهم قرار گرفت شروع کنم، منظورم از هر کاری، رسما" هر کاری هست، می تواند کار در یک کارخانه مواد غذایی یا بسته بندی باشد، فعلا" فقط برایم پول در آوردن مهم است و کمک دست همسر بودن.

تا زمانیکه برای پاسپورت اقدام نکرده بودم صبور بودم، ولی از روزی که اقدام ها صورت گرفته تا کنون اسپند روی آتش هستم و این در همسر هم رخ نموده و بی تاب و بیقرارتر از همیشه هستیم و باورمان نمی شود که الان نزدیک چهار سال و نیم است که خانواده مان را ندیده ایم، مادرم هر روز پیام می دهد و صلوات ها و نذرهایش برای پروسه آمدن ما برقرار است تا ببینیم چه خواهد شد.

یک طوری شده ام که حتی انجام کارهای ساده زندگی برایم مشقت بسیار دارد، انگار زندگی ام موکول به این سفر شده است، کسانی که از عزیزان شان دور هستند معنای حرفم را خوب درک می کنند، مثلا" می خواهم موهای جوگندمی را رنگ کنم با خودم حساب می کنم که خب چرا حالا که دارم می روم ایران نکنم، یا برای گوشی ام کاور بخرم می گویم با این مبلغ حتما" چیزهای زیباتری آنجا وجود دارد، هفت سین های لاجوردی سفالم را در فیس بوک مارکت فروختم تا وقتی ایران رفتم یک زیباترینش را بخرم و بیاورم و امسال تابحال فکری بحال هفت سین نکرده ام به امید اینکه شاید در سفر باشم.

همه اینها هست اما ایمان دارم همه چیز سفرم به بهترین حالت ممکن روی خواهد داد و خداوند به بهترین وجه ممکن مقدور خواهد کرد و من پر از سرخوشیِ دیدار به زندگی تازه ای برخواهم گشت، باورم نمی شود که این من هستم، قبلا" قبل از سفر به اندوه بازگشت از سفر می اندیشیدم و غصه روزهای نیامده را با خود حمل می کردم، الان به این فکر می کنم که احتمالا" برای بازگشت به خانه قشنگم چقدر هیجان خواهم داشت و چه چیزهای زیبایی برای خانه ام خواهم خرید و این یعنی زندگی!

قرتی درون خود را آزاد کنید!

بیشتر از هر زمانی حرف دارم، بهتر از هر وقتی خودم را می شناسم و نجواهای درونم را، گاهی تعجب می کنم از اینهمه دانایی ام نسبت به خود، انگار یک روان شناس درون دارم که متخصص خودشناسی است. شاید هم همه اینها بخاطر این است که یک عمر عدد چهل برایمان نماد دانایی و بلوغ بوده، حس پیر خرابات را دارم در برابر از خود کوچکترها و خیلی خوب مادرم را درک می کنم وقتی در پیام صبحگاهی و شامگاهی اش برای بچه هایش همیشه از قدردانی و سپاس و شکر نعمت ها و مخصوصا" نعمت سلامتی می گوید و حنجره پاره می کند در این راستا.

رسیده ام به جایگاه لقمان حکیم که قبل از باز شدن دهانم درهای تفکر و تعمق باز می شوند و تمام جوانب سنجیده، هیچ عجله ای در رک بودن و صراحت ندارم وقتی طرف را درست نمی شناسم و یا می شناسم و لایق نمی دانم.

باز با خانواده کوچکمان احساس تنهایی می کنیم ولی اینبار خوب یاد گرفته ایم که منفعل و منتظر نباشیم، پلان می سنجیم و هوا را چک می کنیم و می رویم برای خودمان، خیلی که دلمان نخواهد تنها باشیم یک پیام نوشتاری کوتاه می دهیم به یکی دونفر که اگر دوست داشتند به ما بپیوندند، باشند هستیم نباشند هم مسیر خود را داریم.

از زمان ارسال مدارک پاسپورت دو ماه و نیم می گذرد و هفته پیش پاسپورت بچه هایم رسید از خودم نه، احتمالا" همین روزها آن هم می رسد و می رویم برای اخذ ویزای ایران که جزء کشورهایی است که برای ورود بهش نیاز به ویزا داریم با پاسپورت استرالیایی( قبلا" با پاسپورت افغانستانی خیلی برایم عجیب نبود این پروسه اخذ ویزای ایران انگار این تحقیر مداوم و تحمیل جغرافیا برایم عادی شده بود درباره ایران ولی حالا با پاسپورت استرالیایی انگار پوست من هم روشن تر و ارزشم بالاتر رفته باشد یک جور زور بیشتر دارد طی این پروسه زمان بر و گران(امان از انسان و تفکراتش))

خلاصه که با اینوجود چمدان هایم بسته اند، منظورم سوغاتی ها هستند که طی این بیش از چهار سال هرکجا حراجی به بازار خورده من دویده ام و خوب و بد را یکجا گرفته و انبار کرده ام، خوب و بدی که بعد از گذشت چهار سال و کسب تجربه در این کشور فهمیده ام چه خریتی کرده ام و چنانچه صبوری می کردم می توانستم با همان مبالغ اندک چیزهای بهتری را از جاهای بهتری بخرم ولی آدمی است و تجربه اش، و من آدمی هستم که هرجا سیل( حراج) ببینم بدون فکر اینکه خوب است یا بد می خرم به تصور مفت بودن بعد به چشم خود می بینم ای بابا چه پولی تلف شده.

اینبار تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم دیگر به این خصلت انبار کردن خاتمه ببخشیم مگر اینکه جنسی که می گیریم واقعا کیفیت و ارزش خیلی عالی داشته باشد، ضمن اینکه خدا می داند وقتی اینبار بعد بیش از چهار سال داریم می رویم دفعه بعدی کی باشد و کی باشد؟!

از بس شبها قبل خواب پناه برده ام به خیال هایی از جنس حضور در خانه و نزدیک مادر دیگر خسته شده ام و می ترسم نکند آنطور که من اینهمه خیال بافته ام نباشد و نکند مثل خواهر که بعد چند سال آمده بود ایران همه جا بنظرم کثیف و کهنه و دور و دیر بیاید که خیلی طبیعی است در وهله ورود.خلاصه که اوضاع اینجا فقط انتظار است و انتظار.

پسر را صبح ها ساعت هشت و نیم می برم مدرسه اش که سه دقیقه با پای پیاده راه است، روزهایی که همسر خانه است دختر را می گذارم باشد و روزهایی که او رفته است اداره اش او هم همراهمان است با کالسکه اش، مدیر یا معاون مدرسه پسر هر روز بلا استثنا دم در می ایستد و با تک تک بچه ها تکرار می کنم رخ در رخ تک تک بچه ها و مادر و پدران شان بلند سلام می کند و بلند روز بخیر می گوید.

بعدازظهر ها هم راس ساعت دو دقیقه مانده به سه از خانه می زنم بیرون و همان اتفاق بردن و نبردن باران در بود و نبود پدرش تکرار می شود و با پسر بازمی گردیم، قبل از راهی شدن حتما" داخل کوله پشتی اش را چک می کنم که کلاه و کاپشن را جا نگذاشته باشد که در این سن بسیار طبیعی است. و باز پروسه خداحافظی و روز بخیر و شب خوبی داشته باشید با مدیر یا معاون و این چیزهایی که شاید برای اینجایی ها عادت است و قانون است و تکرار برای من جهان سومی مستضعف تحقیر شده از شرایط کشور نکبت و منزجر کننده ام مثل رویاست و هیچوقت تکراری نمی شود همینطور که هنوز بعد از نزدیک به یکسال از داشتن این خانه هیچوقت برایم تکراری نشده وقتی واردش می شوم و لذت وجودم را فرا می گیرد از بس دوستش دارم و دلخواسته است. درست گفته اند رسیدن به چیزها در بلوغ و بزرگسالی قدردانی و شکر را بیشتر می کند و گرچه شاید مثل توجیه باشد اما من واقعا" خوشحالم که در این بلوغ به این چیزها که می خواستم رسیده ام و دمم گرم بابت صبوری هایم و دمش گرم بابت مقدر نمودنشان.

یک چیز دیگر اینکه من این پوست اندازی ام را هم در این برهه بشدت سپاس گذارم و معادله اینطوری است در ذهنم که هی ساغر! در کل عمرت به دوش کشیدی و مضطرب بودی و جر خوردی و لذت نبردی، تو بگو لذت یک غذای ساده که با تمام وجودت نوش جان کنی یا لذت یک مسافرت که مخصوص خودت باشد و نه که بخواهی خودت را بسازی که واقعا" چیزی از درون جرت می داد از بس توی ذهنت حرف میزد از دردها، حالا برعکس شده، شده ای بی خیال ترین آدم ذهنت، به چیز بچه ات هم نیست مسائلی که خیلی سالها دردت می داد، حالا شبهای بسیاری است که بدون فکر کردن به آنها می خوابی و بیدار می شوی و اولین فکری که صبح به سرت می زند این است که چه کنی تا حالت بهتر باشد و حال اطرافت هم، فکر کن اگر برعکس این قضیه می بود چه؟؟؟

یعنی یک عمر بی خیال و شاد می بودی به یکباره می شدی دردمند ترینِ عالم، خنده ازت قهر می کرد، اشک می آمد به چشمانت.

به این معادله که فکر می کنم خرکیف می شوم و ریه هایم را از هوا دوباره پر می کنم و می گویم اگر باید آن میشد یا این من با همین یکی دلخوشم، به جهنم که سی سال برای پدرم سوگواری کردم و بیش از سی سال برای تبعاتِ نبودنش و برای چیزهایی که من هیچ کجای واقع شدنشان نبودم، خدا به من عمر بدهد تا بتوانم سی سال دیگر بی خودزنی زندگی کنم و بچه هایم، آه بچه هایم هیچ چیز نمی تواند مهر و عشقم به آنها را بیان کند، چه می گویم حتما" هر کس بچه دارد و اینجا را می خواند حس های نزدیک من دارد اگر تمامش را ندارد.




خدا ما را بشدت در آغوش گرفته!

از وقتی بیاد دارم همسر بدنبال کار بهتر بوده است، شاید دروغ نباشد اگر بگویم تا بحال سی مصاحبه کاری داشته است، از سال دو هزار و سیزده تا الان حدود ده ارگان مختلف را تجربه کرده و هیچکدام مورد پسند روحی و اقتصادی مان نبوده، رشته اصلی اش محیط زیست بود و سر از کامیونیتی سرویس در آورد( در حد دانشجو شدن مجدد در مقطع ارشد رشته اینترنشنال کامیونیتی دولوپمنت )  و اواخر در یک موسسه درباره خدمات رسانی به سالمندان کیس منیجر بود، خبر خوب اینکه در آخرین مصاحبه کاری اش موفق به قبولی و استخدام در شهرداری شهری شد که به تازگی بهش ملحق شده ایم، این یعنی درست در زمانیکه صاحب این خانه شدیم و تمام مخارج مان تقریبا" دو برابر شد و باید وام بیشتری را پرداخت می کردیم خدا دست مان را گرفت وگرنه با ادامه دادن به کار قبلی در شرایط بسیار سخت مالی قرار می گرفتیم! 

قبولی اش هم داستان دارد، بعد از مصاحبه معمولا" رفرنس می خواهند، باید نام و تلفن دو نفر به انتخاب خودت که قبلا" با آنها کار کرده ای را بدهی تا ازش درباره ات بپرسند، این کار آخری همین یکماه پیش یکساله شده بود و در ارزیابی بعد یکسال بهش گفته بودند اواخر از کارآیی ات رضایت نداریم( بخاطر خانه و استرسی که روی همسر بود درست هم بود) و بهمین علت حقوقت بالا نمی رود و چنین و چنان، بعد همسر عدل شماره همین منیجر نامرد را داده بود و یکی دیگر، آنها هم هی زنگ زده اند و او برنداشته، همسر بهش گفته که به شما زنگ می زنند و چنین شده و خودش زنگ زده بعد آنها بر نداشته بودند، بعد دوباره ازش شماره یکی دیگر را خواسته بودند و اینبار همسر یکی از منیجرهای خیلی قبلی را داده و او هم که خیلی راضی بوده ازش کلی تعریف و تمجید کرده و نتیجه کار.

شاید هم منیجرش بد نمی گفت ولی اینها تعارف ندارند حتمی می گفت که ارزیابی خودش بعد یکسال چه بوده و میشد از آنجا مانده و از اینجا رانده!

یک هفته است که بجای چهل و پنج دقیقه، بیست دقیقه ای می رسد به محل کاری که واقعا" لایقش است، همان وظیفه کار قبلی را دارد اما با پوزیشن بسیار بهتر و حقوق تقریبا" دو برابر، قرارمان این بود که به کسی نگوییم ولی از ذوقش در فیس بوکش اعلام کرد!!!

این روزها هر لحظه مثل پیرزن ها همواره در حال شکرگزاری هستم از خدا، حتی یکبار که رایان کار بدی انجام داده بود و شماتت کردم بلافاصله برگشت بهم گفت:" هنوز از زندگی لذت می بری؟" چون من هر روز اینرا تکرار می کنم که، " خدایا! بابت زندگی ام، بچه هایم، همسرم ازت ممنونم، زندگی! روی خوشت دارد برایم نمایان می شود و ازت راضی ام!"

وسط این سپاس و نشاطی که دارم هرازگاهی بشدت می ترسم، که نکند ورق برگردد، نکند دوران خوش ما بسر آید، خدا آنروز را نیاورد، نکند اتفاقی بیفتد و باز می روم صدقه می اندازم و هی آیت الکرسی می خوانم.

دردهایی که در زندگی کشیده ام کم نیستند، هنوز بعضی چیزها وجود دارند اما من بشدت چسبیده ام به همین سه نفر اصلی زندگی شخصی ام، با تمام قدرت خانواده برایم یعنی علی، رایان و باران و بقیه را دور و نزدیک سپرده ام به خدا....

آن وقت ها که درگیر هزاران مشکل و درد بودم هیچوقت این روزها را نمی دیدم، من از بچگی از فقر بیزار بودم و هستم، از بزرگ‌کردن بچه هایم در شرایطی حتی شبیه به شرایط خودم چه رسد به عینش، فکر می کردم ظلم به انسانیت است اگر چنین باشد، و حالا به این خواسته ام نزدیک شده ام!